درباره یک زوج جوان و عاشق که زندگی متفاوتی دارند
زندگی خصوصی آقا و خانم مکانیک
از اولین روزی که وارد کار روزنامهنگاری شدم، همیشه دوست داشتم فرصتی پیش بیاید که بتوانم قصه آدمهای به ظاهر معمولی را بنویسم که کارهای غیرمعمولی انجام میدهند؛ آدمهایی که لزوما اسم دکتر، کارشناس، هنرمند، سلبریتی و ... رویشان نیست، ولی حرفهای جالبی برای گفتن دارند و شاید نبودن این گونه عناوین باعث شده کمتر کسی به سراغشان برود و قصه زندگیشان را بشنود. چندی پیش ما با دو نفر از این آدمهای ظاهرا عادی، اما متفاوت و نهچندان معمولی آشنا شدیم. البته ما آنها را تازه شناختیم، ولی آنها مجله موفقیت را از مدتها قبل میشناختند و از خوانندگان قدیمیاش بودند. «امید» و «بهاره» زوج خوشبختی هستند که چند سال پیش با هم آشنا شده و عاشق همدیگر شدند. پس از چندی هم آقا امید به خواستگاری بهاره خانم آمد. مشکلات مالی این روزها برای اغلب جوانان سدی بر سر راه ازدواجکردن است، اما این سد برای امید و بهاره بزرگتر و محکمتر بود، زیرا وضعیت مالی دو خانواده بهگونهای بود که هیچکس نمیتوانست کوچکترین کمکی برای شروع زندگیشان به آنها بکند. این دو با هم عهد بستند که در هر شرایطی عاشقانه در کنار هم بمانند و با همدیگر بنای یک زندگی خوب را بسازند. آنها زندگی خود را با جهیزیه و مهریهای اندک آغاز کردند. حتی مراسم عروسی هم نگرفتند تا بتوانند هزینه مراسم را صرف هزینههای مربوط به شروع زندگیشان کنند. شغل آقا امید «مکانیکی» است؛ از آن مکانیکهایی که عاشق کارش است و خودش را دکتر ماشین مینامد. همسرش هم دوست داشت در کار، کنار امید باشد و در ساختن زندگی مشترک به او کمک کند. امید ابتدا موافق کارکردن همسرش در مکانیکی نبود، اما وقتی اصرار زیاد او را دید، پذیرفت. امید و بهاره هر روز صبح با هم به سر کار میآیند، در اغلب ساعات روز کنار هم هستند و به عنوان دو «دکتر ماشین» برای اتومبیلهای مردم نسخه میپیچند و جراحیهای لازم را روی آنها انجام میدهند! دو سه سال پیش خدا به آنها دختری داد که اسمش را «گندم» گذاشتند. بهارهخانم کمی زودتر از امید از تعمیرگاه بیرون میآید تا گندم را از مهدکودک به خانه بیاورد و کارهای مربوط به منزل را انجام دهد. همین خلاصه زندگی این دو نفر بود؛ یک زندگی جالب و شیرین همراه با تعهد و مسئولیتپذیری متقابل. اگر مایل هستید درباره زندگی و دیدگاههای این زوج جوان بیشتر بدانید ادامه این مطلب را بخوانید.
از خانم «بهاره جوادی» میپرسم: «هیچگاه نترسیدید از اینکه وارد کاری میشوید که در عرف عمومی جامعه مردانه تلقی میشود؟ نترسیدید از اینکه احیانا نتوانید از پس این کار بربیاید یا اینکه گاهی بعضی نگاهها اذیتتان کند؟» و او پاسخ میدهد: «هیچوقت این تصور را نداشتم که نمیتوانم از پس این کار بربیایم. البته آن اوایل زیاد این کار را بلد نبودم و همه چیز را از امید میپرسیدم، ولی به مرور کار را کاملا یاد گرفتم. از نظر من، هیچ فرقی بین خانم و آقا در انجام کارها وجود ندارد.
البته ممکن است خانمها بهطور متوسط از نظر فیزیکی کمی قدرتشان کمتر باشد، ولی امروزه بسیاری از جنبههای هر کاری، فکری است و روزبهروز هم تجهیزات جدیدتری عرضه میشود که میزان و اهمیت کارهایی را که انجامشان وابسته به قدرت است، کمتر میکند. گاهی ممکن است وقتی در مغازه هستم، بعضی نگاهها اذیتم کند، اما خوشبختانه تعداد این جور موارد زیاد نیست. از طرفی وقتی به زندگیام فکر میکنم، وقتی امید را میبینم، وقتی میخواهم دنبال دخترم گندم بروم و او را از مهد کودک بیاورم، انرژی و انگیزه فوق العادهای میگیرم.
از امید میپرسم: «شما مشکلی نداشتید با اینکه همسرتان در مکانیکی در کنار شما کار کند؟» و او پاسخ میدهد: «راستش من هم اول مخالف بودم و حتی ترجیح میدادم همسرم در منزل بماند و کارهای خانه را انجام دهد و در بیرون کار نکند؛ ولی وقتی علاقه و اصرار زیاد او را به کارکردن دیدم، راضی شدم که بیاید اینجا که هم در کارهای مکانیکی کمک کند و هم اینکه در طول روز در کنار هم باشیم. به هر حال فرهنگها و نوع نگاه آدمها با همدیگر متفاوت است. 99 درصد مراجعین ما با این مسئله برخورد مناسبی دارند و یک درصد هم گاهی شاید جور دیگری نگاه کنند که من ترجیح میدهم آن یک درصد جزو مشتریان من نباشند.»
از بهارهخانم سوال میکنم: «خسته نمیشوید از اینکه در طول روز، هم در مکانیکی کار میکنید و هم کارهای منزل را انجام میدهید و هم به کارهای مربوط به دخترتان گندم رسیدگی میکنید؟» و او پاسخ میدهد: «از نظر من، معنای زندگی، حرکت است. من وقتی هیچ کاری نمیکنم، بیشتر خسته میشوم! من زمانی احساس خستگی میکنم که حس کنم هیچ کاری برای بهبود زندگی و برای خانوادهام نمیتوانم انجام دهم. حتی اگر یک روز من و امید بیاییم اینجا و در آن روز به دلایلی کسی مراجعه نکند که ماشینش را تعمیر کنیم یا کاری برایش انجام دهیم، در آخر آن بیشتر احساس خستگی میکنیم! البته در انجام کارهای منزل هم در مواقعی که نیاز باشد، امید کمک میکند».
این روزها در جامعه جوانان زیادی را میبینیم که حاضر نیستند خیلی کارها را انجام دهند و دلشان میخواهد یک کار شیک و تمیز و به اصطلاح پشت میزی داشته باشند. از امید سوال میکنم که آیا هیچوقت این وسوسه به سراغ شما نیامد که به جای این کار، وارد یک کار به اصطلاح شیک بشوید؛ مثلا یک بوتیک و یا کافیشاپ راه بیندازید؟ و او میگوید: «این کارها هم خوب هستند و جامعه به همه شغلها احتیاج دارد، ولی من کار خودم را بیشتر دوست دارم و از لحاظ روانی این کار بیشتر ارضایم میکند؛ چون برخلاف خیلی از کارهای دیگر، در آن فن و تخصص وجود دارد. ما اینجا شوخی و جدی به خودمان میگوییم: دکتر ماشین. همانطور که ممکن است شما پیش یک پزشک بروید و بگویید گوشم درد میکند، ولی پزشک به شما بگوید که مشکل چیز دیگری است!
بهاره خانم نیز در این زمینه میگوید: «من و امید دوست داریم مدام خودمان را به چالش بکشیم. آدم نباید امروزش شبیه دیروزش باشد. آدمی که امروزش شبیه دیروزش باشد، زندگیاش دچار روزمرگی و رکود میشود. ما وقتی که میتوانیم خودمان را به چالش بکشیم و چیزهای جدیدی را یاد بگیریم، از لحاظ روحی راضی میشویم.»
از آنها میپرسم: «اگر صد میلیون تومان در یک قرعهکشی برنده میشدید، با این شرط که نمیتوانید این مبلغ را سپردهگذاری کنید و باید حتما با آن کاری راه بیندازید، در این صورت وارد چه کاری میشوید!» امید پاسخ میدهد: «همین کار خودمان را گسترش میدادیم. البته در آن صورت شاید یک تعمیرگاه و گاراژ بزرگ با صندلیها و دکوراسیون بسیار زیبا و با تجهیزات بسیار پیشرفته روز دنیا در ایران تاسیس میکردیم.» بهاره خانم نیز میگوید: «در این شرایط کارمندان زیادی را هم میتوانستیم استخدام کنیم و دوست دارم که کارمندانمان را از بین خانمهای توانمندی که سرپرست خانوار هستند، انتخاب کنیم.»
در اینجا یک سوال فانتزی به ذهنم میرسد و از آنها میپرسم: «اگر ماشین شخصیتان خراب شود، کدامتان آن را تعمیر میکنید؟» و آنها با هم جواب میدهند: «هر دو.»
امید در ادامه میگوید: «البته ماشین شخصی ما وانت است. ما وقتی با این ماشین به مسافرت میرویم، پشتش ابزار میگذاریم و در جاده هر ماشینی را ببینیم که مشکلی پیدا کرده، تعمیرش میکنیم. کار سختی است، ولی من معتقدم انرژی این جور کارها حتما به سمت زندگی خودمان برمیگردد.»
همانطور که در مقدمه گفته شد، این دو نفر یک دختر دوساله به اسم گندم دارند. از آنها میپرسم: «دوست دارید دخترتان وقتی بزرگ شد، چه نوع شخصیت یا تفکراتی داشته باشد؟» و بهارهخانم پاسخ میدهد: «دوست دارم «گندم» یک آدم بسیار قوی و شجاع بار بیاید؛ جوری که منتظر انتخاب دیگران نباشد، بلکه خودش در زندگی چیزهای مختلفی را تجربه کند و در نهایت با عقل و درایت خودش بتواند مسیرش را انتخاب کند.»