رهایی از حکومت پیشفرضها
پیشفرضها چگونه شکل میگیرند و چه تاثیراتی بر زندگی ما میگذارند؟
ما مشکل بزرگی داریم بهنام پیشفرضها یا بدیهیات. فرضمان این است که خود ماییم که تصمیم میگیریم کجا وظیفه داریم و کجا وظیفه نداریم، کجا حق داریم و کجا حق نداریم، چه باید بکنیم و چه نباید بکنیم. بهطرز سادهلوحانهای فکر میکنیم که همهچیز را بهدرستی میدانیم. ناخودآگاه فکر میکنیم که: «من دارم بهدرستی زندگی میکنم، جای همهچیز معلوم است. میدانم عشق یعنی چه، میدانم دوستی چیست، میدانم حق چیست و وظیفه چیست، میدانم جایگاه من بهعنوان فرزند، همسر یا دوست، چیست. هدف زندگی برایم مشخص است. حقوق خودم و دیگران را میشناسم. روش زندگیام را خودم انتخاب کردهام. در کارهایم آزادی دارم و زوری بالای سرم نیست. اگر مشکلی دارم علتش معلوم است و راهحلش معلومتر!»
بگذارید داستانی را تعریف کنم.
سالها قبل یک دوست و همکار عزیز داشتم. او پدر و مادر پیری داشت که به آنها کمک مالی میکرد و برای این منظور، سخت کار میکرد. البته درآمدش کفاف نمیداد. یک روز دیدم خیلی ناراحت و پریشان است. از او پرسیدم: «چرا اینقدر ناراحتی؟»
گفت: «راستش را بخواهی پدر و مادر پیری دارم که اصلا اوضاع مالی جالبی ندارند و من برایشان پول میفرستم. الان چند وقتی است که اضافهکاری را کم کردهاند؛ درآمدم پایین آمده و نمیتوانم بهاندازهی کافی پول بفرستم. بههمین دلیل عذاب وجدان دارم. چون نمیتوانم نیازهایشان را برآورده کنم.»
گفتم: «تابهحال به کلمهی «وظیفه» فکر کردهای؟»
گفت: «چطور؟»
گفتم: «تو میگویی من وظیفه دارم به پدر و مادرم کمک کنم. میگویی به این خاطر که نتوانستم به وظیفهام عمل کنم، پریشانم. یعنی عذاب وجدان تو و ناراحتیات بهخاطر این فکر است که در انجام وظیفه کوتاهی کردهای و مقصری. سوالی دارم؛ آیا وظایف آدم در قبال دیگران، هر کسی که باشد، حد و مرز هم دارد؟ یا نامحدود است؟»
گفت: «بله؛ وظایف ما حدی دارد.»
گفتم: «این حد را چه چیزی تعیین میکند؟ نیاز دیگران یا توانایی ما؟ آیا وظایف شما نسبتبه من، بستگی به نیاز من و توقعات من دارد؟ یا بسته به ظرفیت شماست؟»
گفت: «بهنظرم به توانایی من بستگی دارد.»
گفتم: «دقیقا! چون ممکن است همهی نیازهای من در توان تو نباشد. پس حد وظایف تو را توانایی تو تعیین میکند، نه خواستههای من. ملاک این نیست که من چقدر نیاز دارم یا چقدر از تو توقع دارم بلکه این است که تو چقدر توان و امکان داری که به من کمک کنی. همینقدر که در حد توان به من کمک کنی، وظیفهات را انجام دادهای. دیگر نه تقصیری داری نه وظیفهای. چون در مورد کاری که آدم نمیتواند بکند، صحبت از تقصیر معنا ندارد. تقصیر، وقتی است که آدم بتواند کاری را بکند و کوتاهی کند.»
دوستم با حرف من به فکر فرو رفت.
ادامه دادم: «انسان وقتی در حد ظرفیت و توانش کاری را انجام داد، دیگر نباید ناراحت باشد و خود را آزار بدهد. از آن گذشته، اگر با این وضعی که پیش گرفتی ادامه دهی، ممکن است خودت را مریض کنی و گوشهی خانه بیفتی. آنوقت همین مقدار کمک را هم نخواهی توانست ادامه بدهی و وضعیت خیلی بدتر خواهد شد! پس بهتر است بدون ناراحتی و فشار، هر قدر که در توانت هست به والدینت کمک کنی و دیگر خود را عذاب ندهی.»
آن روز دوستم دیگر چیزی نگفت اما چند روز بعد که دیدمش بسیار شاداب و خوشحال بهنظر میرسید. گفت: «باور کن از روزی که با همصحبت کردیم دیگر شبها قرص نمیخورم و راحت میخوابم.»
گفتم: «میبینی؟ اگر یاد بگیریم در هر موردی بهجای سپردن روانمان بهدست افکار اتوماتیک، در آن مورد، دقیق و شفاف فکر کنیم، بسیار راحتتر و آسودهتر خواهیم بود. آرامش، میوهی آگاهی و روشناندیشی است.»
درواقع مشکل این است که اغلب ما تصور میکنیم که آنچه رفتار و زندگی ما را اداره میکند، تصمیمگیریهای ماست. فکر میکنیم که ما برای روز و هفته و عمرمان آزادانه تصمیم میگیریم و بعد این تصمیمات را اجرا میکنیم. چنین تصوری به این دلیل است که از وجود قدرت «تفکرات اتوماتیک و پیشفرضهای بدیهی» غافلیم.
این بدیهیات و پیشفرضها، تصورات و تعاریفی هستند که در ذهن ما جا گرفته و همواره ما را به نوع خاصی از نگرش و رفتار وامیدارند. آنها در پسزمینهی ذهن ما حضور دارند، احساسات و افکار ما را کنترل میکنند و نقشی اساسی در تعیین رفتار و نوع زندگی ما دارند. با این حال برای ما چنان مسلم و بدیهی هستند که کمتر به آنها توجه و فکر میکنیم.
مثلا پیشفرض بعضی از ما این است که «دنیا جای کار کردن و انجام وظیفه است.» برای همین فکر میکنیم باید از صبح تا شب بیوقفه کار کنیم و شاید استثنائا در این میان تفریحی هم داشته باشیم. پیشفرض بعضی دیگر این است که «من مسئول رفع مشکلات همهی افراد خانوادهام هستم. هر مسئلهای که روی بدهد، من باید حل کنم». پیشفرض بعضی این است که «من باید ایدهآل و بینقص باشم و سر زدن هر خطایی از من، گناهی نابخشودنی است.» برخی دیگر هم فرض میکنند که این دیگران هستند که باید دربارهی بدی و خوبی رفتارهای آنان تصمیم بگیرند یا ارزش و بیارزشیشان را تعیین کنند.
این بدیهیات و پیشفرضها عمدتا در کودکی ازسوی محیط بر ذهن ما تلقین میشوند و با ابزار ترس و سرزنش، به حکومت خود بر ما ادامه میدهند. بهاینترتیب، ما هیچوقت به افکار و تصورات خود شک نکرده و فکر نمیکنیم که میتوان بهشکل دیگری هم زندگی کرد. شناخت و نقد پیشفرضهای بدیهی، خود یک گام بزرگ بهسوی آرامش و آزادی است.
یکبار با خانمی صحبت میکردم که در روابط خود یک پیشفرض عجیب داشت. او تصور میکرد همهی آدمها قصد دارند او را مسخره کنند. برای همین همیشه یک نوع گارد و حالت تدافعی داشت و نمیتوانست روابط عمیق و طولانی مدت را با هیچکسی برقرارکند. ماجرا از این قرار بود که او در کودکی عینکی شده بود. از آن عینکهای ضخیم و بهاصطلاح تهاستکانی. متاسفانه بهشدت از طرف همسالان و دوستانش، بهخاطر این موضوع مورد تمسخر واقع شده بود. درنتیجهیک پیشفرض بدیهی برایش شکل گرفته بود و سالها بود که داشت با همان ذهنیت به آدمها نگاه میکرد!
آیا میتوان بدون این پیشفرضها و بدیهیات هم زندگی کرد؟
قطعا خیر. داشتن پیشفرض، در بعضی موارد اجتنابناپذیر است. بهعنوان مثال، وقتی تکلیفتان را با مفاهیم مهم فکری و اخلاقی معلوم میکنید تا براساس اصول سنجیدهای رفتار و زندگی کنید، پیشفرضهایی برای رفتارهای خود بنا کردهاید که کاری ضروری و مفید است. اما رهایی از پیشفرض بهمعنای نداشتن آن نیست. انسان میتواند یک چیز را داشته باشد و درعینحال، اسیر آن نباشد.
شما میتوانید ثروت داشته باشید ولی اسیر داراییهایتان نباشید. میتوانید شهرت داشته باشید ولی اسیر نام و شهرت خود نباشید. همهی آدمها غذا میخورند ولی میدانیم که بعضی، اسیر و بردهی شکم هستند و برخی نیستند. پس داشتن یک چیز، لزوما بهمعنای اسارت در بند آن نیست. بنابراین رهایی از پیشفرض مهم است، نه انکار یا طرد آن.
حالا چگونه میتوان به این رهایی رسید؟
آگاهی از پیشفرضهای خود، مقدمهی رهایی از آنهاست.
مثلا وقتی من با فرهنگ و طرز تفکری که در آن رشد کردهام به آدمها نگاه میکنم و رفتارها و شخصیت آنها را داوری میکنم، پیشفرض من آن است که فرهنگ من ملاک و معیار درستی و نادرستی یا زشتی و زیبایی چیزهاست. اگر از وجود چنین فرض قبلی در تفکر خودم ناآگاه باشم، آن فرض است که زندگی من و وجود من را کنترل میکند و اسیر و دنبالهروی آن فرض هستم. درست مثل کسی که عینک رنگی به چشم دارد و از وجود آن بیخبر است.
اما وقتی آگاه باشم که این فرهنگ و تربیت من است که چنین نگاهی را اقتضا میکند، خواهم دانست که جهان لزوما آنطور که من قضاوت میکنم نیست. آدمها هم نباید آنجور که من میپسندم باشند، بلکه این منم که چنین میبینم و چنین احساس میکنم. این همان آگاهی از پیشفرضها و بدیهیات ذهن خود است که میتواند مایهی روشنی فکر، بردباری، رفع تعصب و نفرت نسبت به دیگران باشد.