موفقیت |
1401/08/22 |
حرف، حرف من است!
مهم نيست چه بناميمش: «زورگويي»، «حقبهجانب بودن»، «قلدري»، «سلطهجويي»، يا... . مهم، رفتاري است كه انجام ميشود و تأثيراتي منفي بر اطرافيانمان و بر ارج و اعتبار خودمان ميگذارد. و مهمتر از رفتار، ذهنيت نادرستي است كه پشت اعمال، رفتار و تصميمگيريهاي هرروزه بسياري از ما پنهان شده است؛ ذهنيت سلطهجويانه و سركوبگر.«از وقتي يادم ميآيد، در خانهمان، حرف، حرف پدرم بود. هرچه امر ميكرد، بايد بيچونوچرا انجام ميشد. اگر او از غذايي خوشش نميآمد، آن غذا هرگز در خانه ما پخته نميشد؛ حتي اگر باقي اعضاي خانواده عاشقش بوديم. اگر او ميلش ميكشيد هنگام پخش پربينندهترين سريالهاي تلويزيون، راز بقا تماشا كند، بقيهمان بايد يا ساكت مينشستيم و همان راز بقا را تماشا ميكرديم، يا اساسا ميرفتيم دنبال سرگرمي و كاري ديگر. در تصميمگيريهاي سرنوشتساز زندگيمان، باز هم اين پدر بود كه بهجاي ما تصميم ميگرفت و هميشه هم با لحني حقبهجانب، ميگفت: «من صلاح شما را از خودتان بهتر، ميدانم» يا «همين كه من ميگويم! حرف روي حرفم نشنوم!» و بهاينترتيب بود كه ما بزرگ شديم، درس خوانديم، ازدواج كرديم، بچهدار شديم و... تكليفتعيينكردنهاي پدر، همچنان ادامه داشت، بيآنكه هرگز، كوچكترين نظري هم از ما بخواهد. درآنزمان، پدر، برايمان مظهر قدرت تام و البته، زورگويي مطلق بود. گرچه از اين زورگوييهايش دل پردردي داشتيم، اما از آنجايي كه اكثر پدرهاي دوروبرمان، كموبيش، شبيه به پدر خودمان بودند، انگار جايي براي گله و شكايت هيچ كداممان باقي نميماند و روزگار را هم بههمانصورت ميگذرانديم. سالها گذشت و بچههاي ما بزرگ و بزرگتر شدند، اما پدر، همچنان اصرار داشت بهجاي همه، حتي نوههايش هم تصميمگيري كند. تا اينكه يك روز، وقتي يكي از نوهها- كه نوجواني رشيد شده بود و قدش بلندتر از پدربزرگ و صدايش هم كلفتتر و زوربازويش هم بيشتر- با تصميمي كه پدربزرگ، به جاي او گرفته بود، مؤدبانه مخالفت كرد و نظر خودش را شجاعانه بهزبان آورد، پدربزرگ، با خشم فراوان، به سوي او حمله كرد و دست رويش بلند كرد و او را به باد كتك گرفت. پسر نوجوان، اما همچنان راستقامت ايستاد و حتي قدمش هم نلغزيد. فقط سرش را به نشانه ادب، پايين انداخت و گذاشت تا پدربزرگ، حسابي خودش را خالي كند. بعدش اما- وقتي پدر به اتاقي ديگر رفته بود- حرفي بهزبان آورد كه تلنگري شد به ذهن همه ما فرزنداني كه سالهاي سال را در ترس توأم با احترامي از سراجبار، گذرانده بوديم. گفت: «فكر نكنيد زورم به پدربزرگ نميرسيد. پدربزرگ، حتي پلهها را كه ميخواهد بالا يا پايين برود، بايد مثل بچههاي نوپا با طمأنينه و يكييكي برود. پير شده. زورم به او ميرسد؛ بهخودم اجازه حرمتشكني ندادم، اما بهاينمعني نيست كه بگذارم بهجاي من تصميم بگيرد.» و ما بزرگترها در سكوت، فقط يكديگر را نگاه كرديم. ماجراي آن روز، همه سالهاي كودكي خودم و خواهر و برادرهايم و زورگفتنهاي پدر را پيش چشمم آورد و همچنين همه سالهايي كه خودم، به عنوان پدر، ناخودآگاه رفتاري مشابه پدرم را در پيش گرفته بودم- البته نه به آن شدت و حدت- و گفتن «همين كه من ميگويم.» برايم شوك بزرگي بود آن روز. انگار بهواقع، زشتي زورگفتن را به چشم ديدم. مني كه تا پيش از آن روز، چنان رفتاري را نشانه قدرت و تسلط بر امور ميدانستم، آن روز، روي ديگر سكه را ديدم: كسي كه زورگويي ميكند، چقدر شكننده و ضعيف است؛ چون ميشود با يك حرفناشنويِ ساده، او را از جا بهدر كرد؛ چون از اطرافيانش- همسر، فرزند، همسايه، همكار، دوست...- انتظار حرفشنوي مطلق دارد و هرچيزي غير از «مطلق»، برايش يك ضربه كاري بهحساب ميآيد؛ چون چه خودش باور داشته باشد يا نه، هميشه ترسي درونش هست از عدمفرمانبرداري اطرافيانش از او. يك عمر، بهتبعيت از رفتار پدر، آگاهانه يا ناخودآگاه، سعي كرده بودم بر مشي اطرافيانم تسلط داشته باشم و اسمش را هم گذاشته بودم رهبري، اما با حرف آن روز خواهرزادهام، انگار بيدار شدم: رهبري بود يا سلطهجويي؟ ياد ديوارهاي از جنس ساروج افتادم و استحكام فوقالعادهشان و ديوارهاي از جنس كاهگل، كه به ضربهاي فرو ميريزند. تازه متوجه شدم پدر سلطهجوي من كه بهنظرم مظهر قدرت ميآمد، ديواري كاهگلي بوده كه همواره ميترسيده با ضربهاي فرو بريزد و علت هايوهوي هميشگياش هم چهبسا همين ترسش بوده است از فروريختن و تازه فهميدم كه من هم كاهگليام؛ سست و شكننده. در بيان تجربه اين دوست و نتيجهگيريشان، ابدا قصدمان اين نيست كه واجببودن احترام والدين را زير سؤال ببريم و انكار كنيم، بلكه قصد داريم رفتاري بسيار شايع را بررسي كنيم كه از شدت وفور، حتي شايد ديگر زشتي آن را نميبينيم. آن دوست گرامي، در ادامه تجربهاش ميگويد: «خواهرم- مادر آن نوجوان- از اينكه پدر، چنان خشمگينانه روي پسرش دست بلند كرده بود، سخت برآشفته شد، اما خواهر ديگرم رو به او كرد و گفت: «ناراحتي ندارد كه، خواهر. براي كنترل كردن نوجوانهاي امروزي، در هر خانوادهاي بايد يك شرخر باشد ديگر.» شرخر! و اين هم شوك دومي بود كه در آن روز به من وارد شد: بسياري از ما براي رفعورجوع ناهنجاريهاي پيرامونمان، از روش سركوبگري استفاده ميكنيم، يا به قول همان خواهرم، از روش استخدام شرخر، اما آيا كدخدامَنِشي را تجربه كردهايم؟ لغتنامه دهخدا را جستوجو ميكردم براي يافتن معناي عبارت «كدخدامنشي». آمده بود: «حل دعاوي مردم بهطريق حكميت و دوستانه؛ انجام كاري به دوستي و از طريق حكميت». حكميت هم كه بهمعناي داوري است و داوري هم بهگفته مرحوم دهخدا، در اصل، دادور بوده است، بهمعناي صاحب عدلوداد و اينجاست كه به ياد فرمايش حضرت حافظ ميافتيم كه: «صلاح كار كجا و من خراب كجا- ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا». نميشود انكار كرد شخصيت افراد گوناگون، با يكديگر متفاوت است؛ از كمالگرا، مهرجو، يا پيشرفتگرا گرفته، تا فكور، خوشبين، چالشگر (يا قدرتطلب)، و... . پس همه افراد، الزاما سلطهجو و قدرتطلب نيستند، اما كافي است در يك جمع، يك نمونه از اين افراد حضور داشته باشد، آنوقت ايجاد چالش و تنش، تقريبا حتمي است، مگراينكه ديگر افراد حاضر در جمع، بههرعلتي، از واردشدن به اين چالش و درگيري و جنگ قدرت، اجتناب كنند. صحبت ما بر سر اين نيست كه اگر كسي از اطرافيانمان سلطهجو است و عادت دارد كه هميشه حرف، حرف خودش باشد، چگونه تغييرش بدهيم تا دست از سلطهجويي بردارد؛ بلكه صحبت بر سر اين است كه ممكن است آن فرد سلطهجو، خود ما باشيم و يك عمر، از خطاهايمان و آزارهايي كه به ديگران رسانده و ميرسانيم، غافل باشيم. بشر، موجودي است اجتماعي و چگونگي تعاملش با ديگران است كه هم نشانگر شخصيت كنوني اوست و هم سازنده شخصيت آينده او. بهعبارتديگر، اينکه چگونه رفتارمان با ديگران را هدايت و جهتدهي ميكنيم، ميتواند نمايانگر شخصيت ما و نقاط قوتوضعفمان باشد. از سوي ديگر، اگر تصميم داريم نقاط ضعفمان را برطرف كنيم و بر نقاط قوتمان بيفزاييم نيز، باز لازم است خودمان و سبكي كه براي رهبريكردن ديگران برگزيدهايم را بشناسيم. براي رهبري، سبكهاي گوناگوني برشمردهاند: تحولي، تعاملي، وظيفهگرا، خدمتگزار، مردممحور، عدم مداخله، دموكراتيك- مشاركتي، كاريزماتيك، بوروكراتيك و مستبدانه. بيترديد، هريك از اين سبكهاي رهبري، جايگاه خاص خود را دارند و اگر در زمان و مكان مقتضي بهكار گرفته شوند، بسيار مؤثر و مفيد خواهند بود، مثلا در زمان بحران و حوادث غيرمترقبه و در فعاليتهاي نظامي و ارتش، رهبري مستبدانه بهترين سبك رهبري است و هر سبكي غير از آن، سبب بروز اغتشاش و هرجومرج و نهايتا شكست خواهد شد، اما آيا در محيطي مانند خانواده و براي تصميمگيريهاي معمول، رهبري مستبدانه، همچنان كاربرد دارد؟ آيا ديگران، همواره و در هر شرايطي ملزماند تابع و مطيع بيچونوچراي فرد سلطهجو باشند؟ منطق، تعقل، صبر، احترام به حريم ديگران، شنوندهبودن، گفتوگوي سالم و... چه جايگاهي در زندگي ما دارد؟