خاطرات تلخ و واقعی از دوران تحصیل
روایت شما
«مدرسه جایی است که در آن درسخواندن را یاد میگیریم». این شاید سادهترین تعریف از واژهی مدرسه باشد، اما واقعیت این است که هرکدام از ما یک یادآوری منحصربهفرد از دوران مدرسه در ذهنمان داریم. «روایت شما» به بازگویی همین خاطرات میپردازد، با این تفاوت که روایتهای پیشرو خاطراتی واقعی و البته تلخ از دوران تحصیل است.
بابک/ 35 ساله / اندیمشک
هر وقت از جلوی مدرسهای رد میشوم، مخصوصا اگر آن مدرسه، مدرسه پسرانه باشد، یاد 13 سالگیام میافتم. کلاس اول راهنمایی بودیم و تازه داشتیم در دومین ماه حضورمان، همکلاسیها را میشناختیم. ناظم بیرحمی داشتیم که بهنظرم بهجای شغل زندانبانی یا مثلا قصابی، به اشتباه وارد آموزش و پرورش شده بود. یک روز صبح که در صف مدرسه به خط شده بودیم، با یک ماشین اصلاح مکانیک فلزی که یادم هست فقط در بعضی از آرایشگاهها و سربازخانهها و زندانهای قدیمی از آن برای اصلاح استفاده میشد، از سکو و پشت میکروفن پایین آمد و در میان بچههای به صفشده چرخید تا شکارش را پیدا کند! من و سی، چهل بچهی بینوای دیگر طعمهی حماقت او شدیم. ماشین را دقیقا توی فرق سرمان برد و با کجسلیقگی تمام تکهی درشتی از مویمان را کچل کرد. هیچوقت یادم نمیرود که چگونه تا خود خانه، درحالیکه کتاب درسیهایم را از کیفم درآورده و روی سرم گذاشته بودم، به پهنای صورت گریه کردم.
***
بلور/ 21 ساله/ شیراز
خدا را شکر که تمام شد. همیشه با خودم میگویم که تو توانستی جان سالم از مدرسه بهدر ببری؛ پس از پس باقی مشکلات و ناملایمتیهای زندگی هم بر خواهی آمد. همهی این چیزهایی که این روزها در فضای مجازی از تجربیات آدمها در سالهای مدرسه خواندم، تلخ و ناگوار بود، اما برای من فقط و فقط یک روز را تداعی میکند.
سال آخر دبیرستان بودیم. اندک غروری در ما ایجاد شده بود و حسی حداقلی از استقلال و تصمیمگیری پیدا کرده بودیم. اواخر بهمن ماه قرار شد از پشت صحنهی یکسریال تلویزیونی که دو، سه تا از ستارههای سینما هم در آن نقش داشتند، بازدیدی داشته باشیم. شور و شوق عجیبی داشتیم و از روز قبل همهچیز را آماده کردیم. من دوربین عکاسی برادرم را قرض گرفتم. ناهار مختصری در کیفم چپاندم و پنهانی رژلبی را در جیبم پنهان کردم. اما صبح که رسیدیم مدیر مدرسه پشت میکروفن آمد و بعد از کلی سرزنش ما برای خوشحالی و شوری که داشتیم، گفت که شخصا برنامهی اردو را کنسل کرده، چون ممکن است دختران در این سن و سال حساس، مسیر زندگیشان برای همیشه و به اشتباه تغییر پیدا کند! البته من حالا دانشجوی سینما هستم و اتفاقا بهنظرم بهترین مسیر را انتخاب کردهام، اما آن روز قلبم حسابی شکسته شد.
***
فریبرز / 46 ساله / سنندج
کلمهی «معلم» را که میشنوم یاد معلم کلاس پنجمم، آقای میرساعدی میافتم؛ یک آدم قویهیکل و همیشه آرام و تا حدودی مهربان؛ البته برای همه بهجز یک نفر و آن یک نفر هم کسی نبود جز پسرش که از بخت بد شاگرد پدرش شده بود! آقای معلم برای اینکه برابری و عدم تفاوتگذاری میان پسرش و دیگر دانشآموزان را بههمه نشان دهد از آن سوی بام افتاده بود؛ به این شکل که سر هر بهانهی کوچکی پسر بدبختش را که حالا و بعد از این همه سال نامش را فراموش کردهام، زیر دست و پا میانداخت. مثلا یک روز که مشقهایمان را روی میز گذاشتیم تا او بیاید و امضا بزند، دید که پسرش مشق را با خودکار سبز نوشته است؛ به هیمن بهانه چنان سیلی محکمی بهصورتش زد که تا زنگ آخر خون دماغش بند نمیآمد. چرا؟ چون معلم از قبل گفته بود با رنگ سبز ننویسید، چون چشمانتان ضعیف میشود. من بعد از پایان آن سال، دیگر هرگز آن پسرک را ندیدم، اما شک ندارم کسی با این حجم از تحقیر قاعدتا نمیتواند انسان خوشبختی باشد.
***
صابر/ 29 ساله / بندر انزلی
کلاس اول راهنمایی در یک مدرسهی غیرانتفاعی درس میخواندم. روزهای دوشنبه را دوست نداشتم، چون زنگ اول علوم اجتماعی داشتیم، زنگ دوم دینی و زنگ سوم عربی! هر سه معلم این دروس هم بهنظرم آدمهای وحشتناکی میآمدند. یک صبح دوشنبهی بهاری بود که زنگ اول، دو سوال را اشتباه جواب دادم و معلم سیلی محکمی در گوشم خواباند. خیلی ناراحت بودم، ولی تا زنگ دوم حالم بهتر شد. زنگ دوم و درس دینی هم از راه رسید و معلم بهدلیلی از دست من ناراحت شد و نهایتا سیلی محکم دیگری روی صورتم گذاشته شد. من عصبی و آشفته بودم. برای همین در زنگ سوم و درس عربی هم نتوانستم درست تمرکز کنم و بههمهی سوالات پاسخ اشتباه دادم و به طرزی باورنکردنی سیلی سوم را این بار محکمتر تجربه کردم. هرگز آن روز لعنتی را از یاد نخواهم برد، چون تنفر من از درس و مدرسه و معلم دقیقا از همان روز آغاز شد. سالها بعد معلم عربی را بههمراه همسرش در بانک دیدم. من بزرگ شده بودم و هیبت مردانهای پیدا کرده بودم. رفتم جلو و از او پرسیدم که آیا مرا میشناسد؟ وقتی مرا بجا نیاورد، با بازگویی خاطرهی تلخ آن روز خود را معرفی کردم. ترسش در چهرهاش آشکار بود، ولی من گفتم که نمیخواهم با تو دعوا کنم، آنهم جلوی چشم همسرت! ولی میخواهم بگویم هیچوقت رفتار ناجوانمردانهات را فراموش نمیکنم.
حس تحقیرشدن را در چهرهاش دیدم و همین برایم کافی بود.
محمدحسن کاظمی
1403/8/10
از شهر جهانی یزد. ۱۰ آبان ۱۴۰۳. تو دبیرستان یک دبیر داشتیم(آقای نصیریان). همواره به وضعیت امکانات دبیرستان انتقاد داشتند. همواره می گفتند همه چبز گل گله ... . امیدوارم هرجا هستند موفق باشند.