menu button
سبد خرید شما
اینجا بساط عشق گسترده است (داستان کوتاه)
سودابه فرضی پور  |  1403/06/26  | 

اینجا بساط عشق گسترده است (داستان کوتاه)


نشسته‌ام توی دفتر کار مینو تا کارهایش را جمع‌وجور کند، آخرین بسته‌های روزهای آخر سال را روانه کند و بعد برویم تا بساط‌ها جمع نشده‌اند. 

دفتر کار مینو یک اتاق از طبقه‌ی اول یک ساختمان دو طبقه‌ی قدیمی ا‌ست؛ از آن ساختمان‌های حیاط جمع‌وجورِ موزاییک‌شده، طاقچه‌های گچی، اتاقک کوچک توی پاگرد بین طبقه اول و دوم و خرپشته‌ی باصفا. 

تا همین چند ساعت پیش، همه‌ی اتاق‌ها پر از وسیله بودند؛ یکی‌شان لبالب بود از یخچال و فرش و جاروبرقی جهیزیه‌ی دخترانی که تحت‌پوشش خیریه‌اند و توی آن یکی چند آینه‌شمعدان نقره‌ای و طلایی و لاله‌عباسی بود، تازه و براق و خوش‌آب‌و‌رنگ.

حتی توی همین اتاق که مثلا دفتر مینوست هم تا کمر دیوارها، آنجا که رنگ آبیِ سیر تمام می‌شود و با یک خط صاف می‌رسد به رنگ آبی روشن که تا سقف می‌رود، پر بود از بسته‌های رب و روغن و ماکارونی. 

روزهای آخر سال ا‌ست؛ ماشین‌ها بار می‌زنند، می‌برند و پخش می‌کنند تا شاید چرخ زندگی‌ای کمی، فقط کمی راحت‌تر بچرخد؛ یا دختر و پسری، کمی، فقط کمی دل‌خوش‌تر بروند سر خانه‌و زندگی تازه‌شان. 

مینو سر می‌کند توی اتاق و می‌گوید که این کامیون که برود، می‌آید تا برویم. 

کامیون می‌رود به یکی از شهرستان‌ها و ما می‌رویم که قِل بخوریم میان بساط دستفروش‌های شب عید. 

بساط‌گردی تفریح دونفره‌ی هر ساله‌ی من و مینوست. خم شدن روی بساط خرده‌ریزهای دستفروش‌ها، پیدا‌کردن چیزهایی که توی هر خانه‌ای پیدا نمی‌شود، ذوق‌کردن برای یک ملاقه‌ی قدیمی و بامزه‌ی چوبی با طرح گل روی دسته یا برای یک گردسوز دودگرفته با فتیله‌ی نیم‌سوز که نمی‌دانیم از کجا سردرآورده در میان بساط دستفروش. 

صدای عقب‌رفتن کامیون در کوچه می‌پیچد و این یعنی این‌که تا چند دقیقه‌ی دیگر، مینو می‌تواند به‌همه‌ی بچه‌هایی که توی خیریه زحمت می‌کشند بگوید خسته نباشید، بگوید عاقبتتان بخیر، بگوید دلتان بی‌غم و بگوید عیدتان مبارک پیش‌پیش؛ و بعد دروپیکر را قفل کند و بزنیم به دل شهر. 

همه که می‌روند، همین که مینو کلید را از توی کیفش بیرون می‌کشد، درِ یه‌کم بازِ حیاط بازتر می‌شود و پیرزنی داخل می‌آید. مینو می‌گوید: «تعطیلیم مادر جان!» 

پیرزن بی‌توجه به مینو، دستِ در دستکش مشکی‌اش را می‌گیرد به نرده‌ها و دو سه پله را بالا می‌آید. به او نمی‌آید پیِ رب و ماکارونی آمده باشد. او شبیه کسانی نیست که دخترکش توی خانه نشسته باشد و گیرِ جهیزیه باشد برای رفتن به خانه‌ی بخت. از آن پیرزن‌های مشکی‌پوشِ محکم ا‌ست؛ از آن‌ها که اخم ریزی دارند و لب‌های به‌هم‌فشرده‌ی جدی. 

می‌آید، می‌ایستد روبه‌روی مینو و بی‌نگاه به من‌، می‌گوید که سه تخته فرش دارد که می‌خواهد بدهد به خیریه. 

تا مینو می‌خواهد بگوید «آخه شب عید...»، پیرزن می‌پرسد: «شب عید کسی فرش نمی‌خواد برای کف اتاقش؟» 

معلوم ا‌ست که می‌خواهد. 



به مینو اشاره می‌کنم که «باشه!» و فکر می‌کنم فرش‌دار شدن اتاق‌هایی خالی از فرش، نشستن خانواده‌ای دور سفره‌ی هفت‌سین روی فرش نو می‌ارزد به این‌که یک‌سال بساط‌گردی نکنیم. 

و این می‌شود که می‌افتیم به انبارگردانی! 

خانه‌ی پیرزن بوی تمیزی می‌دهد؛ بوی بیست‌ونه اسفند. حیاط حسابی شسته شده، باغچه‌ها روفته و پاکند و بوی بوته‌های سیر تازه از خاک خیس بیرون می‌زند. 

به راننده‌ی نیسان گفته‌ایم دم در بماند و خودمان پشت سر پیرزن، راهروی خانه را رد کرده‌ایم و رسیده‌ایم به حیاط پشتی و به اتاقک آجری و سیمانی گوشه‌ی حیاط؛ اتاقی به قاعده‌ی دوازده متر که پر ا‌ست از رنگ و بو و خرده‌ریز. 

پیرزن می‌گوید که باید چند تکه اسباب را بیاوریم بیرون تا بتوانیم فرش‌ها را از تَه انبار بیرون بکشیم. 

هم من و هم پیرزن متوجه معنی نگاه مینو می‌شویم: فرش‌ها کهنه و بیدزده نیستن که؟!

پیرزن جواب سوال نپرسیده‌ی مینو را می‌دهد: «نوی نو! اصلا پا نخورده.» 

اسباب درشتی در کار نیست که لازم باشد برویم راننده‌ی نیسان را برای کمک صدا بزنیم. خودمان آستین بالا می‌زنیم.

پیرزن می‌نشیند روی صندلی لهستانی، روبه‌روی در باز انباری و عذر می‌خواهد که نمی‌تواند کمک کند. می‌گوید: «ولی توی دست‌وپاتون هم نمیام.»

با مینو دو سرِ کمد چوبی کوچکی را که تا کمرمان می‌رسد و رنگ آبیِ آسمانی خورده، می‌گیریم و بیرونش می‌آوریم. 

«یه هفته قبل از عروسی من‌، آقاجانم با داماد که پسرعموم بود رفتن جنگل چوب بلوط بیارن تا این کمد ازش دربیاد. توی جنگل می‌بینن آوردن تنه‌ی درخت به اون بزرگی سخته و تصمیم می‌گیرن همون‌جا با همون اره و تبری که دارن الوارش کنن. تا کارشون تموم شه، شب میشه و چند تا گرگ خاکستری میان سراغشون. آقاجانم و نامزدم، به زحمت از دست گرگ‌ها فرار می‌کنن.

 وقتی اومدن، طوری هنوز رنگ به رخ نداشتن که توی سیاهی شب، صورتشون مثل روح سفید بود. فرداش، توی روز، با چند تا مرد و یکی دو تا الاغ رفتن و چوب‌ها رو‌آوردن. وقتی نامزدم کمد رو می‌ساخت، ازش خوا‌ستم این تیکه از چوب رو بذاره جای درِ کمد؛ این تیکه از چوب رو که رد پنجه‌ی گرگ داره.»

روی درِ کمد، رنگ آبی رفته و نشسته توی شیارهای عمیق به‌جامانده از پنجه‌ی گرگ. 

می‌گوید: «می‌خوا‌ستم همیشه یادم بمونه عزیزهام برای کمدی که من دلم می‌خوا‌ست داشته باشم چه راهی رو رفتن و چه زحمتی کشیدن و چه خطری کردن.» 

دست می‌کشم روی شیارها؛ شیارهایی که نشان می‌دهند گرگی حریف عشق نشده! 

از همان کمد، انگار افتاده‌ایم توی انبار قصه‌های پریان. هر تکه را که بیرون می‌آوریم قصه‌ای دارد. 

چراغ زنبوری از شب‌هایی می‌گوید که جوانی‌های پیرزن، با شکمی برآمده از پسری که در آن داشته، چراغ‌به‌دست می‌ایستاده توی ایوان خانه‌ی روستایی تا شوهر جوانش خسته و گرسنه از خدمت اجباری برگردد. 

گهواره‌ی چوبی از سه بچه‌ای می‌گوید که در آن خوابیده‌اند، قد کشیده‌اند، بیرون آمده‌اند و جایشان را داده‌اند به بعدی و حتی به نوه‌ها. 

تکه‌تکه بیرون می‌آوریم تا می‌رسیم به یک صندوقچه‌ی کوچک چوبی؛ صندوقی با حاشیه‌ای از ورق مس دورتادور در و بدنه‌اش. 



به پیرزن نگاه می‌کنیم و منتظر قصه‌ایم؛ قصه‌ی این صندوق. 

پیرزن جلو می‌آید، صندوق را می‌گذارد روی کمد و بازش می‌کند. یک دفه‌ی قالی‌بافی و یک شانه‌ی سر سرخ در آن ا‌ست؛ شانه‌ای برای قالی و شانه‌ای برای موهای یک زن. 

پیرزن دفه و شانه را بیرون می‌آورد و می‌گذارد روی آبیِ کمد: «یادگاریه، از نامزد قدیم صالح، شوهرم...» 

نگاه من و مینو را که می‌بیند توضیح می‌دهد که شوهرش پیش از او نامزدی داشته که عاشقانه هم را می‌خوا‌سته‌اند. نامزد یک‌شب می‌رود می‌نشیند پشت دار قالی در خانه‌ی پدری‌اش تا قالی‌ای را که می‌خوا‌سته با خودش ببرد به خانه‌ی شوهر تمام کند، اما همان‌شب پشت قالی می‌خوابد و دیگر بیدار نمی‌شود؛ از آن مرگ‌های تلخ که آدم را همیشه در ناباوری می‌گذارند. 

خانواده می‌فرستند پیِ صالح و وقتی صالح می‌رسد توی سرش می‌زند و گریه می‌کند. وقتی پیکر دختر را از آن دخمه‌‌ی تاریک بیرون می‌آورده‌اند صالح چشمش می‌افتد به دفه و شانه‌ی سر. هر‌دو را برمی‌دارد و توی جیبش می‌گذارد؛ یادگاری‌هایی از دست و موی معشوق. 

می‌پرسیم: «و همه‌ی این سال‌ها شما این‌ها رو توی این صندوق نگه داشتین؟» 

می‌گوید که توی صندوق نه! جایشان همیشه روی طاقچه، رف، میز کنج اتاق اصلی بوده توی هر خانه. به هر خانه که می‌رفته‌اند محترم‌ترین جا برای یادگاری‌های صالح بوده؛ جایی که صالح بتواند آن‌ها را ببیند و حکایت عشق را در دلش زنده نگه دارد. 

می‌پرسم: «سخت نبود؟» 

می‌گوید: «عشقش رو انکار می‌کردم یعنی؟» 

از سوالم خجالت می‌کشم. می‌گوید می‌دانسته صالح جانش درمی‌رفته برای دختر. می‌دانسته که همین دو تکه یادگاری دل‌خوشی‌اش بوده. می‌گوید عشق را نمی‌شود پاک کرد یا کم‌رنگ کرد. می‌گوید: «اگه خودت رو بندازی بین عاشق و معشوق، فقط خودت رو خوار و خفیف کردی.» 

مینو می‌گوید: «خوش‌به‌حال آقا صالح!» 

پیرزن می‌گوید: «خوش‌به‌حال من!» و دست می‌کشد روی کمد آبی: «همه‌ی این سال‌ها این کمد رو نگه داشتیم. هر خونه‌ای که رفتیم، گذاشتیمش بالای اتاق پذیرایی، بهترین جای مهمون‌خونه، کنار گرامافون... این کمد از پسرعموم، شوهر اولم مونده برام. اون ساختش برام. یه سال بعد از عروسی‌مون، توی راه خونه، مینی‌بوسشون چپ کرد و...» 

کمی عقب می‌روم و به دفه و شانه‌ی روی کمد نگاه می‌کنم؛ به سرخی شانه‌ی روی کمد آبی، به دفه که انگار صدای کوبیده‌شدنش روی رج‌به‌رج قالی را توی حافظه‌اش دارد. این تصویری‌ست ازعشق‌هایی قدیمی.

آن‌ها، پیرزن و صالح، که انگار مرگ معشوق بیشتر و محکم‌تر به‌هم پیوندشان داده، دل‌خوشی‌های د‌یگری را، خاطرات د‌یگری را و قلب عاشق د‌یگری را به رسمیت شناخته‌اند و گذاشته‌اند روی رف، طاقچه یا بهترین جای مهمان‌خانه. 

چیزی حدود یک‌ماه از ولنتاین، روز رسمی عشاق می‌گذارد و من توی ذهنم این تصویر را مقایسه می‌کنم با همه‌ی قلب و خرس‌های قرمزی که نمی‌توانم به آن‌ها عنوان «نماد عشق» بدهم.

پیرزن می‌گوید که بعدها، صالح که فوت می‌کند، به‌زور این‌ها را از دستان نوپرست بچه‌هایش که می‌خوا‌سته‌اند هر چیز قدیمی را با تازه و براقش جایگزین کنند، نجات داده و آورده گذاشته توی این انباری که امن بمانند. 

بالاخره سه تخته فرش را پیچیده در پارچه‌ی سفید چلوار از ته انبار بیرون می‌کشیم و تکیه می‌دهیم به دیوار حیاط. 

حالا من و مینو، وقت برگرداندن اسباب و وسایل به داخل انباری، هر کدام را آرام و با احترام برمی‌داریم. این‌ها خنزرپنزرهایی نیستند که توی خیلی از انباری‌ها و پستوهای خانه‌ها پیدا می‌شوند؛ این‌ها تکه‌هایی‌ست از قلب‌های بزرگی که دل و احساس د‌یگری را شریف شمرده‌اند. این‌ها نماد عادلانه‌ترین عاشقانه‌ای‌ست که می‌شناسم.


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

اشتراک گذاری

blank image

زهره

1403/1/20

خیلی متن زیبایی بود، با تجسم ذهنی خوندمش. عشق های قشنگ

دیدگاهتان را بنویسید

footer background