رنگ زرد ما عیار قدرت عشق است و بس
از گفتمان قدرت تا گفتمان عشق و معرفت
«روزی که قدرت عشق جای عشق به قدرت را بگیرد، دنیا رنگ صلح را خواهد دید» جیمی هندریکسپ
بنیانگذار رویکرد روانشناسی فردی، آلفرد آدلر، معتقد بود که انگیزه اصلی فعالیتهای بشر«کسب قدرت» است. بهنظر او، بشر دچار عقده حقارت بنیادی است، حقارتی که از ناتوانی دوران کودکی او نشئت میگیرد و او در واکنش به این احساس کهتری و حقارت تلاش میکند هرروز قدرت بیشتری کسب کند تا از ناایمنی خویش کاسته و امنیتی هرچند کاذب برای خود فراهم کند.
از طرفی همانطور که افلاطون به استعاره میگوید، آدمی در ابتدا یکی بود، خدا او را دو تکه کرد، حالا تکهها میخواهند یکدیگر را دریابند تا کامل شوند. ارتباط و پیوند نیز گوهر زندگی بشراست و آدمی با ارتباط برقرارکردن با همنوع خویش حیات و بقای خود را حفظ کرده و میکند.
با این وصف میل به داشتن قدرت و پیوند هردو ریشههایی بس طویل در ذات آدمی دارند. مهر و مهرورزی ابزارهایی در جهت پیوند، دوستی و صمیمیت با تکه دیگر ما بوده و هست، همان پیوندی که ما را به وحدت با دیگری میرساند، همان وحدتی که بهشکلی خیالی روزی واجدش بودهایم مانند وحدت با هستی، با طبیعت و با تن مادر. سلطهگری، ابزار اِعمال قدرت ناسالم است و مراد از سلطهگری، مجموعهای از قیدوبندها و محدودیتهای مرتبط بههم است که با ناارزندهسازی، محدودکردن و کنترل دیگران، شرایط فرمانبرداری و اطاعت را فراهم میآورد.
کنترلگری برای کسب امنیت
بنابراین همه ما همانطور که كموبیش پیوندجو و طالب مهر و عشق هستیم، آگاهانه، شاید هم نیمهآگاهانه بهدنبال سلطه و قدرت نیز میگردیم. در این بین گاهی خود و همنوعانمان را تا سطح اشیا تنزل میدهیم تا بر آنها و بر زندگی غیرقابل کنترل خود كنترلی هرچند اندک داشته باشیم. کودکی که همبازیش را هل میدهد تا توپ را از او بگیرد، نوجوانی که بر سر والدینش فریاد میزند که برخلاف قوانین خانه، ساعتی بیشتر بیرون خانه بماند، همسری که مستبدانه برای خانواده تصمیم میگیرد و بیماری که درد و اندوه خود را سرکوب میکند و هزاران نمونه دیگر که در زندگی خود به کرات تجربه کردهایم گویای خویشتن ناامن ما در این گوشه هراسناک زندگی است که برای امنیت و ثبات، کنترلگری را برگزیده، گویی هنوز با تاریکی غریبهایم، بیگانههایی بیمناک که تاریکی میترساندمان و نور چشمهایمان را میزند.
میدانید ما درباره قدرت انسانی دانش کمی داریم همین ما را به بیراهه کشانده است. قدرت سالم از علم به اینکه چهکسی هستیم، جایگاهمان در جهان کجاست و دقیقا چه میخواهیم ناشی میشود. قدرت سالم آدابی دارد که اگر مودب به آداب آن نباشیم چیزی جز خشم و نفرت نصیبمان نخواهد شد.
بیادب همان است که بنیان قدرتش با دیگران ترس و اطاعت باشد. همانکه عاقبت روزی قویا میفهمد که قدرت دارد، اما نه خرسندی، عشق و احترام.
اگر به قدر کافی عمیق شویم میفهمیم که قدرت ذاتا مفید است، سلسله مراتب را حفظ میکند و باعث بقا و ثبات سیستمهای اجتماعی میشود و البته که بحث تنها بر سر چگونگی اِعمال آن است. نظریهپردازان خانواده معتقدند که وجود سلسله مراتب قدرت اجتنابناپذیر است، زیرا ازدواج یـک همکـاری میان زن و شوهر است که هریک در آن دارای نقش خاصی هستند و سیستم ( خانواده) ماهیتاً سلسـله مراتبـی اسـت و قواعـد و مراتب مربوط به اینکه چهکسی در پایگاه اولیه قدرت و چهکسی در پایگاه ثانویـه قدرت اسـت، بایـد مشخص شود.
قدرت در خانواده
در خانوادههای هستهای، قدرت غالبا در دسـت والـدین اسـت. وقتـی یکـی از اعضـای خانواده دچار مشکلی میشود، ترتیب سلسله مراتب قدرت در سازمان خانواده بـه هـم مـیخـورد. وقتـی وضع پایگاهها در سلسله مراتب قدرت بههم بخورد یا مبهم باشد، کشمکشی بروز میکند، کشمکشی که بهنفع سیستم نیست و میتواند پایههای آن را متزلزل سازد. پس قدرت ذاتا مفید است؛ قدرت میتواند هم براساس سلطه و کنترل بر دیگری اِعمال شود و هم میتواند تلاشی صمیمانه برای ایجاد ثبات و کاهش رنج باشد یعنی آدمی میتواند براساس پندار قدرتِ مطلقبودن سختدلی را زیست کند که درست نقطه مقابل شفقت، مهرورزی و نرمدلی است و نیز میتواند از طریق شفقت و دوستی به تکههای خویش بپیوندد و از رنج و اندوه در جهان هستی بکاهد.
کنترلگری و عشق به قدرت
ما انسانیم، انسانهایی در تاریکی و حضور چیزهایی که نمیبینیمشان، پذیرش ضعف و ناتوانی و رهایی از دایره توهم قدرت مطلق چالش همیشگی و دشوار همه ماست، اما شخصی که خود خواهیاش به واقع بینی دگردیسی یافته است با دیدن قدرت مهر و شفقت در گرهگشایی مشکلات و اتصال و ارتباط اصیل، احساس رضایت را تجربه میکند. درست است که قدرت بیشتر با کنترل موقعیتهای بیرونی بیشتر همراه خواهد بود، اما اینقدرت واقعی نیست؛ فرار است. این فقط یک تاثیر موقت روی افرادی است که با آنها در ارتباطیم. هنگامیکه در تلاشیم تا افرادی را کنترل کنیم یا مالکیت آنها را بهدست بیاوریم، درواقع در هر لحظه درحال از دستدادن مهر و پیوند با آنها هستیم.
گویی گفتمان مالکیت، آدمی را از هستی راستینش جدا میکند و درست هنگامیکه گامهایی هرچند کوچک برای رهاکردن تملکجویی، کنترلگری و عشق به قدرت برمیداریم، عشق و قدرت واقعی مانند نوری در تاریکی به هستی ما تابانده خواهد شد و شاهد خواهیم بود که همهچیز و همهکس با ترتیب طبیعی خود در زندگی ما حضور پیدا خواهند کرد.
معنای زندگی
من معتقدم ما به این دلیل اینجا روی کره زیبای زمین هستیم که درسهای خود را بیاموزیم، سفر شخصی خود را بیابیم و با شجاعت طی کنیم، بفهمیم که چه چیز ارزشمند و معناداری در پس چرخه تکاپوهای عاشقانه آدمی است و چگونه باید به آن معنای عمیق زندگی رسید، چگونه از گفتمان قدرت و سلطه به گفتمان عشق، معرفت و دانستن تغییر مسیر داد. معرفت کمکگرفتن از قدرت برای عشق بیشتر، بخشایش بیشتر، درک و تواضع بیشتر و هر آنچه ما را روی ارزشهای خودمان متمرکز میکند است، مسیرهایی که ما را به چیزهایی مهمتر از خودمحوری، خوشیفتگی و خودخواهی محض متصل میکند.
سخن آخر اینکه، همه ما در جهان نور و تاریکی، عشق و نفرت، قدرت و مهربانی، باید و نباید زندگی میکنیم و لحظه به لحظه با تجربه انسان بودنمان روبهرو میشویم، تجربههایی که به ما امکان انتخاب میدهند. تجربه ناب انسانی ساده و معمولی بودن، انسانی ساده و معمولی با عشقی بزرگ، قلبی بزرگ و خردی بزرگ یا انسانی معمولی با قدرتی بزرگ و... .
رنگ زرد ما عیار قدرت عشق است و بس
این طلا بیپرده دارد جوهر اکسیر را
بیدل دهلوی