عیدِ آدم کجاست؟ (داستان کوتاه)
تحریریهی موفقیت: تجربهی مادری درآمیخته با انواع خوشیها و ناخوشیهاست؛ روایتهای بیواسطهی یک مادر دربارهی تلخ و شیرین تجربهی مادری امکان آن را میدهد که مخاطب همزاد پنداری کند و تجربههای خویش را در آینهی روایتهای دیگری ببیند. نوشتار زیر این هدف را بهصورتدنبالهدار دنبال میکند و در هر شماره، تکهای از قصههای مادری در موفقیت ارائه میشود.
پنجم فروردین است. نشستهام توی ماشین. ناخوشم. خوشبوکنندهی ماشین بیشتر حالم را بههم میزند. ماشین کنار خیابان پارک شده. مامان پشت سرم نشسته و دارد شکایت میکند از سرمای نوروز که همهی درختها را از بار میاندازد و شکوفهها یخ میزنند و خدا به داد کشاورز جماعت برسد!
من دلم آب یخ میخواهد. مامان از من میپرسد که خیارشور بگیرد برای شام، با کتلت و گوجه و بربری داغ؟ جز خیارشور هیچکدامشان را دلم نمیخواهد. مامان پیاده میشود که خیارشور فله بگیرد. من به بارش دانههای درشت برفاب روی شیشه ماشین نگاه میکنم و حس میکنم بندبند تنم از هم وا میرود.
مامان برمیگردد. هنوز دوتایی توی ماشین پارکشده نشستهایم. دلم میخواهد کیسهی خیارشور را از دستش بقاپم و همانجور نشسته بخورم. نق میزنم که کاش میدانستم دختر است یا پسر، میرفتیم یکی دو تا تکه لباس میخریدیم دلم باز میشد. مامان میگوید: «بچهی توئه دیگه. فعلا افتاده رو دور ناز کردن و پنهونکاری.»
من هیچکدامش نبودم؛ نه نازکُن و نه پنهانکار. توی دلم چیزی تکان میخورد. انگار ماهی زنده قورت داده باشم یا قورباغه. حس میکنم موجود زندهای همهی دوازده متر رودهام را درمینوردد. از جایم تکان نمیخورم. حتی نفس هم نمیکشم. شبش که همه کتلت و خیارشور و گوجه و نان بربری خوردهاند و من فقط خیارشور، به مامان گفتهام که احساسش کردهام؛ تکانخوردنش را برای اولین بار.
***
اولین عیدیست که بچهبهبغل میروم عیددیدنی. طفلکم تازه بلد شده بنشیند. سرش مو ندارد. هوای شمال سرد است. هفت روز قبل عید جراحی کردهام. بچهام را گذاشتهام خانه پیش مامان و تنها با بابا که راهش نمیدهند بخش زنان، رفتهام عمل کنم و بعدش امضا بزنم و با مسئولیت خودم مرخص شوم و برگردم خانه و بمانم پیش بچهام.
دختری روی تخت کناری بستریست. چهل سالی دارد. تمام صورتش غم است؛ با صورت دراز و دماغ کشیده و انگشتان بلند و ابروهای پرپشت و چشمهای ریز. میگوید: «خوشبهحالت بچهداری. من هیچوقت بچهدار نمیشم.» میگویم: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین عید امسال ازدواج کردی!»
مورفین گرفتهام. دردم کور شده و نطقم باز. میگوید: «اگه همین امشب هم با یکی توی همین بیمارستان عروسی کنم، باز هم مادر نمیشم.» دو تا بطری آب معدنی را با دارویی محلول در آب پر کردهاند که تا فردا صبح قبل عمل باید هردو تا بطری را خورده باشد. راه به راه میرود دستشویی. عروسشان همراهش است. اصل ماجرا را او میگوید.
دختر نه مادری دارد و نه پدری و وبال خانهی برادر شده و فردا هم قرار است رحم و دو تخمدانش را خارج کنند. دختر برمیگردد به تختش. لباس گلبهی بیمارستان وضعش را از چیزی که هست دردناکتر میکند. ترس برم میدارد. بچهام؛ بچه کوچکم. غم توی صورت دختر و حسرت مادرنشدنش عین یک مایع سیاه و چسبنده از تخت او راه میافتد و از تخت من بالا میکشد و میرسد به پاهایم و به چشم برهمزدنی میرسد تا سینهام. زنگ بالای تخت را میزنم. پرستار میآید. میگویم: «میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم.»
- «نمیشه. دستور پزشکت اینه که شب بعد عمل بمونی.»
- «اما من خوبم. درد هم ندارم. میخوام برم خونه پیش بچهم.»
- «اینکه درد نداری مال مورفینه. مگه بچهت تنهاست؟»
- «نه، مامانم نگهش میداره.»
پرستار میخندد. به گیلکی چیزکی میپراند. غروبِ پهنشده روی حیاط بیمارستان آریای رشت دلم را چنگ میزند. پرستار سرم خالی را از آنژوکت پشت دستم جدا میکند. التماسش میکنم: «سرم تازه نیار. تمام تختم از شیر خیسه.» با دلسوزی نگاهم میکند. پرستار نه،دختر تخت بغلی که عروسشان رفته تا فردا صبح قبل عمل بیاید!
***
شب را خانهام. بچهام سیر سیر و خواب خواب است. به هیچ ترفندی بیدار نمیشود. نازش میکنم. قربانصدقهاش میروم. قلقلکش میدهم. توی قلمبگی شکمش پوف میکنم. پتو را میکشد روی سرش: «ولم کن مامان. یه امروز رو بذار بخوابیم.»
- «پاشو. کنکور آزمایشی داری. چند تا تست بزن.»
بیدا نمیشود. پاپِیاش میشوم. روی تختش مینشیند؛ کلافه است. میگوید: «من مسئول برآوردهکردن آرزوهای تو نیستمها.» ماتم میبرد. یاد آرزوهایم میافتم و همهشان مثل یک فیلم، سریع و با دور تند از پیش چشمم رد میشوند.
ولش میکنم به حال خودش. باید امروز برویم برایش چند تا تکه لباس بخرم؛ برای عید. عصر میبرمش توی یکی از فروشگاههایی که زور جیبم به آنها میرسد. لای رگالها میگردد. لباسها را جمع میکند و میرود به اتاق پرو. من هنوز به آرزوهایم فکر میکنم. از اتاق پرو بیرون میآید: «خوبه؟»
- «عالیه. محشر شدی!»
دم صندوق میگویم: «اینا عیدی مامانه.» زیرلبی میگوید: «لباس عید که عیدی نیست!»
***
عید است. تنهاییم؛ مثل هر سال. لباس نوهایمان را پوشیدهایم. مامان موهایمان را خرگوشی بسته. سفرهی هفتسین بزرگ گلقرمز را پهن کرده و آینه و شمعدان عروسیاش را گذاشته روی سفره. سال تحویل میشود. شیرینی میکادو میخوریم و اسکناس دهتومانی عیدی میگیریم. کمی با همان لباس نوها میمانیم. چند تا پسته و فندق میخوریم. لباسها را درمیآوریم و عید تمام میشود! باقیاش میشود کتاب خواندن و پیک نوروزی و سریالهای شبکهی یک و دو. آرزوهای عید من یکی این بود که مثلا بابا یک استیشن سبز سدری داشته باشد و بتوانیم برویم شهرهای دیگر سفر. بتوانیم سیزدهبهدر برویم خارج شهر.
***
میگویم: «من برای برآوردهشدن آرزوهام بهدرسخوندن تو نیاز ندارم.»
***
هنوز اثرات مورفین و عمل و بخیه و درد کشندهاش توی جانم هست. بچه را بغل کردهام ببرم خانهی بانو. درختهای گلابی وحشی شکوفهباراناند. بانو ماهی سفید بزرگی گذاشته برای شام ما. فسنجان هم پخته. اسم بچهام را میپرسد. میگویم. نمیتواند تکرار کند. باز میگوید. باز هم اشتباهی میگوید. همه میخندیم.
اتاق بوی نفت چراغ علاءالدین گرفته. دوربین موبایلمان عکسهای مات و کدر میگیرد. بچهام را میدهم بغل بانو. عکس میگیریم و نمیدانیم آخرین عید بانوست. به بچهام عیدی میدهد. بابا ماشین دارد. من ماشین دارم. عیددیدنی میرویم. تنهایی تمام شده.
من مادرم و هربار بچهام را شیرخورده و خیس عرق توی بغلم میخوابانم یاد دختر تخت بغلی میافتم. دکتر به او گفته بود اگر شرایط خیلی بد نباشد یکی از تخمدانهایت را نگه میداریم. عروسشان توی یکی از هزار دفعهای که دختر رفته بود دستشویی، گفت که دکتر خواسته روحیهاش را نبازد، والا کلش باید دور ریخته شود! انگار کیسهی پرشدهی جاروبرقی باشد، پر از آشغال و غبارِ مانده.
**
میگویم: «تو اگر کمک کنی همین امروز خونهتکونی رو تموم میکنیم.» میگوید: «مگه کسی میاد خونهی ما؟» میگویم: «برای نو شدن سال و بیرونکردن انرژیهای منفی لازمه.» میگوید: «اون که همیشه باهامون هست.»
برایش تعریف میکنم که آن سالها اصل خانهتکانی به شستن فرش و قالی توی حیاط بود و تازه دخترهای جوان محل باید میرفتند فرشهای مسجد را هم میشستند! همان موقع که با خاکانداز روحی و پارو آب فرش را میگرفتیم و به جان کندنی پهنش میکردیم سر دیوار و آخرش نمور و بوگندو پهن میکردیم و کیفور میشدیم که بهبه چقدر تمیز شد!
کلی تخم دارابی جمع کردهام که سبز کنم. دانهی فلفل دلمه هم که اول بهار بکارم. خدا را چه دیدی؟ شاید بار داد. به آرزوهایم فکر میکنم. بهتمام امیدم به گلدان لالهعباسی. به دختر چهلسالهی هفده بهار پیش توی بخش زنان بیمارستان آریای رشت. به امیدش به بار دادن. میپرسم: «عیدی چی میخوای؟» میگوید: «سازم رو عوض کن.» میپرسم: «قیمتش چنده؟» یادم میافتد امسال عید، اولین عیدی است که نه بانو را دارم و نه مامانی را. گوشی را برمیدارم و به مامان زنگ میزنم. دلم برای صدایش لک زده. به بچهها میگویم برای عید یک متن نهچندان بلند بنویسید با این مضمون که «عید آدم کجاست وقتی آرزوهایش بار نداده باشد؟»
نویسنده : الهام فلاح - روانشناس