او به قولش عمل کرد!
شیوانا برای کاری به شهری دور رفته بود. در مسیرش از دهکدهای آباد عبور میکرد. مردم دهکده وقتی شنیدند به سراغش رفتند و پای صحبت او نشستند. بعد از مدتی دو پسر جوان به جمع پیوستند. یکی از آنها که لباس سفید یک دست پوشیده بود خطاب به شیوانا گفت: ”من شنیدهام که هر که کلام شما را بشنود در دلش نوری روشن میشود که فقط خودش میبیند و با آن نور میتواند در تاریکیهای زندگی راه درست را پیدا کند! میخواهم زندگی تمیز و پاکیزهای برایم مهیا کند و همسری پاک و فرزندانی صالح نصیبم کند و بدون هیچ دردسری امکان زندگی مرفه برایم فراهم شود. از تو میخواهم تا چنین دعایی را برایم از کاینات درخواست کنی!“
شیوانا تبسمیکرد و گفت: ”کاینات منتظر نمیماند تا من دعای تو را بر زبان آورم. او همین الان دعای تو را شنید و خودش اسبابش را برایت فراهم میکند!“
پسر دوم که لباسی قرمز به تن داشت گفت: ”من نه به کاینات اعتقادی دارم و نه به کلام جادویی شما! من میخواهم در زندگی به هر کاری که دلم میخواهد تن در دهم و هر لذتی که بتوان تصور کرد را از این دنیا ببرم!“
شیوانا آهی کشید و سری تکان داد و گفت: ”چرا این چیزها را به من میگویی!؟“ و پسرک قرمز پوش مات و متحیر ماند که چه بگوید ! ساکت شد و رفت.
چند سال بعد شیوانا مجددا از همان دهکده عبور کرد و به دعوت مردم شب در دهکده ماند. پسرکی که در سفر قبل با لباس سفید نزد شیوانا آمده بود دوباره به سراغ او آمد و زن و فرزندانش را هم همراه خود آورد و به شیوانا گفت: ”کاینات مرا خیلی دوست دارد! چون تمام آنچه خواسته بودم را مو به مو برآورده ساخت. زن و فرزندانی نیک و مال و اموالی فراوان را نصیبم کرد. به راستی من چه کردهام که کاینات چنین مرا دوست دارد!؟“
شیونا تبسمیکرد و گفت: ”کاینات متنظر نمیماند تا پاسخ سوالاتت را کسی دیگر برای تو بر زبان آورد. او همین الان سوال تو را شنید و خودش بهشکلی پاسخ را برایت فراهم میکند!“
در این میان شیوانا از مردم درخصوص پسر دوم که لباس قرمز میپوشید سوال کرد و احوال او را پرسید. به شیوانا گفتند که آن پسر در طول این چند سال به صدها کار خلاف و ناشایست روی آورده است و وضع و زندگانی اسفبار و دردناک پیدا کرده است. هم اکنون هم در گوشه خرابهای مست و لایعقل افتاده است.
شیوانا از جا برخاست و بهسمت خرابه دوید. وقتی به خرابه رسید پسرک قرمز پوش را دید که اکنون به مردی شکسته و مسن تبدیل شده است و هنوز هم لباس قرمز به تن دارد. شیوانا نزد او نشست و احوالش را پرسید.
مرد قرمز پوش به گریه افتاد و گفت: ”کاینات مرا دوست ندارد! ببین من را به چه روزی انداخته است!؟“
شیوانا تبسمیکرد و گفت: ”اتفاقا کاینات تو را خیلی دوست دارد! چون این همان چیزی بود که آن روز مقابل من از کاینات درخواست کردی! تو گفتی لذتهای دنیا را به هر قیمتی که باشد طلب میکنی و همان هم نصیبت شد. کاینات سر قولش ماند و هرچه خواستی را به تو داد. او خیلی تو را دوست دارد! اینطور نیست!؟“