menu button
سبد خرید شما
تجربه‌ی بیماری دو قطبی (داستان کوتاه)
موفقیت  |  1403/01/07  | 

روزی که می‌خواستم زنده بمانم (داستان کوتاه)


تحریریه‌ی موفقیت: «تهمینه مفیدی» روزنامه‌نگار و نویسنده، سال‌ها‌ست که با چالش و عارضه‌ی اختلال دوقطبی زندگی می‌کند. این نوشتار سرآغاز روایت‌های این نویسنده و روزنامه‌نگار از تجربه‌ی بیماری، چالش‌هایش و مواجهه با آن ا‌ست.


«زنان افسرده در سال‌هاي قبل از افسرده‌شدنشان، سه برابر بيشتر از زنان غير‌افسرده تجربيات منفي و پر‌ا‌سترس داشتند. فقط حادثه‌ی بد نبود كه منجر‌به افسردگي مي‌شد؛ افسردگي به‌خاطر ا‌سترس هم بود. اگر كسي در زندگي تجربه‌ی مثبتي داشت، از امكان ابتلاي او به افسردگي كا‌سته مي‌شد. داشتن دوست خوب و همسر هم تا حدود زيادي از امكان افسردگي شخص مي‌كا‌ست. 

دو عامل افسردگی

با اين حساب، «جرج» و «تريل» متوجه شدند كه دو عامل به احتمال افسرده‌شدن مي‌افزود: يكي حادثه‌ی منفي و ديگري ا‌سترس‌هاي طولاني‌مدت و نداشتن امنيت خاطر. اما زماني نتايج وخيم‌تر شد كه اين عوامل روي هم مي‌رفتند. وقتي چند عامل منفي روي هم انباشت شدند، نتايج مصيبت‌بار شد.

 براي مثال، اگر دوستي نداشتيد و همسر حمايتگري هم در كار نبود، يك حادثه‌ی منفي جدي امكان افسرده‌شدن شما را به 75 درصد افزايش مي‌داد. معلوم شد هر حادثه‌ی بدي كه برايتان اتفاق مي‌افتد، هر منبعي از ا‌سترس یا هر فقدان حمايتي، هر كدام امكان افسرده‌شدن را بيشتر و بيشتر مي‌كند.1»

***

احساس مي‌كردم هيچ فرصتي براي شنيده‌شدن ندارم. نا‌اميد شده بودم، به‌معناي مطلق كلمه. با اين همه‌، به‌خاطر ا‌ستيصال مامان از اين روان‌شناس به آن روان‌شناس سرك مي‌كشيدم و با شنيدن چند جمله‌ی اول نا‌اميد‌تر از قبل از جايم بلند مي‌شدم، بغضم را قورت مي‌دارم، در را باز مي‌كردم، بيرون مي‌زدم و تمام طول راه با خودم فكر مي‌كردم که عاقبت اين سياهي مرا خواهد بلعيد و چيزي از من باقي نخواهد گذاشت. 

هميشه وقتي به خانه مي‌رسيدم از شدت اضطراب لباسم چنان به تنم چسبيده بود كه به سختي آن را از تنم جدا مي‌كردم و بعد دوباره مي‌خزيدم زير پتو و سعي مي‌كردم به آمدن فردا فكر كنم. در همان روزها بود كه مامان تصميم گرفت من را بستري كند؛ همان روزهايي كه برداشت من از خودکشی تنهاترين، بهترين و منطقي‌ترين راه فرار از شرايط موجود بود. 

ادامه‌ی زندگي با اين همه رنج و به اين سختي خارج از توان و تحمل من و ديگراني بود كه نظاره‌‌گر وضعيت اسفبار من بودند. براي همين روزهاي زيادي را صرف فكر‌كردن به اين كردم كه چطور مي‌توانم از شر خودم خلاص شوم و به اين زنجيره‌ی درد پايان دهم! 

و بله، درست در همين سفرها بود كه مامان با يكي از دوستان قديمي‌اش كه او هم روان‌شناس بود در مورد بستري‌كردن من به‌عنوان آخرين راه چاره صحبت كرد و از حرف‌هایشان پاي تلفن متوجه شدم که او دارد پيشنهاد مي‌دهد كه يك جلسه من را ببيند. از تصور تكرار آن‌همه تصوير و حرف حالت تهوع گرفتم. اما در برابر چشمان ملتمس مادرم كاري از من ساخته نبود. 

اين بار نه در مطب كه در خانه‌ی او قرار گذاشتيم. خانه‌اش در دهكده‌ی المپيك بود. هنوز هم برايم عجيب ا‌ست كه خانواده‌ام چطور با آن حالتي كه داشتم، مرا تنها راهي مطب اين و آن مي‌كردند! آدمي گيج و گنگ كه گاهي خودش را هم فراموش مي‌كرد، چه برسد به مكان خيابان‌ها و مقصدي كه در پيش دارد.

 واقعيت اين ا‌ست كه آن‌ها بيش از من مضطرب شده و ترسيده بودند. فكر مي‌كنم اين مسئله در ميان خانواده‌هاي ايراني امري متداول ا‌ست و براي همين چنان دست و پايشان را گم كرده بودند كه بديهيات را فراموش مي‌كردند. 

خانه ما تا دهكده‌ی المپيك فاصله‌ی زيادي داشت و من بايد چند خط اتوبوس عوض مي‌كردم. سه يا چهار بار اشتباه سوار و پياده شدم. آن روزها هم موبايلي در كار نبود يا كمتر كسي موبايل داشت تا خبر بدهد و بگويد دير مي‌رسد. 

از اضطراب ضربان قلبم توي سرم مي‌زد و جمله‌هاي زيادي را آماده كرده بودم كه وقت بازشدن در تحويل دوست مادرم بدهم. می‌خوا‌ستم عذرخواهي مفصلي بكنم و بعد منتظر بنشينم تا او سوال‌هايش را بپرسد و بعد من خسته شوم و باز عذرخواهي كنم و بروم و باز هم به خودكشي به‌عنوان آخرين راه‌حل فكر كنم.



در را كه باز كرد، با لبخندي مواجه شدم كه پيش از اين نديده بودم؛ چهره‌اي گشاده و پذيرا. مو‌هايش را از يك سو روي شانه‌اش ريخته بود و آفتاب صبحگاه خودش را در ميان خانه پهن كرده بود. 

حرف‌هايي را كه آماده كرده بودم بلعيدم و وارد شدم. حتي صورتم از اضطراب گلگون شده بود كه گفت «بنشين و كمي نفس تازه كن. حتما خيلي با عجله آمده‌اي» و رفت توي آشپزخانه و برايم آب آورد. جالب اينجا‌ست كه هيچ كدام از روانكاوهايي كه تا‌كنون پيش آن‌ها رفته بودم متوجه تغييراتي كه اضطراب بر بدن و عدم راحتي‌ام در جلسه بر جاي مي‌گذاشت نشده بودند. 

مدتي من را تنها گذاشت و كمي آرام شدم و خودم را سرگرم تماشاي شمعداني‌هاي پشت پنجره كردم. اولين بار بود كه بعد از مدت‌ها داشتم چيزي را تماشا مي‌كردم و درست مي‌ديدم. تازه يادم افتاد آخر اسفندماه و وقت گل‌دادن شمعداني‌ها‌ست. 

در يك لحظه و يك آن بغضم تركيد و اشك‌هايم سرازير شد. وقتي دوست مادرم يا بهتر بگويم خانم روانكاو آمد، اشك‌هايم را پاك كرده بودم. دلم نمي‌خوا‌ست جلوي روان‌شناس جماعت گريه كنم و چيز دندان‌گيري دستشان بدهم تا بيشتر سوال‌پيچم كنند. 

دست‌هايم را توي هم گره كردم و منتظر شدم. گفت‌: «خب؟» پرسيدم: «فكر كنم سوال‌ها را شما بايد بپرسيد و من بايد جواب بدهم.» 

لبخند زد؛ شيرين، درست به شيريني همان لبخند لحظه‌ی ورودم.

 گفت‌: «من اينجايم تا تو را بشنوم.»

 گفتم: «نمي‌دانم از چه چيزي بايد شروع کنم؟» 

تمام آن‌چه آماده كرده بودم توي سرم واژگون بود. در سرم به‌خودم نهيب زدم که اين هم مثل بقيه ا‌ست و حالا‌ست كه چيزي بگويد. اعتماد نكن و يك لحظه به‌خودم آمدم. مگر نه اين بود كه اين همه رفت‌و‌آمد و صحبت با روان‌شناس‌هاي مختلف براي باز‌كردن روزنه‌اي رو به روشنايي بود. حالا چه شده بود كه بناي ناسازگاري برداشته بودم؟ 

مدتي سكوت برقرار بود؛ مدتي طولاني شايد. بعد گفتم: «وقتي آمدم به شمعداني نگاه كردم و ديدم مدت‌ها‌ست كه من چيزي را اين‌طور نگاه نكرده‌ام و بعدترش حدس زدم اواخر اسفند ا‌ست» و دوباره بغض كردم و اشك‌هايم ريخت و اجازه دادم ريختن اشك‌هايم را ببيند.

 به او گفتم: «مي‌داني خيلي خسته‌ام. من در‌حالي كه احساس مي‌كردم دارم به هر چيزي كه مي‌خواهم مي‌رسم، مرحله‌به‌مرحله هر چيزي را كه دوست داشتم و برايم ارزش و موفقيت بود از دست دادم. يك مرتبه هيولايي سياه از راه رسيد، خودش را روي من پهن كرد و همه‌چيز را از من گرفت.» از سال‌هايي پيش از اين گفتم كه به شكل ديگري به اين حال و روز گرفتار شده بودم، اما جان‌ به‌در برده بودم.

آن‌قدر گفتم كه ديدم سرخي عصر از پنجره روي دست‌هايم افتاده ا‌ست. خالي شده بودم يا احساس مي‌كردم خالي شده‌ام. كسي مرا شنيده بود و من بي‌امان و يك نفس حرف زده بودم. از جايم كه بلند شدم، يك بار ديگر به شمعداني‌هاي پشت پنجره نگاه كردم. بيرون باد خنك مي‌وزيد. من عرق نكرده بودم. اضطراب نداشتم. باري از روی دوشم، حتي شده موقت برداشته بود. بوي بهار مي‌آمد و من براي اولين بار اين بو راحس مي‌كردم و مي‌خوا‌ستم زنده بمانم.


1 هري، جوهن (1397)، روابط از دست رفته، ترجمه مهدي قراچه داغي، تهران، نشر پليكان

---------------


تهمینه مفیدی / روزنامه‌نگار و دا‌ستان‌نویس 


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background