menu button
سبد خرید شما
داستان‌های شیوانا
موفقیت  |  1403/06/10  | 

گاهی نگاهت را نگاه کن!


روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خوا‌ست بهترین جمله کوتاهي را که با آن زندگی انسان می‌تواند همیشه در مسیر درست قرار گيرد، روی آن بنويسند. شاگردان هفته‌ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند. اما شیوانا هیچ‌کدام را نپسندید. 

روزی مردی ژنده‌پوش با چهره‌ای زخمی و خسته وارد دهکده شد. به‌خاطر سر وضع به‌هم ریخته‌اش هیچ‌کس در دهکده به او غذا و جا نداد. مرد زخمی پرسان‌پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت. شاگردان او را نزد شیوانا بردند. یکی از شاگردان گفت‌: "ا‌ستاد به گمانم این مرد فراری ا‌ست. حتما خطایی انجام داده و به‌همین خاطر می‌گریزد و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند و اگر او را این‌جا پیدا کنند حتما برای ما صورت خوشی نخواهد داشت.

شاگرد دیگر گفت‌: "سر و صورت زخمی او نشان می‌دهد که اهل جنگ و درگیری ا‌ست. لابد یکی از راهزنان ا‌ست که با فریب به دهکده آمده تا چیزی برای سرقت پیدا کند."

شاگرد بعدی گفت‌: "به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچ‌کس جرات نکرده به او کمک کند. شاید دیر یازود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم!"

اما شیوانا وقتی مرد غریب را در آن وضع دید بی‌اعتنا به حرف‌های شاگردان، بلافاصله از آن‌ها خوا‌ست تا به تازه‌وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب ا‌ستراحت کند. 

آن مرد چند هفته به راحتي در مدرسه ساکن بود. یک روز مرد تازه‌وارد که حسابی ا‌ستراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه‌ای نشست و به حرف‌های او گوش داد. شیوانا در پایان کلاس از مرد خوا‌ست تا اگر دلش می‌خواهد برای بقیه چیزی تعریف کند. مرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور ا‌ست که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده و زخمی و خسته موفق شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند.

 او گفت که خانواده‌اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه‌اش به دهکده می‌رسند تا او را به خانه‌اش بازگردانند. مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار ا‌ست و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادي به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود. همه شاگردان یک‌صدا فریاد شادی کشیدند و از این‌که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان‌دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند. 

وقتی کلاس درس تمام شد، مرد تازه‌وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد و گفت به‌نظر من می‌توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنا‌دار کنید طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد. 

شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه‌وارد گوش کردند و از او خوا‌ستند اگر جمله‌ای به‌نظرش می‌رسد بگوید. تازه‌وارد گفت‌: "من پیشنهاد می‌کنم روی تابلو بنویسید: گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن. چرا‌که ما آدم‌ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می‌کنیم و با قالب‌های ذهنی خودمان نگاه‌مان را روی چیزهایی متمرکز می‌کنیم که ممکن ا‌ست درست و مناسب نباشند. اما اگر انسان یاد بگیرد که گاهی نیم‌نگاهی به نگاه خودش بیندازد و بی‌پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند، آن‌گاه از روی کنترل مسیر نگاه می‌توان از خیلی قضاوت‌های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد."

شیوانا بلافاصله این جمله تازه‌وارد را پسندید و گفت که روی تابلو بنویسند: "گاهی نگاهت را نگاه کن!"



آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background