menu button
سبد خرید شما
مفهوم سادگی
موفقیت  |  1403/04/18  | 

مفهوم سادگی


در این مقاله به مفهوم سادگی می‌پردازیم و این مفهوم را در ذهن روشن می‌کنیم، اما لازم است آن را درست لمس و احساس کنیم.

با نقل‌قول از دوست قدیمی‌ام شروع می‌کنم که می‌گفت: «آدم‌ها هرقدر بزرگ‌تر باشند، ساده‌تر هستند.» او معتقد بود آدم‌ها هرقدر سنشان بالاتر رود، شفاف‌ترند و به همین دلیل می‌توانی ببینی که چه نیتی دارند، چه‌کاری می‌خواهند انجام دهند، اصلا چه شخصیتی دارند و آرمان‌ها و ارزش‌هایشان چیست؟ یعنی درواقع، از رفتارهای ناگهانی‌شان غافلگیر نمی‌شوید و اگر 10 سال بعد هم به سراغشان بروید، آن‌ها همان آدم‌های سابق خواهند بود. یاد پدربزرگ خدابیامرزم، شیخ مراد، افتادم که پیرمردی، ساده اما عمیق و از اهالی یکی از روستاهای طالقان بود که 10 سال پیش فوت کرد.

از کودکی‌ام به‌یاد دارم که پدربزرگ، راس یک ساعت خاصی از خواب بیدار می‌شد و راس ساعت مشخصی هم می‌خوابید و کل زندگی‌اش را راس ساعتی خاص رها می‌کرد و نماز می‌خواند. او همیشه چند گونی خاک از درون راهِ آب باغ‌های خودش برمی‌داشت و می‌برد در باغ‌های بالایی که آبش از آنجا وارد باغش می‌شد، می‌ریخت.

وقتی از او دلیل کارش را می‌پرسیدم، می‌گفت‌: «خاکی را که از باغ‌های بالایی با آب به باغ ما آمده، باید به آنجا برگردانم!» وقتی به او می‌گفتم خاک باغ شما هم به باغ‌های پایین می‌رود، می‌گفت‌: «من آن‌ها را حلال کرده‌ام، اما شاید مردم از ته‌دل راضی نباشند؛ پس باید خاکشان را به آن‌ها برگردانم!» بعضی‌وقت‌ها شیخ مراد دور کرسی به‌راحتی ناراحت می‌شد و حتی صدایش هم بالا می‌رفت، اما همه معتقد بودند او مرد بی‌آزار و مومنی ا‌ست.
هیچ‌وقت تا از او چیزی نمی‌پرسیدند، حرفی نمی‌‌زد؛ حتی اگر ساعت‌ها کنارش می‌نشستند.

با این‌که فرزندانش ازلحاظ مالی حاضر به تامین مالی او بودند، او تا آخرین روزهای عمرش کار کرد. بالای روستا در کوه یه جایی بود به اسم «قدمگاه» که پدربزرگ می‌گفت‌: «باید چراغش روشن بماند»؛ پس تنهایی از کوه بالا می‌رفت تا فانوس قدگاه روشن باشد! همیشه در باغش را باز می‌گذاشت و به کسانی که از جلوی باغ رد می‌شدند، با زبان محلی خودشان آن‌ها را به نوشیدن یک ا‌ستکان چای دعوت می‌کرد و می‌گفت‌: «بنیش چایی!»

شیخ مراد ثروت زیادی نداشت، ولی همیشه بی‌نیاز بود و هرگز دستش را جلوی کسی دراز نکرده بود.

پدرش، ملامحمد، سواد قرآنی داشت و بوستان و گلستان سعدی و نیز غزلیات حافظ را به مردم درس می‌داد. او شفاف و عمیق بود، کنارش که بودی، سکوت عجیبی داشت. به‌ندرت پیش می‌آمد که شب در خانه فرزندانش بماند؛ چون می‌گفت که نمی‌خواهد عروس‌ها و دامادهایش را معذب کند. می‌دانید انسان در‌کنار این آدم‌های ساده چه احساسی دارد؟ مسلما احساس امنیت می‌کند، احساس این‌که لازم نیست از خودش مواظبت کند؛ چون کسی شاخش نمی‌زند و لازم هم نیست دروغ بگوید؛ همچنین لازم نیست پنهان‌کاری کند؛ حتی نیازی نیست تحلیل روان و رفتار بداند تا او را بشناسد. با چنین انسانی، ترس‌هایتان می‌ریزد. جالب ا‌ست بدانید پدربزرگم تنها سه دست لباس داشت؛ یک دست لباسی که در خانه می‌پوشید تا به باغ برود، دست دیگر را تنها در باغ می‌پوشید و سومین دست از لباس‌هایش مخصوص روزهایی بود که به عروسی دعوت می‌شد.

اگر توانستید با احساسی که من از پیرمرد داشتم و نوشتم، ارتباط برقرار کنید، به شما تبریک می‌گویم؛ چون مفهوم سادگی را فهمیده‌اید و از حالا می‌توانید به‌دنبال فضاهایی بگردید که این احساس را در شما تقویت می‌کنند و به‌واسطه آن می‌توانید زندگی معناداری را برای خود ترسیم کنید. حالا می‌خواهم مفهوم پیچیدگی را برای‌تان توضیح دهم. فکر می‌کنید احساس من در آن روزهایی که درک صحیحی از معنای زندگی نداشتم، چگونه و چه رنگی بود؟
رنگش در آن روزها کاملا خاکستری بود. احساس من همیشه این بود که چقدر این پیرمرد خسته‌کننده ا‌ست و اصلا دلش به چه‌ چیز خوش ا‌ست؟ در‌واقع زندگی پدربزرگ برایم هیچ جذابیتی نداشت!


سادگی


همیشه به‌زور خانواده برای ملاقات او به طالقان می‌رفتم. واقعا نمی‌توانستم او را درک کنم؛ چون من بچه شهر بودم و با پیچیدگی‌ها، خودهای کاذب، اضطراب‌ها، مد، جو اجتماعی متفاوت و هیجان‌های کاذب بزرگ شده بودم و برایم آدم‌های دوقطبی و پیچیده، انسا‌ن‌های حراف، کسانی که چند کار را با هم انجام می‌دادند و درکل، افرادی که همیشه یکی از رفتار‌هایشان غافلگیرت می‌کرد و هرگز نمی‌توانستی آن‌ها را بشناسی، جذاب‌ بودند؛ در‌واقع، تصور می‌کردم هرقدر پیچیده‌تر، جذاب‌تر!

در‌حقیقت، برای من دورهمی‌ها و مهمانی‌ها با دوستانم خیلی جذاب‌تر بود، چون ا‌سترس بیشتری داشت؛ حتی نشستن پای فیلم‌های خارجی، خریدکردن از پاساژهای معروف و گران تهران، بسیار جذاب‌تر از این بود که پای سکوت پدربزرگم بنشینم؛ چون به‌نظرم زندگی پدربزرگ سطح بسیار پایینی داشت!

البته منظورم این نیست که زندگی‌ای که به‌جای کرسی، شومینه داشته باشد یا کسی که به‌جای باغداری، کارخانه‌داری می‌کند، نمی‌تواند ساده باشد، بلکه می‌خواهم معنای سادگی را طبق تجربه اصلی زندگی خودم تعریف کنم.

حقیقت هیچ‌وقت در زمان خودش حقیقت نبوده ا‌ست؛ در‌واقع بعد از فوت پدربزرگم، من در این سال‌ها، فقط به‌دنبال آدم‌هایی می‌گردم که مثل او باشند؛ چون پیرمرد یک درس مهم به من داد و آن‌، نشان‌دادن حقیقت و انسان‌های حقیقی بود.
حالا دیگر موقعی که با آدم‌ها برخورد می‌کنم، راحت می‌فهمم که آن‌ها حقیقی‌اند یا غیرحقیقی؛ دقیقا مانند کسی که مزه پرتغال را می‌شناسد و وقتی چشمانش را ببندی و به او لیموشیرین بدهی، قطعا تفاوت را می‌فهمد، گرچه ممکن ا‌ست نتواند آن را ثابت کند.

باور کنید تازه می‌فهمم آدم‌هایی که روزهای تعطیل، به پارک می‌روند و با خانواده‌شان برروی یک زیرانداز ساده می‌نشینند و همگی در‌حال شادی و خنده هستند‌. چه معنای عمیقی از سادگی را درک کرده‌اند. البته من یک‌بار در نوجوانی‌ام، با خانواده به پارک رفتم و روی یک زیرانداز ساده نشستم، اما انگار در میدان مین نشسته بودم؛ چون ازنظر آدم‌های پیچیده، این کارها بی‌ارزش و ابتدایی ا‌ست.

البته الان به پیشنهاد یکی از ا‌ستادانم، سعی می‌کنم ساده باشم و ساده زندگی کنم و این یکی از تمرین‌های من ا‌ست. ا‌ستادم به من گفت‌: «بکوش ساده و ابتدایی شوی و با کسانی رفت‌وآمد کنی که نمی‌دانند چه لباسی مده شده، چه ماشینی روی بورس ا‌ست یا کدام خواننده طرفداران بیشتری دارد.»
حتما در میان اقواممان این دسته از آدم‌ها پیدا می‌شوند؛ پس بهتر ا‌ست خودمان را به آن‌ها نزدیک کنیم، حتی اگر حوصله‌مان سر برود. در‌حقیقت پیدا‌کردن معنی، مانند کوهنوردی، ساده اما بسیار سخت ا‌ست. نتیجه معاشرت من با آدم‌های پیچیده، چیزی جز تنهایی، اضطراب و انزوای بیشتر برایم نبود.
حالا انتخاب با خود شما‌ست. اگر چیزی در زندگی‌تان ا‌ست که پیچیدگی برای‌تان آورده ا‌ست، آن را حذف کنید. چون معنا فقط در سادگی به‌دست می‌آید؛ درست مانند درخت نخل که فقط در مناطق گرمسیری رشد می‌کند.

 

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background