menu button
سبد خرید شما
«ما یک نفریم»
موفقیت  |  1404/03/04  | 

«ما یک نفریم»



ما بیشتر از یک نفر بودیم؛ دو یا شاید هم سه تا. البته تا قبل از آنکه دخل هم را دربیاوریم بیشتر هم بودیم. ما همدیگر را لت و پار کردیم. چاره‌ای هم نداشتیم؛ یکی تنها یکی می‌توانست بر منصب قدرت بنشیند، پا روی پا بیندازد و اُرد بدهد. از آنجایی که بقیه هم مثل من زیر بار حرف زور نمی‌رفتند، علی ماند و حوض‌اش. امروز دیگر صدایی از من در نمی‌آید. نشسته‌ام و خودم را در آینه نگاه می‌کنم، یک دیکتاتور بزرگ را. حتی یکی هم نیست که بگوید: «بله، چشم قربان.» تمام صداهای درونم را خفه کرده‌ام. دیگر هیچ کس در من زندگی نمی‌کند؛ در منی که دو بلیط در دستش است که دارد باد می‌کند، تنها دو بلیط!

گرسنه نیستی، اما یک پیتزای دو نفره سفارش می‌دهی و وقتی می‌رسد، روی کاناپه سه نفره ولو شده و همه‌اش را با ولع می‌خوری. شب همه بچه‌ها به خانه‌ات می‌آیند. دور و برت باید حسابی شلوغ باشد. مریم زودتر از آرمین می‌رسد. دوست نداری با او بیشتر از یکی دو جمله خوش و بش کردن، حرفی بزنی، اما می‌نشینی کنارش و تا آمدن بقیه با او از در و دیوار حرف می‌زنی. کمی بعد هم آرمین با کیسه‌ای پر از خوراکی از راه می‌رسد. چند آبمیوه‌ای را هم که زیر بغل زده، از داخل کت‌اش بیرون کشیده و روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «اینم از این». حوصله‌اش را نداری؛ وراج است، ولی تا مریم خوراکی‌ها را روی میز بچیند با او کلی وراجی می‌کنی.

سودابه و سیامک و مینا هم با هم یک‌جا می‌رسند. با سودابه و سیامک به واسطه مینا آشنا شدی. مینا را خیلی سال است می‌شناسی. او وقتی سینا بود، با سیامک دوست شده بود و حالا دوست میناست بیشتر. همه جا با هم می‌روند. اینجا هم که بیشتر از هر جای دیگری می‌آیند. خانه شلوغ است. حتم داری صدای خنده و مسخره بازی‌شان تا سر کوچه می‌رود. همسایه‌ات عزادار است. پیرزن بیچاره شب قبل خبر اعدام پسرش را شنیده است. به او حتی فرصت نداده‌اند او را ببیند. دلت به حالش می‌سوزد. نه نمی‌سوزد. دلت به حال هیچ کس نمی‌سوزد. به جمع برمی‌گردی و لیوانت را دوباره پر می‌کنی. تشنه‌ای، اما می‌روی کنار پنجره و گوشه پرده را پس می‌زنی.

سارا و احمد را می‌بینی که دارند ماشینشان را در کوچه پارک می‌کنند. سارا پیاده شده و دارد به او به فرمان می‌دهد، احمد ولی محکم به ماشین پشتی می‌کوبد؛ پارک دوبل‌اش افتضاح است. پیاده می‌شود، با هم بحث می‌کنند، سارا قهر می‌کند، احمد با لگد به لاستیک ماشین می‌زند. سارا در صندلی عقب می‌نشیند و دستش را روی صورتش می‌برد؛ انگار گریه می‌کند. احمقانه است، ولی احمد پشت فرمان برگشته است، در ماشین را محکم می‌بندد، گازش را می‌گیرد و می‌رود. باید شماره احمد را بگیری، ولی نمی‌گیری؛ در عوض برمی‌گردی و سیگاری آتش می‌کنی و می‌گویی: «سارا و احمد نمیان». فس‌شدن بچه‌ها را با یک اَی کشیده رو به افول می‌فهمی.

آرمین این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: «اینام که دیگه شورشو درآوردن. می‌گن میایم، نمیان؛ می‌گن نمیایم، میان». مریم زیر چشمی نگاهی به آرمین می‌کند. فکر می‌کنی از او خوشش می‌آید. خیلی وقت است به این موضوع شک کرده‌ای. باید یکی از روزهایی که با هم تنها می‌شدید از زیر زبانش می‌کشیدی اما این کار را نکرده بودی. با خود می‌گویی: «به من چه! خودش می‌دونه». آرمین کلافه است. نباید بگویی اما می‌گویی: «چه مرگته آرمین؟ چرا انقدر پکر شدی. سارا خانم نمیان؛ ما که هستیم». خانم را قدری می‌کشی که دوزاری را بدهی دست مریم. مریم بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود.

آرمین سرخ می‌شود و می‌گوید: «ای بابا تو هم که. دست بردار نیستیا. در ضمن خلایق هر چه لایق». می‌گوید خلایق هر چه لایق، اما تو می‌دانی که درونش چه آتشی برپاست. این را از سیگاری که بلافاصله روشن می‌کند هم می‌شود فهمید. گند زده‌ای، می‌دانی اما جمعش نمی‌کنی. می‌گذاری همینطور در سکوت تا آخرین کام سیگارش را بگیرد. برای اینکه با خودت کلنجار نروی سر برمی‌گردانی. مینا خیره است. رد نگاهش را که می‌گیری به سودابه می‌رسی که سر بر شانه سیامک گذاشته و تلویزیون تماشا می‌کند. صدای تخمه شکستن سیامک روی اعصاب است. از وقتی آمده یک‌ریز در حال خوردن است. بلند شده و یک مشت از تخمه‌های آفتابگردان را از پیاله جلویش برمی‌داری و در چق‌چق کردن به او ملحق می‌شوی.

مینا به جمع برمی‌گردد. صدایش را ملوس می‌کند: «نُچ. شما مردا هیچ وقت نمی‌فهمین که درون یه زن چی می‌گذره». سودابه بدون آنکه سر بگرداند، در جوابش می‌گوید: «سیامک رو فاکتور بگیر لطفا». بعد سمت راست صورتش را که چسبیده به شانه سیامک است، چند باری بالا و پایین می‌کند. مینا ادامه می‌دهد: «خب حالا. من می‌گم اگه به خود سارا بود انقدر زود ازدواج نمی‌کرد». آرمین بلند می‌شود. کتش را برمی‌دارد و بدون هیچ حرف اضافه‌ای، تنها با گفتن من باید بروم، می‌رود. مریم ساکت است. باید تا جلوی در آرمین را بدرقه کنی، اما همین‌طور به شکستن تخمه ادامه می‌دهی.

مینا مضطرب است. می‌گوید: «مگه من چی گفتم؟!» می‌فهمی. می‌خواهد خودش را مبرا کند. تو هم قبلا این کارها را می‌کردی ولی دیگر برایت اهمیتی ندارد. دیگر هیچ‌چیز آنقدر برایت مهم نیست که خودت را به‌خاطرش به آب و آتش بزنی. آب و آتش که نه؛ دیگر حتی نمی‌خواهی تکانی هم به خودت بدهی. سکوت کرده‌ای. سیامک تندتر چق‌چق می‌کند. مریم باز هم ساکت است. سودابه می‌گوید: «ما هم دیگه بریم». مریم استقبال می‌کند. سکوت می‌کنی. بچه‌ها می‌روند. هوا سرد است، پنجره را نمی‌بندی. خوابت می‌برد، اما حدس می‌زنم که نمی‌خواستی بخوابی.

خودم را در آیینه نگاه می‌کنم. حتم دارم کمتر از یک نفر نبوده‌ام. اما حالا هیچ کس نیستم؛ هیچ کسی که دو بلیط در دستانش دارد که دارند باد می‌کنند. تنها دو بلیط. نمی‌دانم چقدر طول کشیده است تا صدای آن همه گفت‌وگو را که سال‌ها با خودت در تنهایی داشته‌ای، خاموش کنی. صبح احمد زنگ زد برای عذرخواهی از اینکه نیامدند. گفت سارا حالش خوب نبوده است و نشده که بیایند. باید چیزی می‌گفتی تا احمد زبانش باز شود و درد دل کند، اما هیچ نگفتی. اصلا به رویش نیاوردی. صدای گرفته‌اش را شنیدی، نپرسیدی چرا.

احمد ولی خودش ماجرا را لو داد: «راستش ما دیشب تو مسیر اومدن به خونه‌ات تصادف کردیم، چیزی نشد اما سارا رو که می‌شناسی از کاه، کوه می‌سازه. انقده غر زد تا مجبور شدم سرش داد بزنم. اونوقت گریه‌اش گرفت و گند زد به آرایشش. می‌دونی که چقدر حساسه به سر و وضعش. مجبور شدیم برگردیم. از دیشبم باهام حرف نمی‌زنه. قهره». نمی‌خواستی با سارا حرف بزنی، گفتی: «می‌خوای من باهاش حرف بزنم؟» راحت شدی.

احمد نمی‌خواست پادرمیانی کنی. گفت: «هر وقت قهر می‌کنه تا دو سه روز نمی‌شه بهش نزدیک شد. باید تنهاش بذارم. از شانس بدم برای امشب دو تا بلیط سینما رزرو کرده بودم. نمی‌شه بریم. نمیاد می‌دونم. اصلا حال نمی‌ده دیگه». بعد کمی مکث کرد و وقتی چیزی نشنید ادامه داد: «ببین می‌خوام تو به جای ما بری. با یکی از بچه‌ها برو. خوش می‌گذره. از همون فیلماس که دوست داری. اها بیا. بلیطش رو برات فرستادم. ساعت 8 سینما آزادی. یادت نره‌ها».   

حوصله سینما رفتن نداشتی. گوشی همراهت را برداشتی. بازش کردی. به تصویر بلیط، نام فیلم و شماره صندلی نگاهی انداختی و گفتی: «باشه. مرسی». احمد که قطع کرد شماره آرمین را گرفتی. سرحال بود. خوب بلد است خودش را جمع و جور کند. یک زمانی سارا را دوست داشت. بینشان شکرآب شد. سارا قهر کرد. آرمین یک شیطنت ریزی کرد. سارا فهمید. بعد هر چه به در و دیوار زد که از دلش دربیاورد، نشد. بعد هم سارا با احمد، دوست برادرش ازدواج کرد.

گفتی: «شب میای بریم سینما؟» گفت: «بستگی داره فیلمش چی باشه». می‌دانستی که او از این جور فیلم‌ها خوشش نمی‌آید. از هر چیزی که او را به فکر وادارد فراری است. فیلمی می‌خواهد که از تماشایش ریسه برود و وسط سینما هی در گوش‌ات چرت و پرت بگوید. به آدم اشتباهی زنگ زده بودی. وقتی فهمید قرار است کجا برود، بهانه‌ای برای نیامدنش آورد و خیالت را راحت کرد. به این فکر کردی که به مریم زنگ بزنی، اما او حتی جواب تلفنت را هم نداد. مریم باید بیشتر از بقیه تنها باشد.

مینا دو تا بوق نخورده گوشی را برداشت. به‌هم ریخته بود. بابت دیشب خودش را سرزنش می‌کرد. نمی‌خواستی از بار عذاب وجدانش کم کنی، دو بلیط داشتی، گفتی: «پایه‌ای بریم سینما؟» فکر کرد می‌خواهی از این همه خودخوری برهانی‌اش. گفت: «وای تو چقدر خوبی. ممنون که به فکرمی. اما آخه... اووم...» داشت فکر می‌کرد چطور نه بگوید که تو را نرنجاند. نه گفتن همیشه برایش سخت بوده است. با همه مهربان است، غیر از خودش. با او احساس نزدیکی می‌کنی ولی هیچ وقت این را به او نگفته‌ای. راحتش کردی: «خودتو اذیت نکن. می‌ذاریمش برای یه روز دیگه». هول شد و گفت: «خب بذار ببینم چه‌کارش می‌کنم، شاید اومدم». گفتی: «نه. بیخیال. حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم خودمم خیلی حالشو ندارم. باشه بعد». به نظرت تنهایی مینا خیلی عمیق است، چون کلی تلاش کرد تا چیزی را که نبود از دلت دربیاورد. بعد هم که به خیال خودش چنین شد، راضی شد گوشی را قطع کند.

مسخره بود. کسی نبود. با اینکه حال رفتن به سینما را نداشتی، اما از اینجا به بعد دیگر قضیه سینما رفتن یا نرفتن نبود. مسئله برایت حیثیتی شده بود. این همه دوست داشته باشی، اما هیچ کس نباشد که با او به سینما بروی. این فکر آزارت می‌داد. با خودت گفتی امکان ندارد و آخرین تیرت را با گرفتن شماره سیامک به دورترین نقطه امید شلیک کردی. این یکی را از خودت انتظار نداشتی. سیامک؟! او را به تنهایی حتی یک ثانیه هم نمی‌توانستی تحمل کنی. سودابه گوشی را برداشت: «حالت چطوره؟ خوبی؟» خوب نبودی، گفتی: «خوبم». می‌دانستی که خوب بودن یا نبودن حال‌ات برایش چندان اهمیتی ندارد و فقط می‌خواهد رسم ادب را به‌جا بیاورد.

ادامه دادی: «واسه امشب دو تا بلیط سینما دارم. کدومتون با من میاد؟ تو یا سیامک؟» چه انتظار بی‌جایی داشتی. معلوم بود که نمی‌آیند. سودابه صدایش را بالا برد و گفت: «سیامک تو بدون من میری سینما؟» صدای سیامک را شنیدی: «نه. معلومه عزیزم. من بدون تو بهشت هم نمی‌رم». سودابه دلش غنج رفت. این را با صدایی که شبیه ذوق کردن یک کودک از خودش درآورد، فهمیدی. حرص‌ات درآمده بود اما با خودت گفتی حداقل خوب است که سودابه و سیامک تنها نیستند. نمی‌دانستی این هم برای خودش یک جور تنهایی است که هر جا بخواهی بروی باید یکی کنارت باشد.

از صبح به هر که زنگ می‌زنی کسی جفت و جور نمی‌شود. کم‌کم ناقوس‌های تنهایی‌ات به صدا در می‌آیند. روبه‌روی آینه می‌نشینی و نگاه می‌کنی به خودت و یک بلیط دو نفره که دارد در دستانت باد می‌کند. هیچ وقت خودت را تا این اندازه تنها احساس نکرده بودی. نمی‌خواهی دست خودت را بگیری و به سینما ببری. کاش این بار هم با خودت لج کنی. دلت به حال خودت می‌سوزد. دلم به حالت می‌سوزد. به من نگاه می‌کنی. دلت به حالم می‌سوزد. بلند می‌شوی. لباس می‌پوشی. دستم را می‌گیری و به سینما می‌بری.

بلیط را که به دست متصدی دادیم، بادش خوابید، لبخند زدیم. متصدی نگاهی به بلیط انداخت، نفر دوم را جست‌وجو کرد و با کنجکاوی پرسید: «دونفرید؟!» لبخندمان کشیده شد. به هم نگاه کردیم و یک صدا گفتیم: «ما یک نفریم». 


نویسنده : سارا سرخیلی



آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background