menu button
سبد خرید شما
من ناصر حجازی هستم
موفقیت  |  1403/04/27  | 
بازخوانی یک روایت

من ناصر حجازی هستم

از تهران تا بنگلادش

این دو روایت از زبان ناصر حجازی در مصاحبه‌ای با هفته‌نامه‌ی «آوای ساوه» ا‌ست که در سال 1378 منتشر شد. انتخاب این متن به‌دلیل بیوگرافی کم‌نظیر ناصر حجازی در آن بود که خواندن آن پس از حدود سه دهه ارزشمند و مهم ا‌ست. اتفاقات مهمی از سیر زندگی پر‌فراز‌و‌نشیب این ستاره‌ی مردمی، در این مقاله آمده ا‌ست؛ اتفاقاتی که هرکدام به تنهایی می‌تواند زندگی هرآدمی را تغییر دهد. هرچند بسیاری دیگر از این حوادث، بالا و پایین شدن‌ها و بدخواهی‌های دیگران، با جزئیات در آن نیامده و به‌نظر می‌رسد برای شناخت بیشتر وی، باید در منابع د‌یگری آن‌ها جست‌و‌جو کرد. در این مقاله دو دوره از زندگی ناصر حجازی یعنی کودکی و نوجوانی و سپس بازنشستگی و مربیگری وی را با روایتی کم‌نظیر از زبان خودش آمده ا‌ست.


روایت اول: کودکی

من ناصر حجازی هستم؛ زاده‌ی ۲۸ آذر۱۳۲۸ در خیابان آریانای تهران. پدرم بچه‌ی تبریز بود و مادرم متولد یکی از روستا‌های اطراف خرم‌دره و ابهر. تک برادر و چهار خواهرم هیچ‌کدوم علاقه‌ای به ورزش نداشتن، اما من بازیگوش‌ترینشون بودم. پدرم توی تهران یه آژانس املاک داشت اما تابستونای کودکیم همه در حوالی روستای خرم‌دره و ابهر پیش خواهرم گذشت؛ یه جای سرسبز و خوش آب‌وهوا. صبح‌ها ساعت ۶ و ۷ از خواب بیدار می‌شدم، ۱۰۰ تا گوسفند بهم می‌دادن و بعد من بودم و بیابون، من بودم و چوپانی. دنبال گوسفندای سر به هوایی که به‌خط‌کردنشون کم از دشوارترین کارایی که سال‌های بعد در زندگی کردم، نداشت. 

بازیگوش بودم و میلم به ماجراجویی اون سال‌ها رو اینجوری جواب می‌دادم. در بازگشت به تهران این میل تبدیل می‌شد به ساختن بادبادک یا بازی با تیرکمون. به بادبادک درست‌کردن علاقه‌ی بیشتری داشتم، چون دوست داشتم خودم چیزی رو که توی دستام می‌گیرم ساخته باشم. فوتبال هم که رونق زیادی نداشت، اما تو گذر اون سال‌ها و محبوبیتش تو جهان، بچه‌ها هم داشتن بهش کم‌کم علاقه‌مند می‌شدند. تو محله‌ی ما مثل تموم محلات دیگه هم توپ بود و هم بچه‌های محل، هر موقع که دور هم جمع می‌شدن می‌رفتن زمین خاکی که از سر اتفاق یکیش پایین خونه‌ی ما بود. 

اکثرا وسط زمین بازی می‌کردم. بچه‌ها می‌گفتن ناصرهافبکه! تکنیکم هم بد نبود. من فقط پی ورزش بودم؛ یا فوتبال یا بسکتبال یا والیبال. همیشه هم بچه‌ها رو جمع می‌کردم و اونا رو تشویق می‌کردم که ورزش کنن. با این‌که هشت ساله بودم، بلد بودم بچه‌ها رو تحت‌تاثیر خودم قرار بدم. شایدم این روحیه از شکل زندگی پدرم می‌اومد؛ پدری که تاثیر زیادی توی دوران بچگی من داشت. 

پدرم بین من و برادر بزرگ‌ترم خیلی فرق می‌ذاشت. همراه تفریح و مسافرت‌هاش همیشه برادرم بود و هیچ‌وقت نمی‌گفت توهم با ما بیا! هر وقت هم به پدرم می‌گفتم چرا منو با خودت نمی‌بری، می‌گفت «تو با بازیگوشی‌هات آبروم رو می‌بری». یادم میاد اواخر دهه‌ی ۳۰ کمتر کسی تو ایران ماشین داشت اما ما نه‌تنها ماشین داشتیم، پدرم «راننده» هم داشت. یه بار که به خونه اومد و برادرم رو سوار ماشین کرد تا با هم به مسافرت برن منم دنبال ماشین دویدم و داد زدم: «منم ببر. منم می‌خوام با شما بیام». اونا بدون توجه به من می‌رفتن و منم دنبالشون می‌دویدم و گریه می‌کردم. پدرم ایستاد تا به من بگه که به خونه برگردم و منم وسط اون گریه‌ی کودکانه سر پدر و برادرم فریاد کشیدم که «عیبی نداره منو با خودتون نبرید، ولی مطمئن باشین یه روزی تمام دنیا رو با پای خودم میرم. صبر کنین و ببینین چه کارهایی می‌کنم». اون روز آخر دهه‌ی ۳۰ ناصر ۷-۸ ساله به خودش قول داد جهان رو با پای خودش بگرده.



***

چشم که باز کردم پسرکی بودم که همه‌ی زندگیش شده بود فوتبال و تیرکمون‌بازی و بادبادک هوا کردن. به‌درس‌هام نمی‌رسیدم و بچه‌ی درسخونی هم نبودم و اولین شکست زندگیم همون روزا بود وقتی کارنامه‌ی کلاس سومم نشون داد که رفوزه شدم. من ولی هدفم چیز دیگه‌ای بود...

کم‌کم همه‌ی زندگیم شده بود ورزش. رد شدن توی ششم ابتدایی و ششم دبیرستان دیگه شکست‌های بزرگی محسوب نمی‌شد. من به‌خودم قول داده بودم که پیروز نهایی خودم باشم؛ درست عین «آتیلا»، همون قهرمانی که بابت تماشای پیروزی‌هاش شب‌های زیادی از مادر برای سینما رفتن‌های بی‌اجازه کتک خورده بودم. اون روزا زیاد سینما می‌رفتم به فیلم‌های جنگی هم علاقه داشتم و بین اونا سردار شجاع و گردن‌کلفتی به‌نام آتیلا، محبوب‌ترین من بود. انقدر آتیلا رو دوست داشتم که با خودم قرار گذاشتم وقتی پسردار شدم اسمش رو بذارم آتیلا.

فوتبال اون اوایل فقط تفریح بود. من عاشق بسکتبال بودم و خیلی زود برای تیم جوانان بسکتبال ایران هم انتخاب شدم. اما ماجرای فوتبال روزی شروع شد که با دوستام رفتیم تماشای بازی در آموزشگاهی که تیم مدرسه‌ی ما هم اونجا حضور داشت.

توی اون بازی دروازبان تیم مصدوم شد و آقای درستکار، معلم ورزشمون به من گفت «چون بسکت بازی می‌کردی، می‌تونی تو دروازه هم وایسی و حداقل توپ‌های هوایی رو بگیری». در اون بازی من برای اولین مرتبه‌ درون دروازه ایستادم و یه بازی قابل قبولی رو انجام دادم و معلم ورزش ما هم پسندید و منو واقعا تشویق کرد. مشوق اصلی من ایشون بود که منو تشویق کرد و پست دروازه‌بانی رو انتخاب کردم.

بازی که تموم شد همه‌ی تماشاگرایی که برای بازی اومده بودن اسم منو تشویق می‌کردن. اولین‌باری بود که فریاد «ناصر حجازی» گفتن دیگران توی گوشم پیچید، اولین باری بود که مطمئن شدم جواب اون حرفای پدر رو، جواب اون قولی که به‌خودم داده بودم رو می‌تونم با فوتبال بدم من قرار بود با فوتبال جهان رو زیر پا بذارم. من قرار بود ناصر حجازی یک ملت باشم.




روایت دوم/ دوران مربیگری

روزهای اول انقلاب 1357

می‌خوا‌ستن «تاج» رو منحل کنن. من‌، منصور پورحیدری ،عباس کردنوری و یکی دو نفر دیگه نذاشتیم تیم متلاشی بشه. اون روزا باشگاهی نداشتیم، باشگاه ما توی خیابونا بود. یه جا قرار می‌ذاشتیم و دور هم جمع می‌شدیم و جلسات به اون شکل برگزار می‌شد. چندتایی از بچه‌های قبلی رو جمع کردیم و برای برگزاری بازی‌های دوستانه به شهرستان‌ها می‌رفتیم.

با همین کار تیم رو شکل دادیم و از انحلال باشگاهی که حالا نامش ا‌ستقلال بود جلوگیری کردیم. اون اوایل منصور پورحیدری یکی دو سالی برای مربیگری به امارات رفت. بچه‌ها منو دوست داشتن و خودشون می‌خوا‌ستند که من مربی باشم. وقتی پورحیدری رفت، خود بچه‌ها جلسه‌ای با کردنوری گذاشتن و گفتن: «حالا که خودمون حجازی رو داریم، چرا بریم مربی بیاریم؟ ناصر هم دروازه‌بان باشه و هم مربی» خلاصه همه رای دادن که من مربی تیم باشم. کرد‌نوری هم می‌گفت مسئله‌ای نیست. اما من شرط داشتم اگه مربی باشم و کسی بخواد بی‌انضباطی و کم‌کاری کنه بلافاصله از تیم اخراجش می‌کنم. گفتم همگی بیاید کار کنید و زحمت بکشید. وقتی‌که مربی ا‌ستقلال شدم، دروازه‌بان و کاپیتان این تیم هم بودم؛ یعنی هم‌زمان سه شغل رو به‌عهده داشتم.

بازی اول ما با تیم سعدآباد بود که اونا رو با نتیجه‌ی ۱-۵ شکست دادیم. در همون بازی برای اولین بار شاهین بنانی رو که دفاع را‌ست بود در دفاع آخر گذاشتم و خوب جواب داد. در بازی دوم به مصاف تیم سرباز رفتیم که بازیکنایی مثل فرزان‌نیا و فنونی‌زاده داشت و تیم گردن‌کلفتی بود؛ اما اونا رو هم ۰-۳ بردیم. بازی سوم با پرسپولیس بود بازی از تلویزیون هم پخش می‌شد و اولین مصافم با پرسپولیس به‌عنوان مربی بود. چند روز قبل از این بازی حساس حسن روشن از امارات اومده بود. من به اون گفتم در بازی مقابل پرسپولیس بیا و برای ما بازی کن، اما روشن گفت‌: «نه ناصر، من تمرین ندارم. سنگین شدم و نمی‌تونم بازی کنم» گفتم: «عیبی نداره، تو کاری نداشته باش. فقط اسمت کافیه. بیا و بازی کن» 

ما یک بر صفر از اونا عقب افتادیم. ۱۵ دقیقه به پایان بازی مونده بود که من از درون دروازه به نیمکت ذخیره‌ها اشاره کردم و گفتم: «حسن روشن رو بگید بیاد داخل زمین» .اونم اومد و در دقایق پایانی جو ورزشگاه به‌نفع ما شد و بهتاش فریبا گل مساوی رو زد. یکی دو سال بعد پورحیدری از امارات برگشت و گاهی وقتا می‌اومد و از دور تمرین‌های ما رو نگاه می‌کرد یا بازی‌های رسمی می‌رفت روی سکو می‌نشست. خجالت می‌کشیدم که پورحیدری از بالا نگاه کنه و من به‌عنوان مربی کار کنم. رفتم و به اون گفتم: «حالا که شما اومدی بیا و مربی تیم باش. منم کاری با مربیگری ندارم. می‌خوام فقط دروازبان باشم» پورحیدری اومد و اینجوری در اون بازی سال ۶۲ مربیگری کرد. منم در‌کنارش کار می‌کردم. توی اون بازی با پرسپولیس برای اولین‌بار بود که این همه تماشاچی به ورزشگاه آزادی اومده بودن. حتی روی پروژکتورهای ورزشگاه حتی روی خط طولی زمین پر از جمعیت بود. در تاریخ فوتبال ایران چنین روزی تکرار نخواهد شد، بازی رو برای دقایقی قطع کردن و از من و علی پروین خوا‌ستن از بلندگوی ورزشگاه با تماشاگرا صحبت کنیم؛ از تماشاچی‌هایی که روی پروژکتورها و دیوارهای اطراف نشسته بودن بخوایم اونجا رو ترک کنن. هوا تاریک شده بود و باید نورافکن‌ها روشن می‌شد. 




چند ماه بعد...

عباس کردنوری که در روند تصمیم‌گیری‌های اولیه بر سر بقا ا‌ستقلال، سرپرست تیم شد می‌خوا‌ست همه‌کاره‌ی باشگاه بزرگی مثل ا‌ستقلال بشه و حرف اول رو بزنه. با هم به اختلاف خوردیم و این اختلاف تا روزی که رفت و علیه من توطئه کرد ادامه داشت. سال ۶۵ بعد از بازی ا‌ستقلال و پرسپولیس من رو از ا‌ستقلال بیرون کردن. 

سر باز کردن اختلافات از سال ۶۴ جدی شد؛ در یکی از بازی‌های حساس با شاهین کنارم گذاشتند و ا‌ستقلال اون بازی رو ۱-۳ باخت. شماری از طرفداران منصور پورحیدری با خود کردنوری به خونه‌ی من اومدن و ازم خواهش کردن که بازم به ا‌ستقلال برگردم. منم فقط به‌خاطر خوا‌سته‌ی طرفداران برگشتم. پنج‌ تا بازی کردیم و همه‌ی بازی‌ها رو هم بردیم. حتی اگه یک مساوی هم می‌کردیم، قهرمان نمی‌شدیم. بازی آخر با تیم شاهین یکی از بازی‌های خوب زندگیم بود. اون روز در ضربات پنالتی شاهین رو شکست دادیم و قهرمان شدیم. 

همه‌چیز گذشت تا اون روز دربی ۱۳۶۵، روزی که بازی رو ۰-۳ باختیم. روزی که من اصلا روحیه‌ی خوبی نداشتم. قبل از بازی اعصاب من رو به‌هم ریختن. بعد از همون بازی از تیم خودمم کنارم گذاشتن. من تا سال ۶۵ که توی ا‌ستقلال بودم حتی یه قرارداد ۲ هزار تومنی هم نبستم و بیشتر بچه‌ها چنین وضعی داشتن. گاهی وقت‌ها پاداش با یک مبلغ جزئی اونم از‌سوی طرفداران تیم در اختیارمون  قرار می‌گرفت؛ اونم پولی نبود که زندگی رو بچرخونه. در اون سال‌ها خیلی اوضاع فوتبالیست‌ها خراب بود و بیشتر بچه‌ها کارهای دیگه‌ای داشتن و بعد هر‌روز خسته و کوفته از سرکار برمی‌گشتن و با تیم تمرین می‌کردن. وضع فوتبال ما در نیمه‌ی دهه‌ی شصت اینجوری بود. 

وقتی‌که در سال ۶۵ از فوتبال کنارم گذاشتن تازه متوجه شدم در زندگی چیزی ندارم؛ یعنی اگه اون ۳۵۰ هزار تومن هم از تیم شهباز نگرفته بودم و آپارتمان کوچکمون رو نخریده بودم، بعد از اون همه سابقه‌ی ملی و باشگاهی، حتی خونه هم نداشتم. حدود ۵۰۰ دلار تهیه کردم و با خودم فکر کردم که به خارج از کشور برم. ۳۵ سالم بود. شنیده بودم که در هندوستان پول خوبی به فوتبالیست‌ها میدن. فکر می‌کردم چون هند یه کشور آسیایی هست اونجا منو خوب می‌شناسن و می‌تونم خودمو مطرح کنم. 




هند سخت‌تر از انتظارم بود. با غلامرضا برهان‌زاده که پیشنهاد هند از‌سوی اون مطرح‌شده بود صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدیم با موتورهایی که مسافرکشی می‌کردن می‌رفتیم اینطرف و اونطرف دنبال تیم می‌گشتیم. یه سری هم مدارک با خودم برده بودم که با مسئولین تیم‌هایی که با اونا صحبت می‌کنیم نشون بدم؛ عکس‌های جام جهانی، عنوان‌هایی که داشتم، عکس‌هایی که در «ریودوژانیرو» و بازی‌های مهم از من گرفته بودن و چند روزنامه‌ی خارجی قبل‌ از انقلاب که از من تعریف کرده بودن میون اون مدارک بود. 

کم‌کم داشت پولم تموم می‌شد. تو مسافرخونه، توی یه اتاق کثیف می‌خوابیدیم که به‌جز من و برهان‌زاده دو نفر دیگه هم اونجا بودن. تمریناتم رو در هند با تیم محمدان کلکته شروع کردم؛ اونم از سر اتفاق و شناخته شدنم توسط مهاجم تیم ملی هند که روزگاری مقابلم بازی کرده بود. هیچ‌چیز مطابق پیش‌بینی‌هام نبود؛ نه پول خوبی درکار بود و نه شرایط مناسب زندگی. خانوادم هم در تهران چشم‌انتظار بودن. به تهران برگشتم اما تو خونه کاری برای من نبود.

من‌، ناصر حجازی، نمی‌خوا‌ستم به هند برگردم، اما همسرم که شرایط رو این‌گونه دید خودش به رئیس باشگاه محمدان هند زنگ زد و اونا گفتن منو می‌خوان. دست تقدیر بود که من رو دوباره به هند کشوند و از اونجا به بنگلادش. «آمیکو» از همون زمان وارد زندگیم شد و با هم صمیمی‌شدیم. اهل نیجریه بود و چون سابقم رو می‌دونست، وقتی قرار بر انتقالش به باشگاه محمدان بنگلادش شد من رو م به اونا معرفی کرد. یه روز به سراغم اومد و گفت‌: «خیالت راحت باشه من نمی‌ذارم که در این وضعیت بد این‌جا بمونی و هرطور شده زمینه‌ی انتقالت به محمدان بنگلادش رو فراهم می‌کنم». این بار خدا کم‌کم کرد و راه پیشرفت دوباره باز شد. 

به فرودگاه داکار که رسیدم دیدم سه نفر ایستادن و تابلویی هم در دستشونه که روی اون به انگلیسی نوشته شده «Hejazi». با اون سه نفر به باشگاه محمدان رفتم و در بدو ورود حدود ۳۰ خبرنگار و عکاس دورم کردن و شروع کردن به سئوال پرسیدن. منم از همه‌چیز برای اون‌ها گفتم که در جام جهانی بودم، توی المپیک بازی کردم، قهرمان آسیا شدم و حالا جایی در کشورم ندارم. مربی هندی محمدان با حضور من خودش رو کنار کشید و از مدیر تیم خوا‌ست من سرمربی تیم باشم و اونم کمک مربی باشه. من همون روز اول شدم مربی تیم. بازی‌ها رو شروع کردیم و یکی‌یکی تیم‌ها رو بردیم. «مرتضی یکه» رو به‌عنوان یار کمکی از ایران به بنگلادش بردم تا توان هجومی‌مون بیشتر بشه. 



خیلی قبل‌تر به مدیر محمدان گفته بودم که «من رو از ایران بیرون کردن و بازی خداحافظی برام نذاشتن و به من اجازه‌ی بازی ندادن». در روز بازی با رقیب اصلیشون یعنی «اباهانی» اونا گفتن «ما می‌خوایم در این‌جا از تو قدردانی کنیم و کاری رو که باید در مملکت خودت انجام می‌شد ما انجام بدیم». حدود ۷۰ هزار تماشاگر در ورزشگاه بودن. نصف بیشترشون طرفداران محمدان بودن. ۱۵ دقیقه از نیمه‌ی دوم گذشته بود که دروازبانمون مصدوم شد. رئیس باشگاه به من گفت «خودت برو داخل دروازه وایسا» تیم مقابلمون ۳ بازیکن عراقی داشت که یکی از اون‌ها کاپیتان تیم ملی عراق بود. وارد زمین که شدم همه تشویقم کردن. اون بازی رو ۲-۳ بردیم. دو سه تا توپم گرفتم. بعد از بازی همه ریختن تو زمین و می‌گفتند «Hejazi i love you». با خودم گفتم «خدایا چقدر تو بزرگی، ببین چه کردی که من دوباره سربلند بشم» من روی دوش تماشاگران از ا‌ستادیوم به داخل خیابون‌ها و کوچه‌ها برده می‌شدم و کسی حاضر نبود در اون شب خداحافظی من از چمن سبز منو از سر و دست پایین بیاره.

سال بعد، در جام باشگاه‌های آسیا به پرسپولیس خوردیم. روز بازی رئیس باشگاه محمدان گفت‌: «می‌خوام بیام در رختکن به بچه‌ها بگم کمتر گل بخورید تا آبرومون نره». بهش گفتم: «می‌خوای بیای رختکن و روحیه‌ی بچه‌ها رو تضعیف کنی؟» جلوی اونو گرفتم و رفتم به بچه‌ها گفتم: «من پرسپولیس رو خوب می‌شناسم. شما راحت می‌تونید شکستشون بدین» 

داخل زمین با گل کرمانی ۰-۱از ما جلو افتادن اما در نیمه‌ی دوم وقتی توی رختکن حسابی به بچه‌ها توپیدم. اواسط نیمه‌ی دوم بیژن طاهری یک گل واسه ما زد و نتیجه مساوی شد. تیم ما مرتب فشار می‌اورد. بازی طوری شده بود که مرتضی فنونی‌زاده به بچه‌های پرسپولیس می‌گفت‌: «بچه‌ها بزنین زیرش، با همین ۱-۱هم ما میریم بالا». دقیقه‌ی ۸۵ ما گل برتری رو هم زدیم و بازی ۱-۲ تموم شد. چه جشنی گرفتن! تا اون روز این بهترین نتیجه‌ی تاریخ بنگلادش بود. ۳ دوره از چهار سال بعدی هم رفتیم جز ۸ تیم آسیا. با ا‌ستقلال ۱-۱کردیم، یکی از قوی‌ترین تیم‌های تاریخ ا‌ستقلال بود، همون که قهرمان آسیا شد. 




من می‌خوا‌ستم کار رسمی مربیگری رو در ایران شروع کنم و برای همین اولین پیشنهادی که از‌سوی شهرداری کرمان داشتم رو قبول کردم. کرمان اسمی نداشت، اما بچه‌های مستعدی داشت. نتایج خیلی خوبی هم گرفتیم و باید صعود می‌کردیم، اما فدراسیون امتیاز بی‌دلیل به تیم سپاهان داد و اون‌ها به‌جای ما صعود کردن. می‌خوا‌ستم بمونم و کار رو تموم کنم، اما مدیرعامل باشگاه بانک تجارت پیشنهاد داد که به تهران برگردم. به دفتر کارش که رفتم، گفت‌: «هرچی می‌خوای بهت می‌دم» و بعد یه چک سفید امضا کرد و به من داد. چک رو به اون برگردوندم و گفتم خودتون بنویسید. اونم نوشت و من همون‌طوری گذاشتمش توی جیبم. توی آسانسور که نگاه کردم دیدم رقمی دو برابر دستمزدم در کرمان رو نوشته. با بانک تجارت قهرمان شدیم، با علی دایی. دایی رو توی تیم پرویز مظلومی‌ دیدم. گفتم اونو می‌خوام و پرویز گفت‌: «تکنیک نداره‌ها» گفتم «خوب میشه». علی دایی در همون شش ماه اول گل‌های زیادی زد و رفت تیم ملی. اما بانک تجارت هم دولت مستاجر بود. رؤسا عوض شدن و تازه‌واردها هم ورزش نمی‌خوا‌ستن. 

به سپاهان رفتم و تیم رو در لیگ ۲۴ تایی جز۱۲ تیم برتر نگه داشتم. از اصفهان به تبریز رفتم با مدیران ماشین‌سازی توافق کردم. توافقی که توش ذکر شده بود اگر بحث مربیگری ا‌ستقلال پیش اومد من رو آزاد کنن و اونا هم قول مردونه دادن. روزی که بحث ا‌ستقلال به میون اومد همه‌ی پول دریافتی از ماشین‌سازی رو با یک میلیون اضافه‌تر پس دادم تا به تهران برگردم. روزای خوبی با ماشین‌سازی داشتیم، بازی‌های به‌یاد موندنی زیادی هم کردیم. خیلی‌ها اون تیم رو فراموش نخواهند کرد. 

به پیشنهاد علی فتح اله‌زاده که به تهران اومدم باشگاه تقریبا هیچی نداشت. تیمی رو تحویل گرفتیم که به قول فتح اله‌زاده «همش توی صندوق عقب یه پیکان جا می‌شد» اما من در سال‌های سختی، یاد گرفته بودم که چطوری می‌تونم تیم خودم رو احیا کنم. از کارنامم در ا‌ستقلال راضی‌ام. نتایج خوبی هم گرفتم با تیمی که نه آهی در بساط داشتو نه بازیکن سرشناسی یه قهرمانی و یه نایب قهرمانی در لیگ به‌دست آوردیم و نایب قهرمان آسیا شدیم. حالا در خانه‌ام بودم؛ ا‌ستقلال...


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background