زندگی قسطی
اولین قسط زندگی من، مربوط به وامی بود که از یک بانک خصوصی، با بهره سنگین و شرایط وحشتناک، دریافت کردم و با آن زن گرفتم. وام سه ساله بود و موقعی که آخرین قسط آن را میپرداختم، نخستین فرزندم، راهرفتن و حرفزدن را بهخوبی آموخته بود.
بلافاصله بعد از ازدواج، از بانک دیگری قرض گرفتم و پیشقسط خانه کوچکی را پرداختم و بعد همان خانه را در بانک رهنی با گرو گذاشتم و بقیه پول خانه را دادم. به این ترتیب، مجبور بودم ماه به ماه، سه قسط مختلف را یکجا بپردازم: یکی سهساله، دیگری دوساله و آخری ششساله. اما خوشحال بودیم؛ من و زنم خوشحال بودیم که خانهای از خودمان داریم و مجبور نیستیم مقداری از پولمان را به عنوان کرایه خانه دور بریزیم!
همه خویشاوندان و دوستان و آشنایان هم خوشحال بودند و خوشحالی خودشان را عملا نشان دادند. به این ترتیب که خانه لخت و تهی ما را با اثاثیه خودشان انباشتند (ما این گفته حکمتآمیز مردم را واقعا به کار بسته بودیم که «آدم روی زمین لخت زندگی کند، اما خانهای از خودش داشته باشد»).
هنوز قسط دوساله تمام نشده بود که بهدنیاآمدن بچه اولمان نزدیک شد. یکی از دوستان، مرا که عزا گرفته بودم، دلداری داد و بیمارستانی را به من معرفی کرد که مخارج زایمان را قسطی میگرفت. فردای همان روز به بیمارستان رفتم. البته کمی گران بود، ولی من که پول نقد نمیخواستم بدهم! هزینه را در ده قسط میگرفت با دو ماه مهلت. این شرایط بسیار عالی و منصفانه بود.
روزی که برای پرداخت آخرین قسط به بیمارستان رفتم، قرارداد جدیدی برای بهدنیاآوردن دومین بچه بستم و چون مشتری سابقهدار و خوشحسابی بودم، مبلغ قابلملاحظهای تخفیف گرفتم. خوشبختانه بین پرداخت آخرین قسط بچه دوم و بستن قراردادی برای بچه سوم چند ماهی فاصله افتاد (البته نمیدانم اشتباه از من بود یا از زنم؛ شاید هم از خود بچه بود، چون کسی که همیشه مجبور است حساب قسطهای مختلف را نگه دارد، کمتر ممکن است اشتباه کند.)
از آنجا که پرداخت قسطهای ریز و درشت گوناگون، پولی برای خرجهای ضروری ما باقی نمیگذاشت، قراردادهای کمو بیش منصفانه مشابهی با بقال و نانوا و قصاب بستیم و یک قرارداد مخصوص نیز با داروفروش برای خرید شیر خشک بسته شد و موقعی که بچههای من از کلوخ نرمتر و از سنگ سفتتر را هم میجویدند، من هنوز قسط شیر خشک میدادم!
و خودم چه زندگیای داشتم! سراسر دلهره. دو سه بار تا آستانه زندان هم رفتم، اما خوشبختانه از آن رد نشدم. با جانکندن توانستم خودم را نگه دارم. با پررویی اضافه کار گرفتم. هر جا آقای رئیس حاضر بود، من زودتر از همه حاضر میشدم و خودم را توی چشمش فرو میکردم. داماد کلفت عمه مادرش هم که مرده بود، مجلس ترحیمش رفتم و قیافه ماتمزده به خودم گرفتم. گهگاه صدایی از آن گوشه کنارهای قلبم بلند میشد که:
- «آهای، چکار داری میکنی؟»
اما صدای دیگری فورا خفهاش میکرد:
- «قیافه آقای رئیس بدتر است یا شکل و شمایل طلبکارها؟ ورقه پاداش و اضافه کار بهتر است یا ورقه جلب؟
اما اداره همه دردهایم را دوا نمیکرد. چند بار مجبور شدم فرش و اثاث قسطی بخرم و نقد و به نصف قیمت بفروشم تا بتوانم پول سفتههایی را که موعدشان نزدیک شده بود، بدهم. ناچار در یک شرکت کاری پیدا کردم؛ شبها و بعد، کتابخریدن را ترک کردم (سالی، ماهی یک کتاب میخریدم) و روزنامهخریدن را هم ترک کردم. سینمارفتن را ترک کردم. یک دلخوشی برایم مانده بود: سیگارکشیدن که آن را هم ترک کردم؛ نه، زنم ترکم داد:
- «ببین جانم، روزنامهها که دیگر بیخود نمینویسند. سرطان و هزار درد بیدرمان دیگر... به خودت رحم نمیکنی، به این بچهها رحم کن...» (کم مانده بود بگوید: «تو بمیری قسطها را کی میدهد؟!»)
خوب میدانستم که مدتی است به این فکر افتاده که شصت تومان هم خودش پول یک قسط است! اما من هم به این سیگار بیقابلیت احتیاج داشتم. از فکر نزدیکشدن موعد یکی از قسطها، مثل فکرآمدن عزرائیل، تنم میلرزید. چه شبها که با وحشت از خواب میپریدم یا در کابوسهایم، با طلبکارها سروکله میزدم.
دو سه سالی که گذشت، وضع کمی بهتر شد. دو سه تا از قسطها تمام شده بود و من داشتم نفس راحتی میکشیدم که یک روز که به خانه آمدم، دیدم تمام اطاقها با فرشهای رنگارنگ کوچک و بزرگ پوشیده است. روی فرشهای نو و نرم که راه رفتم، پاهای خستهام که جز کف سرد و سخت بانکها، جایی را نمیشناختند، از من تشکر کردند. اما کفاره آسایش پا را خستگی دست پرداخت. مجبور شدم بنشینم و سیوشش سفته را، از قرار سفتهای دو امضا، توشیح کنم!
زمستان که رسید، زنم چند روزی جنگ تبلیغاتی راه انداخت و زمینه را مهیا کرد (تاکتیک غافلگیری دشمن و جنگ برقآسا که با مخالفت شدید من روبهرو شده بود، کنار گذاشته بود. یک روز که به خانه آمدم و در اطاقها را باز کردم، عرق سردی به تنم نشست که حتی گرمای بخاریهای مبله نویی هم که جلو چشمم میدیدم، نمیتوانست از سردی آن کم کند. تابستان، یکتا پیراهن، عرقکرده و لهلهزنان رفتم و آخرین قسط بخاریها را دادم. زنم پاداشم را با یک شربت خنک داد. یخهای ریزی که توی شربت شنا میکردند و دزدکی به دهانم میلغزیدند، محصول یخچال خودمان بودند؛ یخچالی که بهتازگی خریده بودیم.
زمستان با پالتو و شالگردن و دستکش، درحالیکه نفسم از شدت سرما یخ میبست و از شنیدن اسم یخچال هم چندشم میشد، رفتم و آخرین قسطش را دادم!
بعد نوبت «تلهویزیون» شد و بعد رادیوگرام مبله و واضح بود که روی زمین نمیشد نشست و تلهویزیون تماشا کرد یا از رادیوگرام موسیقی شنید. ناچار تحمل کردم که سروکله یک دست مبل قسطی هم توی خانه پیدا بشود (و نمیدانم برنامههای تلهویزیون بیش از اندازه مهیج بود یا مبلها بیش از اندازه ظریف که یک ماه نشده مبلها از ریخت و رویت افتادند) و باز واضح بود که مبل بدون بوفه و کمد چیز ناقص و چرندی است. پس سروکله بوفه و کمد هم پیدا شد، بدون آنکه کسی به خودش زحمت راضیکردن «رئیس خانواده را بدهد»! کار من امضای سفتهها بود و من در این کار مهارت و تخصص لازم را به دست آورده بودم و مانند گنهکاری که در انتظار قضای آسمانی است، منتظر سفتههای تازه بودم. بدبختی در این بود که مرور زمان به جای آنکه از بار عقوبت من بکاهد، بر آن میافزود و هر روز آن را سنگینتر از روز پیش میساخت. سفتههای صدتومانی تمام نشده، سفتههای دویستتومانی جایش را میگرفت و سفتههای دویستتومانی جای خودشان را به سفتههای سیصد تومانی میدادند!
اینک بچههای من به سنی رسیده بودند که باید به مدرسه بروند و واضح بود که ما در دنیایی از بدیهیات زندگی میکنیم که استدلال را در آن راهی نیست و بحث و مناظره ارزش خود را از دست داده است و هر پاسخی با «واضح است...» آغاز میشود و اگر کسی باشد که از این وضع چیزی نفهمد و محتاج توضیح باشد، بیشک گناه از خود اوست و اگر سماجت ورزید، جایش در تیمارستان است! واضح بود که مدرسههای معمولی دولتی به درد نمیخوردند و باید بچهها را مدرسه ملی گذاشت که بهعنوان فوقبرنامه انگلیسی و رقص هم به شاگردان میآموزند و من که اتکایم به تجربههای پرارزشم (راستی این تجربهها برایم چقدر تمام شده بود؟) اعتمادبهنفسی در خور تحسین به من میبخشید، نزد مدیر مدرسه رفتم و موضوع را بدون مقدمهچینی و حاشیهروی، مستقیما مطرح کردم.
نتیجه همان بود که انتظار داشتم: بچههایم تحصیلات قسطیشان را آغاز کردند. نمیدانم مادرشان در خوشحالی خود تا چه اندازه حق داشت، ولی مدرسهرفتن بچههایم برای من با مطلعی وحشتناک همراه بود: یاد گرفتند که جشن تولد بگیرند. مادرشان تعجب میکرد و حسرت میخورد که چطور تا آن زمان در فکر این فریضه فوقالعاده مهم نبوده است. اما من میدانستم که بهخاطر سپردن سررسید چکها و سفتهها که هرگز از دلهره و هراسی کم یا زیاد خالی نبود، دیگر برای ما مجالی برای توجه به هیچچیز، حتی سالروز بهدنیاآمدن بچهها، افزودهشدن قسطی به قسطهای دیگر، باقی نمیگذاشت.
حتی به یادم میآمد که من و زنم معمولا درباره بچههایمان طوری حرف میزدیم که انگار موضوعی هستند درجه دوم و وابسته به قسطها: «وقتی فرزانه به دنیا آمد، دو ماه بود که قسط فرش بزرگه تمام شده بود» (و حالا با تعجب بسیار درمییابم روزی که زنم از من پرسید: بالاخره اسم بچه را چه بگذاریم؟ و من بدونتامل گفتم: فرزانه! «تازه از فروشگاه فرزانه» بازگشته بودم. کاوش در زوایای پنهان روح!)
چه دردسرتان بدهم، شاید تفصیل زندگی قسطی ما (یا شرح قسطهای زندگی ما) برای شما کسالتآور باشد؛ تنها همین را میگویم که زندگی ما، آرام و آسوده، ادامه داشت و هر جا به مشکلی برمیخوردیم، «قسط» گره از کارمان میگشود. البته این مشکل هرچه بزرگتر بود، بهتر بود. چهبسا سرم به شدت درد میکرد و دو ریال نداشتم بدهم قرص بخرم، اما در همان حال قادر بودم سه،چهار هزار تومان فرش، ماشین رختشویی یا اجاق گاز قسطی، بدون یک شاهی پیشقسطی خریداری کنم.
برای من، زندگی، بهجای سپریکردن روزها، با گذشتن از این هفته و ماه، به هفته و ماه دیگر، به شکل پشت سر گذاشتن قسطهای مختلف در آمده بود. من از این قسط به آن قسط میپریدم. شادیام ختم قسطی و اندوهم اندیشیدن به قسطهای تازه و دلهره زندگیام، نزدیکشدن روز پرداخت قسطها بود. بدبختی این بود که تلهویزیون، با آنکه مدتها بود قسطش تمام شده بود، آرامشی به من نمیبخشید. تماشایش تنم را میلرزاند.
همهاش گفتوگو از این بود که چطور میشود با روزی یک تومان دوچرخه خرید (و پسرم دنباله موضوع را میگرفت و آنقدر آن را کش میداد تا بالاخره به دوچرخهاش میرسید) یا چطور میشود با روزی هشت تومان مبل یا ماشین رختشویی تهیه کرد (و پر واضح است که زنم ... - «ببین جانم، اینکه میخواهیم ماهی بیست تومان به رختشوی بدهیم، دویستوبیست تومان هم رویش میگذاریم و ... در عوض مال خودمان است و برایمان میماند.»)
برای زنم، فقط مسئله تولید قسط مطرح بود. چه شباهت عجیبی به تولیدمثل داردا سه قسط مانده به آخر هر چیزی، فکر چیز تازهای بود که جانشین آن کند و اگر این چیز تازه را به آسانی نمییافت، عزا میگرفت. دیگر اثاث خانه و لباس و اشیای ضروری مطرح نبود. حالا ما اشیای زینتی و تفننی قسطی میخریدیم.
پسرم قسطی زن گرفت. دخترم قسطی شوهر کرد. زندگی قسطی ما هنوز همچنان جریان دارد و حالا من هم در دلهره و وحشت زنم شریک شدهام: «این چند قسطی که برایم مانده، تمام بشود، چه بکنم؟ تنها یک کار باقی میماند: مردن!»
و اگر بشود قسطی مرد، مطمئن باشید بیدرنگ میمیرم!