در دنیای غریبهها، تو یک جفت چشم آشنا باش!
از ایستگاه مترو که بیرون میآیم، روبهرو، آنطرف خیابان یک پردهفروشی میبینم؛ کوچک با ویترینی آبی و طلایی، میان یک قنادی بزرگ و یک رستوران بزرگتر. با آن پردهی سرتاسری که شیشههای ویترین را پوشانده، بیشتر شبیه یک پنجره است میان دیوارهای سنگی دو امپراطوریِ بزرگ شکم! یاد میترا میافتم. شمارهاش را میگیرم و میپرسم: «اون پردهای رو که دنبالش بودی پیدا کردی؟» میگوید کل بازارهای پرده را گشته و بالاخره یکی بهش گفته پیدا نمیکند، چون طرح و بافت پارچه مال کارخانهای است که چند سال پیش تعطیل شده است. همان فروشنده به او گفته که تخم این پارچه را ملخ خورده!
میگویم: «یه بار دیگه عکسش رو بفرست.» میفرستد؛ پردهی سفید با رگههای زرد و گلهای صورتی. میروم توی مغازه. ویترین خاکگرفتهاش نشان میدهد بعید نیست که پارچهای داشته باشد مال کارخانهای که هفت، هشت سال پیش الکهایش را آویخته.
به پیرمردِ عینککائوچویی عکس را نشان میدهم. از روی کلاه سفید از حج برگشتهاش، سرش را میخاراند و میرود پشت در کوچکی که ته مغازه است. دو سه دقیقهی دیگر با یک طاقهی کوچک برمیگردد؛ پارچهی سفید با رگههای زرد و گلهای صورتی. عکس طاقه را میفرستم برای میترا. در جواب یک فایل صوتی پنج ثانیهای میآید: جیییغ، خنده، جییییغ!
پارچه را میخرم. اندازهها را از میترا میگیرم، میبرم میدهم ته خیابان، تا زنی که موهای گوجهای و صورت جدی دارد، آن را بدوزد. همینطور که میروم یک بستنی بخورم تا پرده آماده شود، به میترا فکر میکنم؛ به خانم دکتر معقول عاقل و بالغی که مشاور همه است، همهی رفتارهایش روی حساب است، حرف نامربوط نمیزند و برای خاطر چند متر پارچه جیغ میزند. این آخری با میترا نمیخواند؛ با بقیهی میترا جور درنمیآید.
***
فردا توی خانهی میترا هستم؛ توی اتاقی با کلی عروسک و یک تخت سفید چوبی، با طرح سفیدبرفی و قالیچهای با طرح هفتکوتوله و یک پتوی سادهی کِرِمقهوهای و یک بالش سادهی سفید شبیه بالشهای بیمارستانی. پتو و بالش به اتاق نمیخوانند؛ با بقیهی اتاق جور درنمیآیند.
میترا روی چهارپایه است و دارد تروفرز گیرههای پرده را یکییکی میاندازد توی ریل خالی چوب پرده. میپرسم: «چرا این پرده؟ چرا حتما این طرح؟ اینهمه طرح و پرده هست توی بازار...» به قالی اشاره میکنم: «با طرح سفیدبرفی مثلا...» میترا میآید پایین. پرده را میکشد و با ذوق تماشایش میکند و از دخترک هشتسالهای میگوید که خودش بوده. از وقتی میگوید که میترا هشتساله بوده؛ توی خانهی تازهی شوهرِ تازهی مادرش...
میترا میگوید و من مدام تصورش میکنم. تصور میکنم میترای کوچک لاغر را که همراه مونا، خواهر پنجسالهاش آورده شده به آن خانه؛ به خانهای که برای اولین بار آن را میبینند. میترا دست کوچک عرقکردهی خواهرکش را گرفته. در باز شد. توی پذیرایی خانه، گوشتاگوش آدم نشسته؛ مردها سبیلبهسبیل، زنها با صورتهای سرخ و موهای پُراکلیل. عروسی است؛ یک عروسی جمعوجور خانگی و عروس که با کتوشلوار سفید آن بالا نشسته، مادر میتراست.
میترا و مونا را دایی آورده؛ همان که الان دارد با ریتم آهنگ آن وسط میرقصد. بهجز دایی و مامان، همه غریبهاند، همهی چهرهها تازهاند؛ انگار همین الان از جعبهدرآمده باشند. مردی که جلو میآید، کمی خم میشود و با دخترها دست میدهد. او شوهرِ مامان است؛ همان که وقت لبخند زدن یک طرف دهانش کج میشود. میترا و مونا قبلا عکسش را دیدهاند و مامان گفته که باید عمو مسعود صدایش بزنند. دخترها را میفرستند توی یک اتاق تا کاپشنهایشان را دربیاورند. حالا میترا و مونا وسط اتاق ایستادهاند، گیج و منگ. اتاق غریبه است؛ کاغذدیواری غریبه است، کمدها غریبهاند، «پرده» غریبه است و طرح چهارخانهی سفید و آبیاش ناآشناست.
دخترها دلشان میخواهد برگردند به خانهی خودشان؛ بههمان دو اتاق طبقهی بالای خانهی مادربزرگ... همان دو اتاق آشنا. دلشان میخواهد پناه ببرند به تلویزیون کوچکی که همدم روزهای تنهاییشان بوده و پردههای بنفش را بکشند که نور بیرون نیفتد درست وسط قاب تلویزیون، روی صورت «آن شرلی» که توی خانهی کاتبرتها غریبی میکند.
یک نفر دو تقه میزند بهدر: «بجنبین دخترا!»
میترا حس میکند انگشتهایش دارد توی دست مونا مچاله میشود. مونا دست دیگرش را تندتند تکان میدهد و بعد به دهانش اشاره میکند. تا میترا بجنبد، مونا پردهی سفید و آبی را کنار زده، دویده توی تراس، خم شده روی زمین و بالا آورده روی برفهای لبهی نردهها...
بیرون آهنگ عوض شده. مونا دوباره عق زده. یکی کِل کشیده. میترا شانههای خواهرش را چنگ زده، یکی بیرون خوانده: «عروس چقدر قشنگه!» و میترا دلش هوای دامن عروسِ جشن امشب را کرده که بوی مادر بدهد، نه بوی تافت و کرمپودر.
کمی بعد، دو بچه برگشتهاند توی اتاق. دستهای میترا یخ است و دستهای مونا داغ. تب کرده. میترا خواهرش را میخواباند روی تخت یکنفرهای که گوشهی اتاق است. مونا یکی در میان عرق میکند و میلرزد. میترا میخواهد برود در را باز کند، لبهی لباس مامان را بگیرد، تکان بدهد، بگوید «مونا...» و بقیهاش را نگوید و خود مامان همهچیز را بفهمد، عروسبازی را رها کند و بیاید مامانبازی را ادامه بدهد. همین که بلند میشود، در باز میشود. مامان خودش آمده؛ خوشگل شده؛ لبها سرخ، موها حلقهحلقه دور صورت.
یک نگاه به میترا و یک نگاه به مونا میپرسد: «حالا چه وقت خوابه؟»
یکی از آنطرفتر صدا میزند: «عروس خانوم...»
مامان میچرخد: «الان میام...»
میترا و مونا از لای در پسرکی را میبینند که ایستاده و خیره شده به آنها. پسرکی که میدانستند سینا، پسر عمو مسعود است. در عکسها دیده بودندش. نگاه پسرک نه کینه دارد و نه خشم و دوستانه هم نیست. هیچچیز از نگاهش بیرون نمیریزد جز بلاتکلیفی و گیجی. انگار او هم دلش میخواست وقتی بود و میتوانست سرفرصت آدمهای جدید زندگیاش را بشناسد، سبکسنگین کند و دستش بیاید کجای این معرکه ایستاده.
مامان برمیگردد طرف میترا: «زود بیاین مامان قربونتون بره. عمو مسعود میگه به هرکی خوشگلتر برقصه شاباش میده!»
صدایی مردانه بلند میگوید: «ملیحه...»
مامان رو به صدا میگوید: «اومدم...» و رو به بچهها میگوید: «اومدینا!» در بسته میشود و پسرک میماند آنطرف در، وسط هیولای هیاهو.
آن شب، میترا و مونا از اتاق بیرون نمیروند. میخزند زیر پتو، یکدیگر را بغل میکنند و گوش میدهند به صداهای بیرون؛ به کادوها که باز میشوند و دیده میشوند، به آهنگها که عوض میشوند، به صدای دستها، به صدای بشقابها و لیوانها...
وقت شام یکی در را باز میکند. میترا و مونا چشمها را میبندند و آنکه در را باز کرده، آرام میگوید: «خوابیدن» و در را میبندد.
***
میترا برمیگردد به اتاق؛ بههمان اتاقی که دو تایی نشستهایم، بههمان اتاقی که پردهی سفید و زرد و صورتیاش را همین الان آویزان کرده. میگوید: «آدمهای اون شب، آدمهای بدی نبودن، شبیه آدمبدهای کارتونهای اون دورهی ما نبودن، نامادری سیندرلا نبودن، ولی حواسشون نبود. حواسشون نبود که دو تا بچه رو پیش از روبهرو کردن با این جمعیت، پیش از روبهرو کردن با مامانِ عروسشون، پیش از واردکردن به یه خونهی غریبه، باید قدم به قدم آشنا کنن. باید اول عمو مسعود رو ببینن، باید اجازه بدن با بابای جدید ارتباط بگیرن، باید امون بدن شرایط جدید رو نمنم بفهمن، خو بگیرن... اونها بد نبودن، ولی درکی از حال و هوای دو تا بچه نداشتن، مونا اون شب از ترس، از غربت تب کرد...»
میترا محکم میگوید که مادرش «باید» شوهر میکرد. جوان بوده و نمیتوانسته بقیهی عمرش را تنها بماند. او هیچوقت مادرش را بهخاطر ازدواج سرزنش نمیکند؛ مخصوصا که عمو مسعود واقعا برایشان پدری کرده بوده و سینا همین الان برادرتر از هر برادری است. اما کاش آن جماعت، یکی از آن جماعت، میتوانست خودش را بگذارد جای این سه بچه. آنوقت، شاید مونا، هنوز در آستانهی سیسالگی، تا این اندازه از واردشدن به یک جمع تازه هراس نداشت.
به پرده نگاه میکند و توضیح میدهد که وقتی قرار شد «سما»، دخترک پنجساله را از بهزیستی بیاورند و جای بچهای که هیچوقت نشده خودش و مهدی پدر و مادرش باشند، بزرگ کنند، بههمهی اینها فکر کرده. رفته از خود بهزیستی یک پتو و بالش خریده، یک قاب عکس شبیه همان که بالای همهی تختهای بهزیستی نصب بوده پیدا کرده و حتی زاویهی قرارگیری تخت و پنجره را همانطور انتخاب کرده که در اتاقهای بزرگ آنجا بوده. اما پرده پیدا نمیشده و پرده مهم بوده، چون اولین چیزی بوده که سما بعد از واردشدن به اتاق میدیده و پرده، همین پردهی ساده، میتوانسته دوستانه دست سما را بگیرد و بگویدش که ببین! من هستم، یک آشنا از دنیای قدیمت، نترس! میترا بههمهی کارهایی فکر کرده که میتواند انجام بدهد تا بچه احساس نکند دستی روی کمرش، دارد او را هول میدهد توی شکم هیولای ناشناختهها.
میترا میرود چای بیاورد تا همینجا در اتاق سما مهمانبازی کنیم! و من به یک عبارت دوکلمهای فکر میکنم: «خودِ تعمیمپذیر»؛ هوش و توانایی قراردادن خود جای بقیهی آدمها برای فهمیدن حال درونشان.
چقدر بعضی از ما، بعضی از ما خوبها، این را کم داریم. چقدر نادانسته، نابلد، فقط برای اینکه نتوانستهایم درون دیگری را بکاویم، آزارش دادهایم، ترس به دلش ریختهایم و هول به جانش انداختهایم. هر آدمی در درون خودش تنهاست، غم دارد، طفلکیست... و هر آدمی نیاز دارد دیگریای، دیگرانی، ژرفای تلخ و تاریک درونش را ببینند و بفهمند.
به میترا که با سینی چای وارد میشود میگویم: «یکی بود یه روز توی کوچهمون خودش رو کشت. توی یادداشت خودکشیش نوشته بود: دنیا پر از غریبه شده.»
میترا سر تکان میدهد: «شاید اگر فقط یه نفر غربت درونش رو میفهمید...»
نگاهم به پتوی سادهی کرمقهوهای میافتد. میگویم: «یه پتو با طرح سفیدبرفی هدیهی من... میخرم، هر وقت صلاح دونستی با این یکی عوضش کن.»
میترا لبخند میزند.