روایتی منتشرنشده از «عزتالله انتظامی» در نودو نهمین سالگرد تولد آقای بازیگر
هنرمندی برای تمام فصول
ندا آلطیب/ خبرنگار تئاتر
واقعیت این است که یاد ندارم اولین تصاویری که از عزتالله انتظامی به ذهن سپردهام، متعلق به چه دورهای است. در دورترین بخشهای حافظهام هم چیزی به یاد نمیآورم. گویی همیشه جایی در خاطرهام داشته، به طوری که ماقبل آن را نمیتوانم تصور کنم. اولین سالهای فعالیت همنسلان ما به دورانی برمیگردد که هیچ خبری از فضای مجازی نبود. ما باید هنرمندان حوزهی کاری خود را از طریق تلفن همراه پیدا میکردیم؛ تلفنهایی که عموما پیغامگیر یا به قول برخی، منشی داشت. پیغام خود را میگذاشتیم و شماره تلفنمان را اعلام میکردیم و معمولا پاسخی هم نمیگرفتیم!
یاد ندارم اولین بار چه زمانی با عزتالله انتظامی تماس تلفنی گرفتم، اما خوب یادم هست که شگفتزده شدم از اینکه هیچ واسطهای در بین نبود؛ نه پیغامگیری و نه هیچ چیز دیگری. او خود گوشی تلفن را این چنین پاسخ میداد: سلام علیکم... پیش از اینکه فرد تماسگیرنده حرفی بزند، او بود که سلام و علیک میکرد. لهجهی شیرین تهرانیاش جایی برای تردید باقی نمیگذاشت؛ خودش بود. در نخستین تماس تلفنی، اولین واکنشم این بود که خدا رو شکر، آدم به این بزرگی رو راحت میشه پیدا کرد!
حالا دیگر از بابت ارتباطگیری با او آرامش داشتم. هرچند که خیلی هم اهل گفتوگو نبود. با این همه، همیشه خودش جواب تلفن را میداد و اگر هم تمایلی به مصاحبه نداشت، خیلی مودبانه، طوری که جای هیچگونه دلگیری نمیگذاشت، دلایلش را توضیح میداد. در زمانهای که خبری از اینستاگرام و تلگرام و واتساپ و فیلترینگ و فیلترشکن و اینها نبود، باید در برنامههای هنری، هنرمندان را برای گفتوگو پیدا میکردیم، ولی در فضای تئاتر شرایط متفاوت بود. آدمها آنقدرها دور از دسترس نبودند.
بچههای تئاتر پاتوقی به بزرگی و زیبایی تئاترشهر داشتند و از آنجاکه ما کار خبر را در دوران رونق تئاتر آغاز کردیم، این فرصت را داشتیم تا با بسیاری از هنرمندان سرشناس که در آن مقطع مشغول به کار بودند، حشر و نشر داشته باشیم و این چنین بود که اولین جرقههای ارتباطگیری در چنین فضایی زده شد. اما در مورد عزتالله انتظامی وضعیت قدری متفاوت بود. او چندان اهل آمد و رفت به تئاتر شهر یا دیگر سالنها نبود مگر در برنامههای خاصی مانند برنامههای خانهی تئاتر. با این همه فرصت دیدار او در خانه تئاتر تمام و کمال فراهم میشد.
انتظامی در اوایل دههی 80 رئیس هیاتمدیرهی خانهی تئاتر ایران بود. تصاویری که آن زمان به کرات میدیدیم، دیدن مردی بود با زانویی ناسور که پلههای ناجور پاساژ آفتاب را در خیابان صبای جنوبی، خیابان ماه که حالا تابلویی به نام خسرو شکیبایی دارد، بالا میرفت. اگر جلسه ساعت 2 برگزار میشد، او از یک ساعت قبل و زودتر از همه به خانه تئاتر رسیده بود؛ مرام و مسلکی که به کرات از هنرمندان نسل قدیم دیدهایم. همیشه نیم ساعت و حتی یک ساعت زودتر از زمان مقرر، به جلسه یا تمرین یا اجرا یا هر قرار دیگری میرسند و این عادت خوش برای ما خبرنگاران پرانرژی و پرانگیزه آن دوران، فرصتی بود مغتنم. حالا خوب میدانستیم که چگونه آقای بازیگر را پیدا کنیم و همیشهی خدا هم که سوژهای برای گفتوگو وجود داشت و او هم که دغدغهی همه مسائل مربوط به تئاتر را داشت! حالا دیگر دستمان آمده بود. یک ساعت زودتر از زمان جلسه به خانهی تئاتر میرفتیم. در راهرو یا در یکی از اتاقها، آقای بازیگر را میدیدیم و هر نکتهای که مد نظرمان بود، مطرح میکردیم.خوب به یاد دارم که همیشه یکی از نگرانیهایش از بابت بانوان پیشکسوتی بود که توانایی کار کردن نداشتند.
هرچند دربارهی همهی همکارانش در آن گروه سنی دلمشغولی داشت، ولی این حساسیت درباره خانمها دو چندان بود. میگفت اینها عمری زحمت کشیدهاند، همه جوانیشان را گذاشتهاند و با وجود کار سخت هنری، مادری کردهاند و چیزی برای همسر و فرزند کم نگذاشتهاند و حالا که دوره استراحتشان است، درگیر بیماری و بیکاری و کمپولی شدهاند. باید فکری کرد. باید حواسمان باشد و زیر بالوپرشان را بگیریم. نباید بگذاریم رنجشی به دل بگیرند. گهگاه که خبری دربارهی بیماری یا مشکلات یکی از این هنرمندان منتشر میشد یا اگر به صورت خصوصی در جریان مسائل همکارانش قرار میگرفت، به تکاپو میافتاد و همه توش و توان خود را به کار میبست تا برای همکارش آرامشی فراهم کند. شنیده بودیم که سالهای قبل به بازار تهران رفته و برای خانوادههای نیازمند کمکهای مالی جمعآوری کرده است. این کارها جزو مرام و مسلکش بود. اهل شو و نمایش نبود و این گونه رفتارهایش بیشتر راه و رسم کشتیگیران و اهالی زورخانه را به ذهن میآورد.
همیشه خوشرو بود و خندان، ولی چهرهی گریان او را از روزی به یاد دارم که هنوز نوجوانی مدرسهای بودم و برای شرکت در مراسم تشییع جنازهی «علی حاتمی» به تالار وحدت رفته بودم. حالا که خوب فکر میکنم، اولین تصویر واقعی، و نه در قاب سینما یا تلویزیون، که از عزتالله انتظامی دارم، به همان روز برمیگردد که در پیادهروی تالار وحدت با چشمانی اشکبار ایستاده بود. کسی میخواست با او عکس یادگاری بگیرد که بدجوری آشفته شد. این اولین بار و جزو معدود دفعاتی بود که آشفتگی این مرد را دیدم. بار دیگری که او برآشفته شد، همان روز نحسی بود که کلهی صبح خبر دادند خسرو شکیبایی از دنیا رفته است؛ تیر ماه سال 1387. روز جمعهای بود.
در نبود فضای مجازی، عمدهی بار خبررسانی بر دوش رسانههای رسمی بود. خبر خیلی زود به ما رسید و حالا باید خود را جمعوجور میکردیم و غم و اندوهمان را فرو میخوردیم و کار میکردیم. آن جمعهی غمناک ما بچههای خبرنگار بودیم که خبر درگذشت خسرو شکیبایی را به همکارانش و دیگر هنرمندان میرساندیم و بعد از رساندن این خبر، تقاضای یادداشت یا گفتوگویی میکردیم تا به عنوان یادمان باقی بماند، مثل نوعی سوگواره.
میدانستم که انتظامی سحرخیز است و میدانستم جمعه و شنبه هم ندارد. او همیشه زود از خوب بیدار میشود. یکی دیگر از ویژگیهای نسل او همین بود. با این حال جراتش را نداشتم که گوشی تلفن را بردارم. تا ظهر صبر کردیم، به امید اینکه در این فاصله حتما دوستی، آشنایی، همکاری و چه میدانم هر کس دیگری به جز ما خبرنگاران، این خبر دهشتناک را به او برساند، اما همهی محاسباتمان اشتباه بود. خوب یادم هست که گوشی تلفن را برداشتم. شمارهی تلفن همراهش را از حفظ بودم و این شماره هنوز هم در حافظهام جا خوش کرده، با اینکه سالهاست که دیگر آن را نگرفتهام.
گوشی تلفن را برداشتم. تلفن خبرگزاری بود. از این اخلاقها نداشت که شمارهی ناشناس را جواب ندهد. پیغامگیری هم که در کار نبود. مثل همیشه جواب داد: سلام علیکم. صدای مرا که شنید، گفت: «چطوری خانم خبرنگار؟»
چطور بودم؟ مبهوت و غمزده و حالا لحن صدای او بار سنگینتری هم بر دوشم گذاشت. انگاری هنوز خبر را نشنیده بود. با تردید و دودلی هرچه تمامتر کمی این پا و آن پا کردم و مقدمه چیدم که آقای شکیبایی مدتی مریض احوال بود و اینها، ولی سرانجام مجبور شدم که خبر را بدهم، چون اصلا از جملات پراکندهی من که در حکم نوعی آمادگی ذهنی بود، چیزی دستگیرش نشده بود یا بهتر است بگویم اصلا به فکرش نمیرسید که قرار است با چه خبری مواجه بشود. بنابراین چارهی دیگری نداشتم و تا میانهی راه را رفته بودم و از آن بدتر به فکر گفتوگو هم بودم؛ اینکه چند جملهای درباره خسرو شکیبایی بگوید. میخواستیم برای یکی از دوستداشتنیترین بازیگرانمان سنگ تمام بگذاریم.
همهی توانم را جمع کردم و خبر بد را دادم و خدا میداند که چقدر نادم و پشیمان شدم. فریادی کشید و گوشی تلفن را بیخیال شد و حالا من مانده بودم و دنیایی از پشیمانی و نگرانی. مباد که با دادن این خبر بد، فاجعهی دیگری رقم زده باشم، مبادا که قلبش تحمل شنیدن نداشته باشد، مباد که فشار خونش بالا و پایین شود و هزار احتمال خطرناک دیگر. حالا دیگر جواب تلفن را نمیداد و همین خودش نگرانی مضاعفی به دلم انداخت. به هر حال و با هر مشقتی بود تا فردا صبر کردم و فردای آن روز دوباره گوشی تلفن را دست گرفتم و این بار نه هوای خبر داشتم و نه گفتوگو؛ فقط یک احوالپرسی ساده...
و بخت با من یار بود که دوباره صدای گرم همیشگیاش در گوشی تلفن چرخید: سلام علیکم.... انگار که خدا دنیا را به من داده باشد، پرسیدم «آقای انتظامی حالتون چطوره؟ تو رو خدا من رو ببخشین. دیروز خیلی بد شد که این خبر رو به شما دادم» و او که پاسخ داد: «تو که بدجوری حال من رو گرفتی، ولی چارهای نبود. بالاخره یکی باید این خبر رو میداد.»
او حتی در بدترین لحظات هم مراعات طرف مقابل را میکرد. عزتالله انتظامی فقط آقای بازیگر نبود و به این میاندیشم که خیلی سال است که دیگر آن شمارهی همیشگی بدون پیغامگیر، پاسخ هیچ کسی را نداده است.