بگذار دستت را نگیرد!
جوانی نزد شیوانا آمد و از شوهرخواهرش گله کرد. او گفت: "پدر و مادرم فقط من و خواهرم را دارند. خواهرم چندین سال است ازدواج کرده و همسری مسن و جاافتاده و سرد و گرم روزگار چشیده دارد. او میخواهد ثروت پدر و مادرم را بهنفع خود بالا بکشد و بههمین خاطر چون مرا مزاحم خود میبیند بهشکلهای مختلف مرا عصبی میکند و وقتی از کوره درمیروم ، واکنشهای غیر عادی مرا زیر ذرهبین ميگذارد و میگوید که خانواده باید مرا از خود طرد کنند. البته این اتفاق نمیافتد و هم پدر و مادر و هم خواهرم و همینطور بقیه اعضای فامیل اجازه نمیدهند من از آنها دور شوم، اما این آقا دست بردار نیست و هر وقت سر و کلهاش در خانه ما پیدا میشود بهشکلی با رفتاری سعی میکند مرا عصبی کند. احساس ميكنم بازیچه او شدهام و او هر جا که میخواهد مرا با خود میکشد. بگو چه کنم؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "خوب عصبانی نشو!"
پسر جوان لبخندی زد و گفت: "هر کسی یک رگ عصبانیت دارد و او میداند چگونه آن رگ مرا ضربه بزند وگرنه درحالت عادی همه مرا شخصی شوخ و بذلهگو میدانند!"
شیوانا کمی فکر کرد و گفت: "آیا ازدواج کردهای؟"
پسر جوان سری تکان داد و گفت: "بله! و اتفاقا او با این رفتار توهینآمیزش مرا در مقابل همسر و خانواده همسرم هم خرد کرده و از ارزش انداخته است!"
شیوانا پرسید: "آیا تا به حال تصمیم گرفتهاید کدورتهای گذشته را کنار بگذارید و با هم آشتی کنید!؟"
پسر جوان گفت: "البته، اما او حساب شده این رفتار را انجام میدهد و قسم خورده هرگز با من خوش خلق نمیشود. بهعبارتی با این رفتار از بقیه هم زهرچشم گرفته است که با او شاخ به شاخ نشوند وگرنه از دستش میدهند!"
شیوانا درحالیکه نمیتوانست لبخندش را پنهان کند گفت: "خوب همین نقطه ضعف اوست. اگر بهسمت او دست دوستی دراز کنی او دست تو را طبق قوانین و قواعد ذهنی خودش نمیگیرد. تو این کار را انجام بده و اتفاقا جلوی جمع هم انجام بده و آنقدر طولش بده که همه ببینند! یعنی هر وقت در کوچه و بازار و جلوی خیابان با او روبهرو شدی فورا دست دوستیات را دراز کن و بگذار او دست تو را نگیرد. دیری نمیگذرد که با همه جاافتادگی و تجربه و هیبتی که برای خود دست و پا کرده، بهخاطر این ضعف از چشم مردم میافتد و همه حق را به تو میدهند و دیگر حنای او بین بقیه رنگی نخواهد داشت!"
پسر جوان با حیرت پرسید: "یعنی میگويید من خودم را خوار و ذلیل کنم و بهسمت او دست دوستی دراز کنم با وجودی که میدانم او دست مرا پس خواهد زد!؟ اینکه باعث میشود پیش همسر و خواهر و فامیل و پدر و مادر خرد و ذلیل شوم!؟ درواقع او از اینکه دست مرا نميگيرد سرشار از غرور و شادی خواهد شد؟! این دیگر چه جور نصیحتی است؟!"
شیوانا شانههایش را بالا انداخت و گفت: "همین که گفتم! غرور نقطه ضعف انسانهای مغرور است و تواضع برگ برنده انسانهای فروتن و قدرتمند. تو از برگ برندهات استفاده کن و بگذار او توسط خودش از نقطهضعفش ضربه بخورد!"
پسرک چیزی نگفت. سر به زیر انداخت و رفت.
چند هفته گذشت و شیوانا پسرک را در بازار دهکده دید. از او راجع به شوهرخواهرش پرسید. پسرک شاد و خندان گفت: "با همسر و پدر و مادر هماهنگ کردم و در جلوی جمع دست آشتی بهسمتش دراز کردم. دقایقی طولانی دستم بهسوی او دراز بود و او همچون کودکان خود را لوس میکرد و دستم را پس میزد. نتیجهاین شد که بعد از آن روز من ناگهان نزد فامیل ارج و قرب و حرمت زیادی پیدا کردم و همین حرمت باعث شد او دیگر با من کاری نداشته باشد. اکنون دیگر با هم خیلی خوب و مهربان و صمیمی شدهایم. چون خوب میداند هر وقت دعوایی سر بگیرد من فورا مقابل جمع دستم را بهسویش دراز میکنم تا غايله ختم به خیر شود. من با دست آشتی دراز کردن، از او که چندین سال از من بزرگتر است، پختهتر و عاقلتر بهنظر میرسم و او این را بهخوبی در چشمان بقیه خوانده است. برای همین دیگر به من کاری ندارد. همهچیز به یکباره با یک دست دادن و جواب نگرفتن حل شد!؟ بههمین سادگی!"