امروز چرا نه!؟
شیوانا از راهی میگذشت. در مسیر خود از کنار کلبه دوستی قدیمی عبور کرد. او را دید که با عصبانیت فریاد میزند و به زمین و آسمان دشنام میگويد. شیوانا لختی کنار دوستش نشست و بعد از اینکه کمی آرام شد از او پرسید: ”آیا در گذشته زندگیات، به یاد میآوری که از چیزی تا سر حد مرگ عصبانی بوده باشی و امروز از به خاطر آوردن آن خندهات بگیرد!؟“
دوست شیوانا کمی در خود فرو رفت و سپس با تبسم گفت: ”این خاطرات کم نیستند! در واقع چندین بار به این حالت رسیده ام و حتی روز بعد نسبت به خشم یا اندوه یا ناامیدی کنترل ناشدنی روز قبل کلی خندیدهام!؟“
شیوانا دستی به شانه دوستش زد و گفت: ”وقتی قرار است در آینده به روی ناراحتی و افسردگی و غم و اندوه امروزمان بخندیم، چرا تا آن روز صبر کنیم و شادی را تا آن روز به تاخیر بیندازیم!؟ خوب همین الان به روی غم و افسردگی و احساسات منفیمان میخندیم و قضیه را همین جا و همین الان فیصله میدهیم و منتظر آینده نمیمانیم. وقتی قرار است احساسات ما ناپایدار باشند و نهایتا این ما باشیم که با کنترل احساس آن را در جهت مناسب هدایت کنیم، خوب همین الان احساس مثبت و الهامبخش و انرژیزا را انتخاب میکنیم.