menu button
سبد خرید شما
روایت شما از مواجه با کودکان کار
موفقیت  |  1403/03/23  | 

روایت شما از مواجه با کودکان کار


چند روایت واقعی از مواجه شما با کودکان کار که سعی دارند نیاز مالی خود را به جای تکدی‌گری، با کار و دست‌فروشی تامین کنند :

روایت اول :

ساعت 5 بعدازظهر بود. اوج گرما و البته شلوغی مترو. این ماسک‌ها هم که دیگه نور‌علی‌ نور شدن. همین‌ جوری‌اش تو این وضعیت نمی‌تونی نفس بکشی، چه برسه با ماسک.

یکی گوشه مانتوم رو کشید.

-  «خانم یه فال بخر»

کلافه بودم، ولی وقتی صورت کوچکش رو دیدم، دلم آتش گرفت. 

 با لبخند گفتم: «نه عزیزم. مرسی»

نرفت؛ با سماجت گفت‌: «تو رو خدا بخر. برات دعا می‌کنم.»

باز هم سعی کردم با محبت ردش کنم، ولی گوشش بدهکار نبود. گیر داده بود که بهم بفروشه.

دیگه عصبانی شدم. انگار اصلا نمی‌شه باهاشون خوب حرف زد. قبلا هم برام پیش اومده بود وقتی مهربون نگاهشون می‌کنی بدتر سمج می‌شن.

 با عصبانیت گفتم: «نمی‌خوام برو.» 

یه نگاه عجیبی کرد و رفت.

بعدش عذاب وجدان گرفتم. تصمیم گرفتم از این به بعد بهشون نگاه نکنم که گیر ندن. تو دلم آشوب میشه‌ها ولی چاره دیگه‌ای ندارم. واقعا نمی‌دونم باید چطور باهاشون برخورد کنم که هم کرامت انسانیشون حفظ بشه هم اعصاب خودم بهم نریزه.




روایت دوم :

داشتم با قطار برمی‌گشتم خونه. بعد از چند شب بی‌خوابی بابت امتحان‌ها واقعا خسته بودم. یه صندلی خالی پیدا کردم. می‌خوا‌ستم تا خود کرج بخوابم. تازه چشم‌هام گرم شده بود که یه چیزی افتاد روی دستم. با ترس از جا پریدم؛ یه بسته دستمال‌ کاغذی جیبی بود. گیج و منگ سرم رو بالا بردم.

 یه پسر ۱۰، ۱۲ ساله جلوم ایستاده بود. سریع گفت‌: «نمی‌خواد پولش رو بدی» و با سرعت به‌ سمت دیگه قطار رفت.

 دلم براش سوخت. شبیه داداشم بود. بلند شدم و صداش کردم و ده تومن بهش دادم.

 گفت‌: «یکی دیگه هم بخر.»

 گفتم: «نمی‌خوام آخه.»

 اصرار کرد. گفتم: «نه عزیزم.» 

گفت‌: «بخر دیگه چقدر گدایی.»

 چشمام از تعجب باز موند: «من که همین رو هم نمی‌خوا‌ستم.»

 پسرک رفت.

 خانمی که کنارم نشسته بود گفت‌: اینا خیلی بی‌ادب و وقیحن. اصلا نباید بهشون رو بدی.

 



روایت سوم :

با خانمم تو ماشین نشسته بودیم. ترافیک بود و پشت چراغ قرمز مونده بودیم. چند تا بچه از فرصت ا‌ستفاده کرده بودن و داشتن گل می‌فروختن و شیشه‌های ماشین‌ها رو پاک می‌کردن.

یکی‌شون اومد سمت ماشین ما و شروع کرد به تمیزکردن شیشه ماشین. تمیز که چه عرض کنم، بیشتر داشت کثیفش می‌کرد.

بهش گفتم: «عزیزم نمی‌خواد، مرسی.»

 اصلا توجهی نکرد و به‌کارش ادامه داد.

دوباره گفتم: «نیاز نیست. تازه ماشین رو شستم.»

ولی فایده‌ای نداشت.

 بالاخره راه باز شد. ماشین رو روشن کردم که حرکت کنم که یهو تف کرد تو صورتم!

شوکه شدم.

خانمم سرش داد زد: «پسره‌ی بی‌شعور»

چندشم شده بود. حالم داشت به‌هم می‌خورد. گیج و منگ ماشین رو کنار خیابون پارک کردم.

 



روایت چهارم: 

توی اتوبوس بی‌آرتی ایستاده بودم. عصبی هم بودم. آخه رئیسم جریمه‌ام کرده بود. حالا انگار چقدر به من حقوق میده!

بگذریم. اتوبوس کم شلوغه، این بچه‌های دست‌فروش هم ریخته بودن توی اتوبوس و داشتن حسابی سروصدا می‌کردن. روزبه‌روز هم تعدادشون داره بیشتر می‌شه. چرا شهرداری این‌ها رو جمع نمی‌کنه؟ بعد دایی بدبخت من دو تا جنسش رو گذاشت کنار خیابون بفروشه سریع بردن جریمه‌اش کردن. کلاً رو پیشونی خانواده‌ی ما نوشته: جریمه!

یه کم که گذشت صدای جیغ و فریاد یه خانم توجهم رو به خودش جلب کرد. برگشتم سمتش. 

داشت با عصبانیت می‌گفت‌: «بچه برو اون‌ور. چرا اذیت می‌کنی؟»

 یکی‌ از بچه‌ها ادای خانمه رو درآورد و بقیه‌شون هم غش‌غش خندیدن. 

 یه خانم دیگه با خشم داد زد: «برید بیرون بی‌ادب‌های بی‌فرهنگ!»

 این رو که گفت بچه‌ها هر کدوم یه فحش بد نثارش کردن.

 تعجب کردم که این حرف‌ها رو از کجا یاد گرفتن.

 دو تا ایستگاه بعد همه‌شون پیاده شدن به‌جز یکی که اومد سمت منِ بخت‌برگشته.

می‌خوا‌ست به‌زور بهم آدامس بفروشه. آدامس خوبی هم نبود. هر چی اصرار کرد قبول نکردم که یه دفعه به مادرم فحش داد.

مادر من دو سال پیش مرده بود. خون جلوی چشم‌هام رو گرفت.

 همون لحظه رسیدیم به ایستگاه. نفس‌هام تند شده بود. گُر گرفتم. دیگه نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم. یه کشیده زدم توی صورتش و از پله‌های اتوبوس پرتش کردم پایین. اتوبوس حرکت کرد. انگار تازه داشتم به‌خودم می‌اومدم. نگاهم روی پسرک قفل شده بود که داشت به‌سختی از روی زمین بلند می‌شد.

 مردم هر کدوم یه چیز می‌گفتن. یکی می‌گفت حقش بود، بچه بی‌تربیت و اون یکی می‌گفت گناه داشت طفلی. خانواده درست‌وحسابی ندارن که این‌ها! یکی دیگه هم تحلیل می‌کرد که همین‌ها در آینده می‌شن دزد و متجاوز و قاچاقچی!

 من اما نگاهم خیره به پسرک مونده بود. هنوزم جلوی چشمم هست.

 با دست چپش آرنج را‌ستش رو گرفته بود. می‌تونستم درد رو تو صورتش ببینم و ترسناک‌تر از اون، نفرت رو.

 قلبم درد گرفته بود. هنوزم درد می‌کنه. هنوزم می‌تونم نفرتش رو توی بندبند وجودم حس کنم. 




روایت پنجم :

بعد از دو ماه و پنج روز بالاخره تونسته بودم از سرهنگ مرخصی بگیرم تا برم مادرم رو ببینم. یه پیرزن تنها‌ست. همیشه نگرانشم که وقتی من نیستم اتفاقی براش بیفته.

هر چی هم حقوق سربازی می‌گرفتم براش می‌فرستادم. برای خودم همین‌قدر که بتونم یه ماشین بگیرم و تا خونه برسم کافی بود.

گرسنه‌ بودم. روی جدول نشستم تا لقمه‌ام رو بخورم. همین که خوا‌ستم گاز اول رو بزنم یه دختربچه کوچولو جلوم ظاهرشد. جثه‌اش خیلی کوچک بود. فکر کنم به‌ زور پنج سالش می‌شد. دستش یه قوطی واکس بود.

آخه چرا یه بچه تو این سن باید کار کنه؟

به لقمه‌ام خیره شده بود. معلوم بود غذای درست حسابی بهش نمی‌دن. خیلی لاغر بود. 

منم همین یه لقمه رو بیشتر نداشتم، ولی مگه دیگه از گلوم پایین می‌رفت. برای همین دادمش به اون. ذوق کرد.

گفت‌: «کفشات رو واکس بزنم؟»

گفتم نمی‌خواد، ولی به حرفم توجهی نکرد و شروع کرد به واکس‌زدن. می‌خوا‌ست محبتم رو جبران کنه. آخه بچه توی این سن چرا باید این چیزها رو بفهمه؟ اون الان به محبت بی‌قیدوشرط نیاز داره. به این‌که پدر و مادرش غذا رو بذارن جلوش و اصلا نفهمه از کجا فراهم شده. اون اصلا نباید بدونه غصه‌ی نون چیه.

با ناراحتی بهش گفتم: «نه عزیزم» و بلند شدم و به‌سمت راه‌آهن حرکت کردم.

ولی بعدش یادم افتاد که می‌گن به این بچه‌ها پول ندید یا اگه بهشون غذا می‌دید صبر کنید تا بخورن بعد برید. چون باندهایی که اون‌ها رو وادار به‌ کارمی‌کنن همه‌ی پول و غذا رو ازشون می‌گیرن. ای‌ کاش صبر می‌کردم تا لقمه‌اش رو بخوره. کاش اذیتش نکنن. کاش ندیده بودمش ... کاش یه زندگی خوب داشت.




کامنت‌های شما :

⚫ واقعاً سخته از کنارشون رد شدن. همش می‌گم نکنه اگه پول نبرن شب، کتک بخورن به‌ خاطر کم‌کاری‌شون.


⚫ اصلاً خرید نمی‌کنم. ولی برای این‌که بی‌احترامی نشه یه شکلات بهشون می‌دم و مؤدب می گم نیازندارم.


⚫ نمی‌دونم، سردرگمم، اما اغلب یه چیزی می‌خرم بخورن، پول نمی‌دم بهشون، می‌دونم آخر شب ازشون می‌گیرن.


دولت و حکومت مقصره و تمام ... برخورد خوب یا بد من در سطح مسئله‌ست.... با عمقش چه کنیم؟


⚫ با احترام ادب و انسانیت برخورد می‌کنم، حداقل یادشون بمونه که آدمن!


⚫ اون‌ها دارن کار می‌کنن و زحمت می‌کشن. در‌نتیجه باید از کسب‌وکار کوچیکشون با خریدکردن حمایت کرد.


⚫ شده یه فرهنگ و یه اشتغال. بی‌نیازم بشن آدم سودجو کم نیست!


⚫ نمی‌دونم چیکار باید کرد، ولی در شرایط مختلف همه‌ی ما برخوردهای مختلفی داریم.


⚫ احساس می‌کنم اگه ازشون خرید کنیم یا اجازه بدیم شیشه ماشین رو پاک کنن داریم گدایی و گداپروری رو در جامعه ترویج می‌دیم.


⚫ بعضی‌هاشون واقعا خطرناک هستن. وقتی پول نمی‌دی به ماشین آسیب می‌زنن. آیینه‌ی ماشین من رو شکستن.


⚫ من بدون بی‌احترامی واقعیت رو بهشون میگم. مثلاً اگه اصرار کنه میگم می‌دونی این کارت تجاوز به حقوق انسانیه؟ قشنگ می‌فهمه!


⚫باید درک کنیم که محیطی که توش بزرگ‌ شدن فضای مناسبی نبوده، اونا انعکاسی از اطرافشون هستن. به‌خاطر همین فحش میدن و برخورد بد دارن.


⚫ من همیشه با مهربانی میگم عزیزم نیاز ندارم انشاالله امروز فروش خوبی داشته باشی و میرم!


⚫ یک راه دیگه اینه که بدون در‌نظرگرفتن دولت، کسبه‌ی محل از طریق اجتماعات محلی مثل مساجد و ... این کودکان رو شناسایی کنن و بین خودشون براشون شغل ایجاد کنن، یا خیلی بهتر میشه اگه بهشون تخصصی مثل مکانیکی و خیاطی و نجاری و شیشه‌بری و ... ‌ در کل کارهای فنی یاد بدن، شاید این‌جوری بتونن هرچند سخت اما بهتر زندگی کنن. اما چقدر بهتر می‌شد اگه خودشون و خانواده‌شون تحت سرپرستی حکومت قرار می‌گرفتن.


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background