بهترین زمان ازدواج
ازدواج، به وقتش
مادربزرگهای ما را زود شوهر میدادند. خودشان میگویند هنوز داشتیم عروسک بازی میکردیم که سر از خانه شوهر درآوردیم! بندههای خدا تا میآمدند چشم باز کنند و خودشان را بشناسند، یک مرد سبیل کلفت و یک دوجین بچه قد و نیمقد دورشان را گرفته بود. این را خودشان میگویند. آن زمان که از این اداواطوارها نبود. درسخواندن و کار پیداکردن نبود. به 9 سال که میرسیدی، همه به این فکر میافتادند که کمکم تو را به خانه بخت بفرستند. مهم نبود این «آقای بخت» موردپسند دختر بود یا نه؛ همین که یک خانوادهای پیدا میشد که با خانواده عروس تناسبی داشت و خواهان دختر بود، کفایت میکرد. دختر، خانه شوهرش بزرگ و بالغ میشد، آنجا خانهداری و بچهداری یاد میگرفت. گرچه از بودن شوهر و مادرشوهر بالای سرش خوشحال نبود، اما راضی بود.
بعد یک اتفاقاتی در جهان افتاد. آمدند گفتند زنهای آن طرف سرنوشتشان را دست خودشان گرفتهاند و گفتهاند آقابالاسر نمیخواهیم. کمکم رضایت جایش را به شکایت داد. مادربزرگهایمان تحملشان کم شد و فهمیدند در حقشان ظلم شده است و نیز متوجه شدند که جنس زن آنقدرها هم ضعیف نیست. از دست خودشان کاری برنمیآمد، اما توانستند به دخترانشان یاد بدهند که اشتباه نکنند. قوی باشند. «مرد» باشند! حالا چرا مرد؟ چون در جامعه مردسالار، «مرد» بودن خوب بود و زن بودن معنای ضعف و مغلوبشدن داشت.
مادربزرگهایمان به ما یاد دادند که درس بخوانیم، دستمان توی جیب خودمان باشد، محکم باشیم. به ما گفتند تا بهجایی نرسیدهای، تن به ازدواج نده. محتاج مردجماعت نباش. این شد که ما دختران نسل بعد مجهز به میدان رفتیم تا انتقام تمام مادربزرگهای تاریخ را از مردها بگیریم. قوی، بازاری و رقابتطلب شدیم. رشد و پیشرفت برایمان شد همهچیز. قلههای مردانه را فتح کردیم. شدیم همان چیزی که مادربزرگهایمان آرزو داشتند: «مرد» شدیم. آنقدر مرد شدیم که زن بودن یادمان رفت.
موقع ازدواج که شد، دیدیم اینکه نمیشود. این همه تلاش کردیم به اینجا رسیدیم، بعد بیاییم همه را ول کنیم و برویم سر خانه داری؟ پس ماندیم بین دوراهی. انتخاب سخت شد. بعضیها با حسرت از این گذشتند و بعضیها با غبطه از آن. بعضیها خواستند هردویش را با هم داشته باشند که خودشان را ازدستدادند. بعضیها هم صبر کردند تا در دنیای مردانه خوب جایشان محکم شود، بعد بروند سراغ ازدواج که آنهم آنقدر دیر شد که دیگر لطفش را از دست داد. مادربزرگهایمان به ما نگفته بودند که روح زنانه ما طاقت سرکردن در قفس مردانگی را ندارد.
اگر بگوییم جامعه افراط وتفریطیم، چندان بیراه نگفتهایم. امروز «یک یا دو بچه کافیست»، فردا میبینیم بچه کم آمده، مدرسه ها خالی مانده، میشود.«فرزند بیشتر، زندگی شادتر!» میرود تا دوباره مدرسه ها سه شیفت شود و جا کم بیاید تا دوباره شروع کنیم از آن طرف افتادن. امروز زنان باید هرچه سریعتر و بیشتر به عرصه کار و اجتماع وارد شوند، تا فردا که مردهایمان بیکار ماندند، به این مسئله فکر کرده باشیم. وسط بام ماندن انگار خیلی برایمان سخت است.
شخصا ازدواج زودهنگام را قبول ندارم، یعنی قبل از اینکه فرد هویت خودش را در این جهان پیدا کرده باشد، بهویژه برای نسل امروز که تا سالیان سال طفل مامان و بابا می مانند! ازدواج زمان خودش را دارد. اگر از من میپرسید، بین 20 تا 30 سالگی؛ البته بسته به آدمش فرق دارد. میگویند ازدواج دیرهنگام برای زنان خوب نیست، چون با افزایش سن احتمال بارداری پرخطر در آنها بالا میرود، شانس انتخابشدنشان در بازار ازدواج کم میشود. وسواسی و سختگیر میشوند و دیگر هر کسی را قبول ندارند. سازگاری آدمها در سنین بالا کم میشود. شانس ازدواج موفق پایین میآید. شاید درست باشد، اما من هیچکدام از اینها را نمیگویم. من میگویم ازدواج نباید دیر شود؛ چون آدم با ازدواج کامل میشود. زمانش که رسید، آدم باید کامل شود و کامل ادامه بدهد. زن و مرد برای هم آفریده شدهاند، درکنار هم، در خدمت هم. فلسفه دنیا این است. به بلوغ که رسیدی، یک «نیمه کافی» که شدی (میگویم کافی، نه کامل)، باید نیمهگمشده ات را پیدا کنی و کامل شوی. دیگر معطلکردنش معنی ندارد. همین!