باغچهی همیشه سبز باغچهبان
روایت نخستین مدرسهی ناشنوایان ایران از خانم اکرم لباف خانیکی، مدیر مدرسه باغچهبان یک
از رنجی که میبریم
روزی که قرار شد شخصیت مهمانخانهی شماره ۴۲۷ مجله موفقیت را از میان خیلی اسامی، نه به یک شخص که به یک خانواده اختصاص دهیم، نمیدانستم که قرار است وارد چه مارپیچی از کاغذبازیهای اداری شویم.
قرار گذاشتیم تا به مدرسهی باغچهبان یک در محله یوسفآباد برویم؛ مهمترین جایی که احتمالا میتوانستیم همهی پاسخها، عکسها و مدارک را برای تکمیل این پرونده بهدست آوریم. اما یک اشکال وجود داشت. به ما گفته بودند که با توجه به حساسیتهای موجود دربارهی مسئلهی آموزش کودکان استثنایی، ابتدا باید از وزرات آموزش و پرورش مجوز بگیریم.
سه روز تمام طول کشید تا آقایان بالاخره پذیرفتند که ما خبرنگاران سادهایم و قرار است کاری فرهنگی انجام دهیم، ولی این پایان ماجرا نبود. مجوز بعدی باید از اداره آموزش و پرورش مدارس استثنایی گرفته میشد که خود داستان دیگری داشت. بارها و بارها از پلهها و طبقات این ادارهی قدیمی در غرب پایتخت بالا و پایین رفتیم تا درنهایت اجازهی حضوری سه ساعت در این مدرسه را کسب کردیم.
این همه دوندگی و عوامل فرسایشی، آنهم برای کاری فرهنگی، بار دیگر این نکته را برایم مسجل کرد که مسئلهی فرهنگ در این سرزمین چقدر جاافتاده و مهجور است. آخر دلیل این همه سختی و رنج چیست؟
با این حال اما بهمحض ورود به مدرسه باغچهبان یک پس از تلاش چهار روزه، همهی آنچه را که در دل داشتم فراموش کردم؛ ما وارد بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران شده بودیم که در آن بزرگترین گامها برای زندگی بهترِ کودکان ناشنوا برداشته شده است.
گفتوگو با خانم اکرم لباف خانیکی، مدیر مدرسه باغچهبان یک
هربار که از خیابان یوسفآباد و میدان اسدآبادی رد میشدم، نام کوچه باغچهبان نظرم را جلب میکرد. باغچهبان را از زمان مدرسه و کتابهای درسی میشناختم، اما نامیدن کوچهای با این نام برایم عجیب بود. بعدها فهمیدم که این کوچه بهخاطر قرار داشتن مدرسه باغچهبان در آن به این نام خوانده میشود.
تا اینکه در گذر روزگار، زمانیکه تصمیم گرفتم تا از خانواده «جبار باغچهبان» و نقش بسیار مهم آنها در آموزش به کودکان ناشنوا بنویسم مسیرم به مجموعه مدارس تاسیسشده توسط او با همان نام باغچهبان افتاد.
همینها بهانهای شد تا برای اولین بار به کوچه باغچهبان در محلهی یوسف آباد پای بگذارم و اجازه ورود به مدرسه باغچهبان یک را داشته باشم.
وقتی از میان خیابانهای شلوغ و پرسروصدای محله یوسفآباد خود را به کوچهی سرسبز باغچهبان رساندم، فضای دوگانهای را تجربه کردم؛ سکوت معنادار ساختمان مدرسه دربرابر هیاهوهای بیپایان یک شهر!
باغچهبان یک قدیمیترین مدرسهی این گروه است که توسط جبار باغچهبان در سال 1331 تاسیس شد؛ تاریخی که قدمت آن را میتوانید در لابهلای تمام آجرهای ساختمان ببینید و لمس کنید و وقتی وارد راهروهای پرپیچوخم و طولانی مدرسه میشوید گویی به دل تاریخ سفر کردهاید!
با خانم «اکرم لباف خانیکی»، مدیر محبوب مدرسه همراه شدیم تا از خانواده باغچهبان برایمان بگوید؛ از ابتدای راه تاسیس مدرسه تا امروز.
گفتوگوی پیشرو حاصل گشتی در یکی از قدیمیترین مدارس تهران است؛ همراه ما باشید.
****
• آیا باغچهبان یک قدیمیترین مدرسهی باغچهبان است؟
مجموعه مدارس «باغچهبان» مخصوص ناشنوایان توسط آقای «جبار باغچهبان» مبدع زبان اشاره ناشنوایان در ایران بوده، بهنام او ثبت شده است. البته نام خانوادگی او «عسگرزاده» بود، اما با توجه به اینکه ابتدا باغچه و کودکستانی را بهنام باغچهی مهر در تبریز بنا میکند و اعتقاد داشت که معلمهای این مدرسه باغچهبان هستند و مانند باغبان به کودکان رسیدگی میکنند، او هم نامش را به «باغچهبان» تغییر داد و از آن زمان بهجای جبار عسگرزاده با نام جبار باغچهبان شناخته شد.
آقای باغچهبان کار آموزش ناشنوایان را از شهر مرند شروع کرد. جرقه ایجاد این مدارس و آموزش این گروه هم با حضور سه کودک ناشنوا در یک کلاس عادی که او معلمش بود، زده شد. او به تبریز رفت و مدرسهی باغچهبان اطفال را تاسیس کرد که بیشتر یک مهدکودک بود. بعد از آن، به شیراز رفت و در انتهای مسیر هم در سال ۱۳۱۲ وارد تهران شد. جبار باغچهبان در خیابان ناصرخسروی تهران آموزش فرزند یک پزشک را که دختری ناشنوا بود، پذیرفت و همین کار هم زمینهای برای شروع کار آموزش کودکان ناشنوا در تهران شد.
پس از آن او توانست زمین ملک اولین مدرسهی باغچهبان را با تلاش بسیار زیاد از وزارت دارایی بگیرد و در سال ۱۳۳۲ شروع به ساخت آن کند. این مدارس در مقاطع و مکانهای مختلفی تاسیس و بهکار گرفته شدند. ما حدود 20 مدرسهی باغچهبان در تهران داشتیم که با نامهای باغچهبان یک، باغچهبان دو و ... نامیده میشدند، اما درحال حاضر فقط تعدادی از آنها باقی ماندهاند و تعدادی هم تغییر نام دادهاند. من قبلا در مدارس باغچهبان شش و باغچهبان پنج فعالیت میکردم و درحال حاضر سعادت دارم که در مدرسه باغچهبان یک مدیر باشم.
البته این مدرسه درحال حاضر دارای دو قسمت است و یک قسمت آن به مدرسهای برای آموزش کودکان مبتلا به اوتیسم اختصاصدادهشده که «پیک هنر» نام دارد.
او اولین نفری بود که کار آموزش ناشنوایان را آغاز کرد. با توجه به اینکه کودکان ناشنوا از یک حس محروم هستند یا کمتر از کودکان عادی میتوانند از آن حس استفاده کنند، مجبورند از حواس دیگر خود مانند بینایی و لامسه بیشتر بهره ببرند. آقای باغچهبان هم تمرکز کار خود را روی این دو حس گذاشت و برای آموزش ناشنوایان از این دو حس بهره برد و زبان اشاره فارسی را ابداع کرد.
البته جبار باغچهبان کارهای بسیار دیگری را هم در زمینهی آموزش کودکان ناشنوا انجام داد، مانند نمایش خلاق. او از افرادی بود که در این زمینه پیشکسوت بوده و تئاتر کودک را راهاندازی کرد. ضمن اینکه از این نمایش برای آموزش استفاده کرد. او چندین کتاب را هم در اینباره تالیف کرد؛ ضمن اینکه اختراع تلفن گنگ و یک گاهنما هم کار او بوده است. او برای آموزش کودکان از وسایل کمکآموزشی استفاده میکرد که بهدلیل نوبودن کار، خود او آنها را میساخت. حتی لباسهایی هم که برای نمایش خلاق استفاده میشد توسط همسر او، «خانم صفیه میربابایی» تهیه میشد که نشان از نقش بسیار موثرش در کار آموزش کودکان دارد.
او دو دختر با نامهای «ثمینه» و «پروانه» و یک پسر بهنام «ثمین» دارد که هیچ کدام فامیلی باغچهبان ندارند و نام فامیلی «عسگرزاده» را برای خود برگزیدهاند. خانواده او و حتی عروسش که از تبعه ترک است هم در کار آموزش ناشنوایان نقش بسیار مهمی داشتهاند. مثلا آقای دکتر «پیرنظر»، داماد او هم در کار آموزش فعال بود و زمانیکه آموزش گفتاردرمانی در کشورهای اروپایی شروع شد، به آنجا رفت و کار گفتاردرمانی را آموخت و در بازگشت هم در مدرسه شروع به فعالیت کرد.
در این مدرسه کارهای بسیار گستردهای در زمینهی آموزش و تربیت ناشنوایان، گفتاردرمانی، راهبری و مهارتآموزی به کودکان در تمام حرفهها آموزش داده میشد. دخترها در کارگاه خیاطی و عکاسی فعالیت میکردند و پسرها هم معمولا در نجاری و کارهای فنی. تمام این حرفهها در مدرسه آموزش داده میشد؛ بهطوریکه یک کودک سهسالهی خام و گنگ و بدون زبان و کلام وارد مدرسه میشد و زمانیکه از اینجا بیرون میرفت یک عضو مفید برای جامعه بود. حتی گاهی این افراد در مدرسه با هم آشنا میشدند و بهدلیل شرایط مشابه جسمانی، ازدواج میکردند و زندگیهای موفقی تشکیل میدادند. شاید در اینجا ذکر این نکته جالب باشد که آقای باغچهبان در زمان ثبتنام هر کودک یک دفترچهی حساب بانکی برای او افتتاح میکرد. در این دفترچه حساب مبلغ 5 تومن توسط جمعیت حمایت از کرولالها واریز میشد (که البته این کار الان انجام نمیشود و آن جمعیت حمایت از کرولال ها را هم خود آقای باغچهبان تاسیس کرده بود ) و ۵ تومان هم از خانوادهها دریافت میکردند تازمانیکه کودک پس از پایان تحصیلات از مدرسه خارج میشد یک پشتوانهی مالی خوب داشته باشد و بتواند در جامعه گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
• نقش خانم ثمینه باغچه بان چه زمانی پررنگ شده و او وارد عمل میشود و کار بارزش چیست؟
ثمینه دختربزرگ آقای باغچهبان بود و همراه با خانواده در طبقهی سوم همین مدرسه که محل زندگی آنها هم بود، زندگی میکرد. او بههمراه خواهرش، پروانه با روند زندگی پدر و مادر و کار آموزش بزرگ میشد و لحظهبهلحظه درکنار پدر بود و آموزش میدید. اما نقطهی اوج کار خانم ثمینه زمانی بود که پدرش در سال 1349 از دنیا رفت و او بهعنوان مدیر این مکان معرفی شد و کار پدر را ادامه داد. او یکسری دورههای خاص هم در زمینهی گفتاردرمانی دیده بود که همان روشها را هم روی دانشآموزان مدرسه پیاده میکرد و موفق هم بود.
یکی از کارهای مهم آقای باغچهبان این بود که دانشسرای مقدماتی را راهاندازی کرد تا معلمانی را برای آموزش کودکان ناشنوا تربیت کند و خانم ثمینه هم در این جریان نقش بسیار فعالی داشت و به افرادی که میخواستند جذب آموزش و پروش استثنایی شوند آموزش میداد. البته خانم ثمینه کتابهایی را هم تالیف کرد که مخصوص بچههای ناشنوا و کمشنوا بود که هنوز هم یکسری از کتابهایش چاپ میشود و مورد استفاده قرار میگیرد. آقای «جمشید پیرنظر»، همسر او هم پزشک بود و کنترل شنوایی و سلامت بچهها را در مدرسه انجام میداد. البته خانم ثمینه باغچهبان در سال 1356 از ایران رفت و ادامه کار آموزش کودکان ناشنوا را به آموزگاران دیگر سپرد.
• آیا پس از آن تغییری اساسی در روند مدیریت اینجا رخ داده است؟
موضوع بسیار دردناک برای من این است که بعد از آقای باغچهبان فرازونشیبهای بسیاری در کار آموزش بهوجود آمد. من ۳۰ سال سابقهی کار دارم و در این سی سال تغییرات بسیاری ایجاد شد. مثلا در دورهای استفاده از زبان اشاره برای آموزش کودکان ممنوع شد و اصرار بر آموزش از طریق لبخوانی بود و در دورهی دیگر باز هم آموزش زبان اشاره در راس کار آموزش قرار گرفت.
• آیا بچههای ناشنوا لبخوانی را بلد هستند یا شما به آنها یاد میدهید؟
این بچهها در کلاسهای گفتار درمانی آموزش میبینند. بچهای که شنوا است، وقتی وارد محیطی میشود تحریکات حسی شنوایی وارد گوشش شده و باعث میشود که او شروع به ارتباطگیری کند. بچه ناشنوا هم بههمین شکل است. زمانیکه من ببینم مثلا یک کودک ناشنوا یک حرف را میگوید، من او را تشویق میکنم و او شروع میکند به برقراری ارتباطی که با اشاره است. زمانی هم که میبیند میتواند حرفش را با اشاره بزند، همان راه را ادامه میدهد. گاهی هم این روند با لبخوانی دیگران آموزش داده میشود.
• چه چالشهایی پیشروی معلمی وجود دارد که به کودکان ناشنوا آموزش میدهد؟
بهنظر من باید براساس نیاز بچهها روش تدریس درنظر گرفته شود. اما این روشها تقریبا با ورود هر مدیر جدید مدام تغییر میکند. مثلا زمانی من در کلاس دوم ابتدایی تدریس میکردم و باید درس دهقان فداکار را به کودکان ناشنوا آموزش میدادم. برای اینکه کودک ناشنوا آموزش ببیند باید از تمام تحریکات حسی غیر از شنوایی استفاده شود. من هم در آن زمان لباس دهقان را تهیه کردم، فانوس آوردم و با یونولیت یک کوه درست کردم. همچنین یک قطار کوچک تهیه کردم تا به سر کلاس ببرم. خودم هم دهقان شدم تا کودک کلمهی فداکاری را متوجه شود. فداکاری یک کلمه انتزاعی است و بچهی ناشنوا این کلمه را خیلی سخت متوجه میشود. برای مثال، من به بچه ناشنوا میگویم «این استکان است» و او استکان را با این گفته تطبیق میدهد و دفعهی بعد میداند که این استکان است! اما یاددادن فداکاری و ایثار کار بسیار سختی است و باید با داستانهای مختلف آن را به او یاد داد. ولی من بعد از این نمایش دیدم که بچهها انگار چیزی یاد نگرفتهاند و افسوس میخوردم که معنی فداکاری را متوجه نشدند. اما آخر سال و در زمان امتحانات، یکی از بچهها به من گفت «من پاککنم رو دادم به بغلی دستیم؛ پس من فداکارم!» وقتی این را گفت من بسیار خوشحال شدم که او فداکاری را یاد گرفته است. یا ما برای درس مشاغل بچهها را میبریم تا مشاغل را از نزدیک ببینند. بچهی عادی در تلویزیون یا با سوالپرسیدن با تمام مشاغل آشنا میشود، اما بچهی ناشنوا را باید خرد خرد با مشاغل آشنا کرد. او باید ابزار و وسایل را لمس کند تا بیاموزد.
در زمینهی کتابهای آموزشی هم در دورهای ما کتابهای معمولی کودکان عادی را به ناشنوایان آموزش میدادیم و در دورهای بنا شد کتابهایی مخصوص ناشنوایان تالیف شود.
البته قبلا یک کتاب درسی با نام «کلید زبان» وجود داشت که برای بچههای ناشنوا بود و برای آن پژوهش زیادی انجامشده بود تا بهشکل کلید زبان درآمد. چون بچههای ناشنوا بهراحتی متوجه جای فعل و فاعل و مفعول در جملات نمیشدند، این کتاب کلید و راهنمایی بود برای آنها تا بتوانند این موارد را در جمله بندیهایشان بهکار ببرند. اما زمانی رسید که مدیران و کارشناسان یک کتاب دیگر تالیف کردند و گفتند بهجای کلید زبان، زبانآموزی تدریس کنید که این کتاب هم باز داستانهای خودش را داشت
• از نظر آموزش، وضعیت در شهرستانها به چه شکل است ؟
در شهرستانها هم بههمین شکل است. ما کتابهای عادی را آموزش میدهیم که البته آموختن یکسری از مطالب برای کودک ناشنوا بسیار سنگین و یکسری از مطالب آسان است. کتاب زبانآموزی را هم درکنار آن آموزش میدهیم.
• شائبهای وجود دارد که یکسری بدرفتاریها در این مدارس وجود دارد؛ این موضوع چقدر صحت دارد؟
اگر منظورتان تنبیه بدنی است، من در سالهای اولیه تدریسم گاهی و به ندرت با آن مواجه بودم، ولی در سالهای اخیر چنین چیزی ندیدهام؛ چون درحال حاضر آنقدر دید خانوادهها باز شده و راه برای اعتراض وجود دارد که دیگر موارد این چنین دیده نمیشود.
• درحال حاضر اوضاع مدارس باغچهبان به چه صورت است؟
با توجه به اینکه در سالهای اخیر تعداد بچههای ناشنوا بهدلیل آزمایشهای غربالگری قبل از تولد یا کاشت حلزون یا استفاده از سمعکهای باکیفیت کم شده، درحال حاضر تعداد دانشآموزان مدارس باغچهبان هم کمتر شده است. درحال حاضر تمرکز روی کودکان اوتیسمی است و مکانهای خاص و بیشتری را برای آموزش این کودکان تعبیه میکنند.
در پایان امیدوارم روزی فرا برسد که تمام کودکان ایران و جهان در سلامت کامل باشند و نیاز به مدارس اینچنینی کمتر حس شود.