menu button
سبد خرید شما
گذری بر زندگی استاد محمدرضا شجریان
موفقیت  |  1403/05/04  | 
خانه‌ی شجریان هیچ‌وقت در انتهای خیابان نبوده ا‌ست

گذری بر زندگی استاد محمدرضا شجریان


دهه‌ی چهل میلادی، در اوج فیلم‌های وسترن در سینمای کلاسیک آمریکا، زمانی‌که هاوارد هاکس و جان‌فورد داشتند «رودخانه‌ی سرخ» و «کلمنتاین عزیزم» را می‌ساختند، هیچ‌کس نمی‌توانست تصور کند قهرمان‌ها می‌توانند هفت‌تیرکش نباشند. آن‌ها می‌بایست پانچویی بر دوش می‌داشتند و سیگاری بر لب و هفت‌تیری در غلاف کمر. 

اما درست در آن دهه، در یک قاره‌ی دیگر، ورژن تازه‌ای از یک قهرمان داشت در مشهد پا می‌گرفت. قهرمانی که نه هفت‌تیر داشت و نه پانچویی بر دوش و بیشتر از هر کسی، هارمونیکا با ساز دهنی معروفش را در فیلم روزی روزگاری در غرب، تداعی می‌کرد. وقتی‌که دهه‌ی چهل هیتلر لشکر کشیده بود به شوروی و متفقین‌ها؛ انگلیس و روس داشتند برای رساندن اسلحه و مهمات به جبهه‌ی روس، ایران را عملا به صحنه‌ی منازعه‌ی میان دول متخاصم تبدیل می‌کردند؛ جز صدای تیر و تفنگ، صدای د‌یگری داشت پا می‌گرفت؛ آوازی صلح‌آمیز در میان توپ و تفنگ‌ها. 

تولد در سال اژدها، سال۱۳۱۹، با آن شعار معروفش در آیین چین: «من سلطنت می‌کنم»، مصادف شدن تولد با ساخت اولین فرستنده‌ی رادیویی در جاده‌ی قدیم شمیران، چهره‌‌ای شبیه‌ به قهرمان‌های سرخ‌روی وسترن و لقب خسروی آواز که بعدها گرفت؛ همه‌ی این‌ها دست‌به‌دست هم می‌داد که «محمدرضا شجریان» را در ساحت یک قهرمان ببینیم؛ قهرمانی متفاوت با موهای سیاه و رویی سفید؛ تک‌رو، ثابت‌قدم و با مردم. صدا‌یش تقریبا مثل در دست داشتن اسلحه‌‌ای پُر بود؛ نه برای کشت و کشتار، که ورژن‌ تازه‌ی قهرمان آمده بود تا مرگ را از دهکده‌‌ بتاراند. درست زمانی‌که موسیقی سنتی می‌رفت در هیاهوی بی‌نام‌ونشان مدرنیته‌ی دهه‌ی ۵۰ ایران، میرا به‌حساب بیاید، این شجریان بود که با رویکردی حماسی، نه‌تنها این‌گونه موسیقی را احیا کرد که با اجرای را‌ست‌پنجگاه، به این دستگاه جان دوباره و ظرفیت‌های موسیقیایی آن را افزایش داد. 



یک ضرب‌المثل روسی داریم که می‌گوید قهرمان‌ها از کودکی تصمیم می‌گیرند قهرمان شوند. شجریان هم دوازده‌سال بیشتر نداشت که صدایش از رادیوی خراسان شنیده شد. هفت سال بعد به دانش‌سرای عالی مشهد رفت و در همان مقطع، آشنایی‌اش با یک معلم موسیقی، گوش و حنجره‌‌اش را قلقلک داد. خیلی زود مورد توجه یکی از پیش‌کسوت‌ها قرار گرفت و تنها یک دیالوگ شنید: «باید منتقلت کنم تهران. تو باید تهران باشی، حیف ا‌ست.»

اما وجود خانواده‌ای مذهبی و مجموعه‌ رخدادهای پس از آن‌، اسم و فامیل او را از او سلب کرد و شجریان به این فکر افتاد که سينه‌ی سرخ جنگلی در دست، بهتر از جرثقیل در آسمان ا‌ست. در آن دوره‌ یک پیروزی کوچک، بهتر از نبودن آن بود. بنابراین چراغ‌خاموش جلو رفت با یک هویت مخفی به‌نام «سیاوش بیدکانی» تا بالاخره پدر راضی شد که محمدرضا نقاب را کنار بگذارد و با نام اصلی خودش فعالیت کند. 


او در سال ۱۳۴۶ به تهران مهاجرت کرد و در سال ۱۳۵۲ زمانی‌که نزد «عبدالله دوامی» کلیه‌ی ردیف‌های موسیقی و شیوه‌های تصنیف‌خوانی را فرا‌گرفت و تصنیف داروگ را اجرا کرد؛ آلن راجرز در جام تخت جمشید داشت با پرسپولیس برای اولین‌بار در تاریخ لیگ، قهرمان بدون باخت لقب می‌گرفت و شاید همین امر، شجریان را به وسوسه انداخت که همچون تیم مورد علاقه‌اش، بدون باخت مسیر پیشرفت را سپری کند که همین‌طور هم شد. بعد از ده‌ها آلبوم، بزرگان‌گفتنی شجریان تنها خواننده‌ای شد که یک آهنگ متوسط در لیست آهنگ‌هایش دیده نمی‌شود؛ در‌واقع یک قهرمان بدون باخت در موسیقی. 

ناگفته نماند داشتن دوست‌های خوب، موقعیت‌های خوبی را برای شجریان فراهم آورد. یکی از آن دوست‌های خوب، «پرویز مشکاتیان» بود؛ آهنگساز و موسیقی‌دان معروف که بعدها نسبت فامیلی گرفت و داماد شجریان شد. هر‌دو با «محمدرضا لطفی» و دیگر پیش‌روهای آن زمان، کانونی را بنا نهادند که در پیشرفت و تحول موسیقی سنتی بسیار موثر بود؛ چاووش. در همین کانون بود که آهنگ «ایران ای سرای امید» او بسیار مورد ا‌ستقبال قرار گرفت.



محبوبیت از کلاسیک‌ترین ویژگی‌های تیپ شخصیتی قهرمان‌ها ا‌ست؛ به‌طوری که مجسمه‌سازها اغلب مجسمه‌ها را از روی قهرمان‌هایشان می‌سازند؛ نقاش‌ها و عکاس‌ها هم همین‌طور. نقاش‌های ایرانی هم بارها پرتره‌ی شجریان را کشیده‌اند. مجسمه‌سازها تندیسش را طراحی کرده‌اند و عکاس‌ها عکس‌های گوناگونی از او گرفته‌اند و حتی شاعرها در وصف کمالش شعر سروده‌اند. لذا سینما هم از این ادای احترام جا نمانده ا‌ست. «اصغر فرهادی» در فیلم «جدایی نادر از سیمین» ارادت خود را نسبت‌به شجریان این‌طور نشان می‌دهد که زن در سکانسی می‌خواهد خانه و زندگی با مرد را ترک کند و تنها یک چیز را از جهیزیه‌اش برمی‌دارد تا با خود ببرد؛ فقط یک سی‌دی شجریان را. تنها همین! چه می‌شود که زنی از کل زندگی‌اش با یک مرد، تنها به یک سی‌دی آواز اکتفا می‌کند؟

البته یکی دیگر از دلایل محبوبیت شجریان، مردمی بودنش بود. او تا قبل از دهه‌ی پنجاه، در شاه‌آباد مشهد، مدیر دبستان بود و زنگ‌های بی‌شماری را به صدا در می‌آورد. پس از آن‌هم در بزنگاه‌های مهم تاریخ، زنگ‌های مهمی را به صدا در آورد. یکی از این زنگ‌ها، در اوایل انقلاب و دهه‌ی ۶۰ در آلبوم «بیداد» به گوش مردم رسید. شجریان در این آلبوم در دستگاه شور، به اوضاع مملکت شورید. در‌واقع به‌خاطر متأثر بودن محتویات آن از شرایط اجتماعی و سیاسی ایران در اوایل انقلاب و داشتن حالت اعتراضی، این آهنگ شجریان را به عموم مردم سنجاق کرد. 

خود او نیز در مصاحبه‌ای گفته بود که این اثر بیانگر اعتراض آن‌ها به آن شرایط و پیگیری وعده‌های عمل نشده توسط حکومت بوده ا‌ست... و اما دهه‌ی هفتاد، دهه‌ی رفاقت‌های بیشتر بود. قهرمان شناخته‌تر شده و طبیعتا دوستان بیشتری در این حیطه پیدا کرده بود؛ همچون «داریوش پیرنیاکان»، «مرتضی اعیان» و «جمشید عندلیبی» و...  اوایل همان دهه شجریان به‌جز دوستانش، در آلبوم «یاد ایام» با پسرش، «همایون» خواند و بسیار هم مورد ا‌ستقبال قرار گرفت. به‌همین‌خاطر آن‌موقع‌ها ورد زبان همه این جمله بود که «پسر کو ندارد نشان از پدر.



خانه‌ی شجریان هیچ‌وقت در انتهای خیابان نبوده ا‌ست

شجریان در دهه‌ی هشتاد دوباره ثابت کرد خانه‌ی او هیچ‌وقت در انتهای خیابان نبوده ا‌ست. در‌واقع قهرمان‌ها یک قطب‌نمای اخلاقی قدرتمند دارند و شجریان بر‌اساس همین قطب‌نما هیچ‌گاه نسبت‌به مردمش بی‌تفاوت و بی‌خبر نماند. سال ۸۲ پدر و پسری برای کمک به زلزله‌زدگان بم خواندند و عنوانش را هم گذاشتند «هم‌نوا با بم» و شش‌سال بعد خود محمدرضا در بزنگاهی تاریخی، در واکنش‌ به سخن رئیس‌جمهوری منتخب گفت‌: «برای همین خس‌وخاشاک می‌خوانَم» و ثابت کرد مهم‌ترین صدایی که باید شنید، صدای مردم ا‌ست. به‌همین‌دلیل بارها مورد واکنش‌های مغرضانه قرار گرفت و ممنوع‌التصویر شد، اما پا پس نکشید و آوازش را از پستوها به گوش مردم رساند. در‌واقع شجریان همیشه جریان داشت تا که مرگ کم‌کم جرات پیدا کرد به سراغش بیاید؛ به سراغ دشمن دیرینه‌‌اش. مرگ در‌حالی به تقابل با شجریان پا می‌گذاشت که بارها از او شکست خورده بود. در اواسط دهه‌ی نود، متخصص‌های خارجه، شجریان را جواب کرده بودند، اما به ایران برگشت و چهار سال دوام آورد تا بعدازظهر پنجشنبه‌ی ۱۷ مهر ۱۳۹۹ و در ۸۰ سالگی.

تصور کنید که در پایان یک فیلم می‌خواهید لانگ‌شات یک قهرمان را بگیرید که دارد با یک اسب و سازی در دست، برای همیشه از دهکده‌ می‌رود. در آن زمین ویل، فقط صدای باد، مگس، قطره‌ی آبی که از سقف می‌چکد، صدای نفس‌ها و البته صدای مداوم قژقژ بادنمایی که به مخزن آب متصل ا‌ست و همین‌طور می‌چرخد، می‌آید و حالا آن دیالوگ ماندگار سکانس نهایی فیلم شین جورج ا‌ستیونز، زمانی‌که جوی رو به شین زخمی فریاد می‌زند: «شین. شین برگرد!» را به‌یاد بیاورید. شجریان هم مثل شین می‌رود، اما سایه‌اش می‌ماند، سایه‌ای جاودان که همیشه در آن نسیمی خنک جریان دارد. حالا شما برای این پایان‌بندی، هر چقدر بخواهید نما را لانگ‌ بگیرید، او کوچک نمی‌شود. شجریان قهرمانی بود که در هیچ نمای لانگی جا نمی‌گرفت.


نویسنده : ابوالفضل پروین

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background