او میخواهد کنار تو باشد!
شیوانا استاد افسانهای معرفت و روشنایی از جادهای میگذشت. کنار جاده مرد جوانی را دید که غمگین و افسرده روی تخته سنگی نشسته و به افق خیره شده است. شیوانا کنار مرد نشست و دلیل اندوهش را پرسید. مرد جوان آهی کشید و گفت: ”در زندگي مشکلات زیادی دارم. زن و فرزند را از دست دادهام و در این دیار غریب دچار بیماری شدهام. زندگیام آنقدر سخت و طاقتفرسا شده است که گاهی فکر میکنم چرا خداوند عالم اینقدر مشکل و مصیبت را یک جا به سمت من فرستاده است!؟ مگر من چه گناهی کردهام که این همه سختی یک جا نصیبم شده است!؟“
شیوانا تبسمی کرد و پرسید: ”آیا تا به الان با وجود همه سنگینی و سختی بارها و مصیبتها، از حمل آنها عاجز شدهای !؟“
جوان سری تکان داد و گفت: ”نه! از دور مصیبتها مثل ابرهای تیره و سیاه به نظر میرسند. ولی وقتی بالای سرم ظاهر میشوند تیرگیشان را از دست میدهند و خاکستری میشوند و برایم قابل تحمل به نظر میرسند. اما در هر حال با وجودی که به شکلی این مصايب را از سر میگذرانم ولی با این وجود سختیهای زیادی را متحمل میشوم!“
شیوانا دستی به شانههای مرد جوان زد و گفت: ”برخیز و از این همه مصیبت خدا را شکرگزاري كن! وقتی خالق هستی از بعضی بندگانش خوشش میآید، بارهای سنگین را بر دوش آنها حواله میکند و خودش هم کنار این بندگان قرار میگیرد و سنگینی بخشی از این بارها را خودش متحمل میشود. او با اینکارش بزرگترین لطف را در حق بندهاش میکند و آن این است که شانه به شانهاش حرکت میکند و در صورت نیاز کل بار را برای لحظاتی بر دوش خودش حمل میکند! برخیز و به جای ناسپاسی و یاس از خالق هستی بخواه شانههایی بزرگتر و قلبی وسیعتر به تو عطا کند تا بتوانی بازهم بارهای سنگینتری را بپذیری و فرصت حضور خالق را در کنار خودت بیشتر سازی! مصیبتهای زندگی تو بیشتر است چون که او میخواهد بیشتر کنار تو باشد! شک نکن که تو برای او از بقیه عزیزتری!“