وقتی تمام شد
تجربهی طلاق
دیدن مُهر قرمزرنگ طلاق در صفحه چهارم شناسنامه، اتفاق کوچکی نیست. برای برخی رهایی است و برای برخی دیگر آغاز ظلمت. یکی شکوفا میشود و دیگری غرق در تنهایی. یادداشتهای پیشرو، تجربیات شخصی آدمها است از فردای روز طلاق. خواندن این یادداشت به ما نشان میدهد که مواجهه ما با این پدیده چقدر میتواند با یکدیگر متفاوت باشد.
عطیه / 36 ساله
فردای روز طلاق هنوز آدم در یک ناباوری قرار دارد. هنوز نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده است. ولی یک حس پررنگ داشتم: حس ترس از آینده. اینکه چه چیزهایی در انتظار من است؟ اگر بخواهم صادقانه بگویم بههیچعنوان حس خوشایندی نبود، چون آدم به هر حال زمانی کاری را شروع کرده و آغاز خوبی داشته است، ولی بعد به اینجا ختم میشود که دیگر نمیتواند تجربه با هم بودن را داشته باشد. همین برای من یک حس ترس ایجاد میکرد. ولی پس از گذشت دورهای، شرایط فرق خواهد کرد. این دوره برای هر فردی میتواند زمان خاصی داشته باشد، ولی به هر شکل آدم کمکم خودش را پیدا میکند و قویتر میشود و با خود فکر میکند که باید از پس این ماجرا بربیاید و دوباره زندگیاش را به ثبات برساند.
***
فریبا / 45 ساله
داستان طلاق من مربوط به چند سال پیش است. آن زمان مصمم بودم که این کار را انجام دهم. همهچیز را، حتی مهریهام را هم بخشیدم و بعد فردای روز طلاق، آنقدر خوشحال بودم که واقعا داشتم بال در میآوردم. یادم هست که آن روزها پایم شکسته بود، ولی وقتی وکیل خبر طلاقم را در واتساپ برایم فرستاد آنقدر خوشحال بودم که اصلا پای شکسته و یکسال و نیم درگیریهای پس از آن را هم فراموش کرده بودم. تنها نگرانی من برای بچههایم بود؛ البته این نگرانی تنها یکسال دوام آورد و بعد برطرف شد. ولی واقعا همان یکسال اول فوقالعاده خوشحال بودم و راستش هنوز هم خوشحالم.
***
سهراب / 42 ساله
حس روزهای پس از طلاق برای من مثل حس کندهشدن از چیزی بود؛ مثل برگی که از درخت میافتد. درواقعیت این حس اصلا خوشایند نیست. حتی هنوز هم وقتی یادم میآید ناراحت میشوم. درست است که از تصمیمم پشیمان نیستم، اما تلخی آن لحظات را هنوز هم احساس میکنم.
***
فرهاد / 52 ساله
برای من همهچیز با شتابی غیرقابلفهم شروع و بعد هم با همین کیفیت تمام شد. آشنایی، نامزدی، دوره عقد و زندگی مشترک کوتاه و در انتها جدایی! انگار همهچیز روی دور تند بیهودهای قرار گرفته باشد. جدایی برای من رهایی بود؛ رهایی از جبر تبدیلشدن به آدمی غیر از خودم؛ رهایی از اینکه اجباری به جا شدن در معیارهای درست و نادرست آدمی دیگر، تمام زندگیات را احاطه کند؛ کسی که میپندارد به الزام در همه موارد و موضوعات بهتر از تو میفهمد. رهایی از عدم مالکیت بر هر آنچه متعلق به توست؛ از کارتهای اعتباری بانکهایی که حقوق و پساندازت در آنها واریز و نگهداری میکنی تا خرید لباسی که دوست داری. رهایی از سلب فردیت، حتی برای لحظاتی و اجازه تصمیم برای کارهای معمولی.
وقتی مهر قرمز طلاق را در شناسنامهام دیدم، حس کردم جای بالهایی بستهشده روی کتفهایم حالا دارد گزگز میکند. فکر کردم رویاها، امیال و آرزوهایی که سالها قبل دردسترس و قابلتحقق مینمودند، مثل دانههای گیاهان وحشی که دمدمهای بهار با آبشدن برفهای زمستان بهسوی نور رشد میکنند، باز دوباره دارند در وجودم جان میگیرند. باورم نمیشد یکبار دیگر میتوانم از ته دل بخندم، احساساتم را بروز دهم، مسافرت بروم و هزار کار ساده و معمولی برای دیگران را که طی چند سال به نداشتنشان برای همیشه عادت کرده بودم، انجام دهم. انگار در شعفی ناگفتنی غرق بودم. از اینکه میتوانم هر کجا تحقیر، توهین و تحکمی بود، لاقیدتر شوم و جایی باشم که آرامش، احترام و حتی یک گفتوگوی بیواهمه را در آن ببینم. حالا که سالیانی از آن روزها گذشته است، هر وقت به آن دوره سه ساله فکر میکنم ،از بودنم در لحظه غرق لذت میشوم؛ پنداری محکومی گریخته از مجازاتی ابدی و عبث.