menu button
سبد خرید شما
گفت‌وگو با «امیرحسین کامیار»، روان‌شناس و مدرس دوره‌های روان‌شناسی تحلیلی یونگ
موفقیت  |  1404/03/05  | 

تن‌های تنها

گفت‌وگو با «امیرحسین کامیار»، روان‌شناس و مدرس دوره‌های روان‌شناسی تحلیلی یونگ

ما انسان‌های تنهایی هستیم. تنها به دنیا می‌آییم، تنها می‌میریم و تنها عاشق می‌شویم. اصلا نمی‌شود دست کسی را گرفت و گفت: «با من به دنیا بیا، با من بمیر یا پا‌به‌پای من عاشقی کن.» ما شمع‌های تولدمان را به‌تنهایی فوت می‌کنیم، هر چند که همراهان بسیاری در جشنی که برای زنده‌ماندن هر ساله‌مان برپاست، کنارمان بایستند و تشویقمان کنند. از این تنهایی گریزی نیست، اما شاید از پس درک همین تنهایی باشد که صدای درونمان را می‌شنویم؛ صدایی که می‌گوید خوب است لااقل خودت را داری، بعضی همین را هم ندارند. همان‌هایی که برای فرار از آن تنهایی عظیم آن‌قدر دور خودشان را شلوغ کرده‌اند و تنهایی‌های کوچکشان را درز گرفته‌اند که دیگر هیچ صدایی به گوششان نمی‌رسد، چه برسد به صدای درون. جایی در کتاب «سمت آبی آتش» نوشته «امیرحسین کامیار» می‌خوانیم: «شاید که ترس از تنهایی باعث شده که این‌چنین از کلمات پلی بسازم تا مرا به سمت تو بیاورند»، کسی که می‌داند تنهایی چه کارها که نمی‌تواند بکند، آن را خوب می‌شناسد. امیرحسین کامیار، نویسنده، روان‌شناس و مدرس دوره‌های روان‌شناسی تحلیلی یونگ در این گفت‌و‌گو به یاری‌مان می‌آید تا درباره تنهایی، این احساس گاه تلخ و گاه با شکوه، بیشتر بدانیم.


اساسا تنهایی چه تعریفی دارد؟

یک سری تجربیات انسانی هستند که چندان تن به تعریف نمی‌دهند، یعنی می‌توان توضیحشان داد یا نشانه‌هایشان را شمرد، ولی آن‌قدر این تجربیات ریشه‌های وجودی عمیقی دارند که راحت نمی‌شود تعریفشان کرد. همچون عشق که می‌توان یک سری مختصات یا ویژگی مثل هیجان یا اشتیاق پر شور و شر برایش برشمرد ولی تعریفش سخت است. به گمان من تنهایی هم مقوله‌ای از این دست است، اما می‌توان مختصات ساده‌ای را برای تجربه تنهایی توضیح داد تا بدانیم درباره چه چیزی صحبت می‌کنیم. تنهایی را می‌شود یک جور احساس جداماندگی و عدم نزدیکی به خویش یا دیگری فرض کرد؛ یعنی آدمی که از تنهایی گلایه کرده و آن را احساس می‌کند، با یک جور احساس جدا‌افتادگی و جدا‌شدن از خویش و دیگری روبه‌روست.

حالا چرا روی خویش اصرار دارم؟ چون به نظرم گاهی تنها بودن‌های ما بیش از اینکه در ارتباط با دیگران معنا پیدا کند، در ارتباط با خودمان معنا پیدا می‌کند. «اروین یالوم»، روان‌درمانگر اگزیستانسیال تنهایی را به سه بخش تقسیم می‌کند:

تنهایی گاهی بین‌فردی است، تنهایی بین‌فردی یعنی تو در ارتباطاتی که با دیگران داری احساس می‌کنی که درک نمی‌شوی و جدا افتادی. گاهی هم درون‌فردی است. تنهایی درون‌فردی همان جدا افتادگی از خویش است؛ یعنی فرد ارزش‌های اصیلش را نمی‌شناسد، عواطفش را سرکوب می‌کند و با بخش‌هایی از وجود خود غریبه می‌شود که این غریبگی در نهایت شکلی از بیگانگی با زندگی پدید می‌آورد و به گمانم این تنهایی به اندازه تنها بودن مقابل دیگران می‌تواند دردناک باشد. گونه دیگر تنهایی، تنهایی وجودی یا اگزیستانسیال است. 

تنهایی وجودی یعنی حتی اگر ما احساسات صمیمانه‌ای هم با دیگران داشته باشیم و با خودمان هم در یک سطحی از یکپارچگی به سر ببریم، به دلیل اینکه ما یک انسان هستیم، تنهاییم. تنها متولد می‌شویم، تنها می‌میریم و در هر تجربه عمیقی، اوج شعف یا قعر اندوه، خیلی سخت می‌توانیم به دیگری، حالا هر چقدر نزدیک و مشفق باشد، بگوییم چه اندازه داریم رنج یا لذت می‌بریم؛ درک چیزهایی که برای دیگران ممکن نیست، همان‌طور که ما هم نمی‌توانیم برای دیگران در این جایگاه قرار بگیریم. بنابراین در نگاه به تنهایی باید به هر سه این ابعاد توجه کنیم. عمدتا وقتی آدم‌ها به‌صورت غیرتخصصی درباره تنهایی حرف می‌زنند، به‌تنهایی بین‌فردی ارجاعش می‌دهند تا به تنهایی درون‌فردی یا تنهایی اگزیستانسیال.  


چه زمانی تنهایی درون فردی و بیگانگی با خویشتن را تجربه می‌کنیم؟  

تنهایی درون‌فردی یا تنها شدن و بیگانگی از خویش شکلی از احساس پوچی است. فرض کنید فردی به دلیل اینکه خواهر و برادرهای بزرگ‌ترش همگی فوق لیسانس دارند، فکر می‌کند او هم باید این مسیر را برود، اما وقتی ارشد قبول می‌شود یکی دو روزی خوشحال است و بعد می‌بیند «خوب که چه». این لحظه گفتن «حالا خوب که چه» است که ناقوس‌های تنهایی درون‌فردی به صدا در می‌آید. انگار دارند یک پوچی‌ای را انعکاس می‌دهند. او نگاه می‌کند و می‌بیند این هدف انگار مال او نبوده است. «جوزف کمبل»، اسطوره‌شناس، می‌گوید: «ما گاهی نردبانی را روی دیواری می‌گذاریم و به سختی از آن بالا می‌رویم اما بالای دیوار که می‌رسیم می‌فهمیم اصلا نمی‌خواستیم از این دیوار بالا برویم.» تنهایی درون‌فردی چنین تجربه‌ای است؛ یعنی نادیده‌گرفتن یک سری از ارزش‌ها و عواطف اصیل تلاش برای تطبیق با جمع و جایگزین رعایت ارزش‌های بیرونی که عملا به شکلی از بیگانگی ختم می‌شود.  


به نظر می‌رسد آدمی برای اینکه بتواند تعامل مناسب و سازنده‌ای با اطرافش داشته باشد تا یک جایی مجبور است به چنین تطبیق‌ها و رعایت‌هایی تن بدهد، وگرنه ممکن است به تنهایی بین‌فردی‌اش منجر شود. کجا این بند پاره می‌شود؟

اشاره خوبی است. «کارل گوستاو یونگ»، روان‌شناس سوئیسی، وقتی درباره رشد روانی حرف می‌زند، یعنی چیزهایی که خودش اسمش را می‌گذارد «فردانیت یافتن» (individuation)، می‌گوید: «نیمی از فرآیند رشد روانی در ارتباط شکل می‌گیرد و نیم دیگرش در خلوت». برای اینکه ما به لحاظ روان‌شناختی به سمت فردانیت حرکت کنیم و یک تمامیت را تجربه کنیم، هم به ارتباط‌های انسانی با جهان بیرون نیازمندیم (که این تایید حرف شماست و ما یک سری بایدهای اجتماعی داریم که باید رعایتشان کنیم) و هم به خلوت. این شبیه به راه رفتن میان ریسمان باریکی‌ست که مدام باید مراقب بود؛ یعنی نه آن‌قدر روی تجربه‌های شخصی‌ات اصرار کنی که امکان زیست جمعی‌ات را از دست بدهی و نه آن‌قدر اسیر تجربه جمعی شوی که امکان زیست فردی‌ات را بگیرد یا ارزش‌های فردی‌ات را فراموش کنی. به گمانم اینجا یک جور حفظ تعادل مطرح است.


آیا می‌توان آنچه که «تنهایی» (تنها بودن) و «احساس تنهایی» را از هم متمایز می‌کند، در تفاوت کلمات «ارتباط» و «رابطه» جست؟ به این دلیل که ارتباطات ما هر چقدر هم وسیع باشد به این معنا نیست که ما دیگر احساس تنهایی نمی‌کنیم. آیا این بیشتر به رابطه و کیفیت روابط ما برمی‌گردد؟

موافقید که اینجا به صمیمیت اشاره کنیم؟ در واقع به گمان من کلمه‌ای که ارتباط و رابطه را به تعبیر شما از هم جدا می‌کند، عملا صمیمیت است. صمیمیت یعنی وجود امنیت و صداقت در رابطه. صداقت یعنی من تا سر حد امکان می‌توانم خودم باشم و امنیت یعنی وقتی من خودم هستم، قضاوت و طرد نمی‌شوم. هر چیزی که قرار است به شکل صمیمیت متجلی شود، شبیه ریشه دواندن گیاه در خاک، زمان، انرژی و توان می‌خواهد. بنابراین در بسیاری از ارتباطاتی که میان آدم‌ها پدید می‌آید، به ویژه در عصر ما که عصر سرعت است و کمیت مهم‌تر از کیفیت، تجربه صمیمیت تجربه‌ای دور از دسترس می‌شود. ما ممکن است ارتباطات زیادی داشته باشیم ولی احساس تنهایی کنیم، به این دلیل که آن چیزی که نامش را صمیمیت می‌گذاریم وجود ندارد.




این صمیمیت در رابطه با تنهایی وجودی یا اگزیستانسیال هم مصداق دارد؟

تنهایی اگزیستانسیال صلیبی است که ما بر دوش خودمان حمل می‌کنیم، چون انسانیم. یالوم می‌گوید: «تنهایی وجودی یک جور مغاک میان تو و دیگری است. دیگری نه به مثابه یک فرد، بلکه به مثابه زندگی. مغاکی میان تو و زندگی که نمی‌توانی برایش کاری کنی.» هر چقدر هم که این صمیمیت وجود داشته باشد محدودیت‌های انسانی ما باعث می‌شود یک چیزهایی را نتوانیم شریک شویم. برای اینکه شکل تجربیات ما با دیگران متفاوت است و حتی اگر در برخی موارد مشترک باشد. ما انسان‌های متفاوتی هستیم و تجربیات واحد را به گونه متفاوتی درک و ابراز می‌کنیم. حتی اینجا پای محدودیت‌های زبانی پیش می‌آید که ما مگر چقدر می‌توانیم عواطف درونی‌مان را به کلمه تبدیل کرده و بیان کنیم! هر چقدر هم که کلمه بلد باشیم، عواطف بسیاری در ما هستند که تن به کلمه و توضیح نمی‌دهند. به همین دلیل حتی اگر در اوج صمیمیت با آدم‌ها باشیم، مواقعی خواهد بود که عمیقا احساس تنهایی می‌کنیم.

مثال بارز تنهایی اگزیستانسیال آن چیزی است که «نوربرت الیاس» اسمش را می‌گذارد «تنهایی دم مرگ»؛ تنهایی عمیق. اگر تصویر قرون وسطایی مرگ را در نقاشی‌های اروپایی دیده باشید، آدمی که در بستر مرگ است، اعضای خانواده دورش جمع شده‌اند و یک کشیشی هم آنجاست. این‌ها هستند، اما ما آدمی را می‌بینیم که تنها دارد می‌رود. او نمی‌تواند دست یکی را بگیرد و بگوید تو هم با من بیا. اینجا همان لحظه مغاک میان تو و دیگری است، مغاک میان تو و زندگی و کاری هم نمی‌شود برایش کرد. ما فقط یاد می‌گیریم با آن کنار بیاییم.      


مجهز شدن به مهارت‌های ارتباطی شامل مهارت‌های زبانی و کلامی و... که پیش‌تر درباره محدودیت‌هایش گفتید، چگونه می‌تواند از بار تنهایی در هر شکل از آن بکاهد؟ 

 به نخستین تجربه‌های تنهایی‌مان به‌عنوان انسان ارجاعت می‌دهم. شاید بشود از دل آن، این گفت‌وگو را هم بیرون بکشیم که چرا آدمی این‌قدر از تنهایی می‌ترسد. نوزاد تازه‌ متولد‌شده‌ای را فرض کنید؛ چگونه ارتباط برقرار می‌کند؟ با تن. اگر بترسد، سردش باشد یا گرسنه، گریه می‌کند، دست و پا هم می‌زند. نخستین ارتباط برقرار‌کردن‌های ما در یک تجربه مشترک جمعی، تجربه‌ای تنانه است؛ شکلی از تنانگی. بعد کم‌کم زبان و کلمات شروع می‌شوند. بنابراین ابزارهای ارتباطی ما با دیگری تن و زبان است. گاهی که زبان قاصر است، تن به کمک می‌آید.

مثلا وقتی دوستی در اوج اندوه است و کلمات برای همدردی علیل هستند، آنجاست که دست روی شانه‌اش می‌گذاری. این یعنی من هستم و به اندازه خودم می‌فهممت و غمگینم از اینکه می‌بینم تو داری درد می‌کشی و کاری از من بر نمی‌آید. اینجا دست حکم زبان را دارد؛ زبانی غیرکلمه‌ای و مبتنی بر تن نه مبتنی بر واژگان. خب حالا ما هر چه ارتباط بهتری با تن‌مان داشته باشیم، یعنی در تن خود غریبه و بیگانه نباشیم و نیز توانایی واژگانی بیشتری داشته باشیم، (توانایی واژگانی به این معنی که بتوانیم بر عواطف و افکارمان اسمی بگذاریم و با کلمات بیانشان کنیم) می‌توانیم تنهایی بین‌فردی را تا حدی تقلیل دهیم. البته من هر دوی این‌ها را ابتدا شکلی از مهارت ارتباط با خویشتن می‌بینم و بعد مهارت ارتباط با دیگری. اما در مورد تنهایی اگزیستانسیال همان‌طور که گفتم جز آنکه شجاعانه و سرافرازانه تحملش کنیم، کار چندانی نمی‌توان کرد.


جالب است! این در حالی است که بیشتر به نظر می‌رسد مهارت‌های ارتباطی منحصرا بتواند تنهایی بین‌فردی را متاثر کند.  

ناگفته نماند که وقتی ما با تن و ذهنمان رابطه خوبی برقرار کرده و بتوانیم به دیگری ابرازش کنیم، در نهایت روی تنهایی درون‌فردی‌مان هم تاثیر می‌گذارد. اگر ما بتوانیم با خود یک ارتباط سالم داشته باشیم، بخت بیشتری هم خواهیم داشت تا با دیگری ارتباطی سالم برقرار کنیم.


پس این‌طور که متوجه شدم، انواع تنهایی به نوعی در هم تنیده هستند. درست است؟            

گمان می‌کنم حتی یک ساختار تشدید‌کننده دارند. هر ارتباط سالمی با خویشتن می‌تواند سبب ارتباط بهتری با دیگری شود و بالعکس، البته اگر بخواهیم! ما در مواقعی نمی‌خواهیم با دیگران ارتباط برقرار کنیم. اینجا می‌توان به تنهایی خودخواسته اشاره کرد که ما در فرهنگ ایرانی اسمش را می‌گذاریم «خلوت جستن»، «خلوت گزینی».


چرا ما از تنهایی می‌ترسیم؟

ترس از تنهایی را در دو ساحت متفاوت نگاه کن. تجربه‌ای انسانی که ما از بدو تولد با آن درگیریم. تصور کن یک نوزاد چند ماهه هیچ قابلیتی برای تمام چیزهایی که بقاء به آن وابسته است مثل تغذیه‌کردن، مراقبت و دفع خطر از خود را ندارد؛ بنابراین نیاز دارد به یک «دیگری» که این دیگری به شکل تیمارگر یا تیمارگران خودش را نشان می‌دهد. او عمیقا نیاز به دیگری دارد، وگرنه دوام نمی‌آورد. تنها ماندن، اینجا مساوی با مرگ است؛ یعنی این لحظه، لحظه‌ای‌ست که بقا وابسته به مراقبان است.

پس ما یک ترس عمیق زیستی از تنهایی داریم که هم به‌صورت کهن‌الگویی یعنی آرک‌تایپی در روانمان نهادینه شده و هم در یک سطح تجربه غریزی، تنهایی را احساس می‌کنیم. همچنین ما در یک سطحی از تنهایی به این دلیل می‌ترسیم که تجربیات تکاملی‌مان هم این ترس را تشدید می‌کند. ما به‌عنوان انسان در هزاره‌های پیش‌تر یاد گرفتیم که با تشکیل گروه شانس بقایمان ده‌ها برابر می‌شود. چون وقتی گروه تشکیل می‌دهیم راحت‌تر شکار می‌کنیم، کمتر شکار می‌شویم، در برابر هجوم اقوام بیگانه راحت‌تر از خودمان دفاع می‌کنیم و اگر بیمار شویم از ما مراقبت می‌شود.

به همین دلیل آدم‌ها شروع کردند به تشکیل گروه و ما برای ده‌ها هزاران سال با چنین ترکیبی زندگی کرده‌ایم. در گروه‌ها بزرگ‌ترین تنبیه اعدام نبود، بلکه طرد‌کردن بود. وقتی می‌خواستند یک عضو گروه را تنبیه کنند، بزرگ‌ترین تنبیهی که برایش در نظر می‌گرفتند این بود که از گروه و قبیله طردش می‌کردند. پس این هراس از نابود‌شدن که ما با طرد شدن و تنها ماندن تجربه می‌کنیم غیر از تجربیات زیستی، به تجربیات تکاملی‌مان هم برمی‌گردد.




آیا ترس از تنهایی به آن دامن می‌زند، از این جهت که ما با پشیمانی از چنگ زدن به هر رابطه دم‌دستی بیشتر به آن خو کنیم یا بالعکس، می‌تواند ما را به مرتفع کردن احساس تنهایی وادارد؟ 

هر دو اتفاق می‌افتد. این ترس نهادینه‌شده در وجود انسان به او کمک می‌کند که به ابزارها و مهارت‌هایی مجهز شود که در نهایت بتواند اولا از خودش مراقبت کند، ثانیا ارتباطی را شکل دهد که اگر ارتباط سالم و سازنده‌ای باشد و به‌واسطه آن امکان رشد خویش و دیگری را فراهم می‌کند. اما در سویه تاریکش، ما درگیر رابطه‌های غالب-مغلوب می‌شویم. در سویه غالب، ما سعی می‌کنیم مالک دیگران شویم، به آن‌ها چیره شده و جوری به آن‌ها اعمال سلطه کنیم تا ما را ترک نکنند.

مثلا در بعضی از روابط عاشقانه می‌بینیم که یکی دارد دیگری را می‌بلعد، یعنی فراتر از مالک‌شدن. در سویه مغلوب، ما به تسخیر شدن تن می‌دهیم، به مورد سلطه واقع شدن و بلعیده شدن، چون در این­صورت مطمئن هستیم که هرگز ترک نمی‌شویم. پس ترس از تنهایی می‌تواند ما را درگیر روابطی کند که وجه مشترکشان از دست دادن هویت فردی است؛ یعنی آن هویت انسانی، اصالت فردی و فردیتمان را از دست می‌دهیم.


وقتی از تشکیل گروه گفتید، این سوال به ذهنم متبادر شد که چه می‌شود انسان در مسیر تکاملی تشکیل گروه که با هدف بقاست، هر چه پیش‌تر می‌رود با اینکه در گروه‌های بیشتری بعد از خانواده، دوستان و اجتماع قرار گرفته است، باز تا این اندازه احساس تنهایی می‌کند؟ 

برای تحلیل این موضوع باید مورد به مورد نگاه کرد. ممکن است ده نفر با ده روایت از تنهایی باشند، ولی ریشه هر کدام به یک دلیل خاص برگردد. یکی مهارت‌های ارتباطی ندارد و دیگری درگیر شکلی از تنهایی بین‌فردی است (عمدتا تنهایی بین فردی در روان‌درمانی با شکلی از انزوا، «من کافی و خوب نیستم» تداعی می‌شود)، ممکن است ما با تنهایی درون‌فردی طرف باشیم (عمدتا آن زمان با نوعی روان‌رنجوری مقابلیم، با اضطراب یا احساس گناه درونی یا در برخی از موارد تجربه‌های وسواس که برای تاب‌آوردن بیگانگی با خویش است). بنابراین نمی‌توانم جوابی قابل تعمیم که شمولیت عام داشته باشد بدهم. با این وجود به‌عنوان یک نگاه کلی، عمدتا در هر کدام از این موارد بحران صمیمیت وجود دارد. اما اینکه چرا این بحران وجود دارد به گمانم به تعداد انسان‌های روی زمین می‌توانیم دلیل داشته باشیم.


پس شاید به‌دنبال همین بحران صمیمیت است که می‌توان گفت انسان تنها، لزوما انسانی منزوی نیست، یعنی آدم می‌تواند منزوی نباشد، ولی تنها باشد و بالعکس. 

بله ولی باید ببینیم که به چه چیزی می‌گوییم انزوا!


انزوا به معنی دوری‌گزیدن از جمع و گروه. 

به نظر شما اگر من به انتخاب و میل خود خلوت‌گزینی کرده باشم، باز هم منزوی هستم؟


به نظرم منزوی هستید اما احساس تنهایی نمی‌کنید. ولی یک لحظه اجازه بدهید! اگر درست متوجه شده باشم شما می‌خواهید بگویید که تنهایی گاهی یک انتخاب است نه جبر. درست است؟ 

تنهایی گاهی یک انتخاب است. ما آدم‌هایی را می‌بینیم که خلوت‌گزینی می‌کنند و از خلوت خویش دل‌شادند. تنهایی الزاما یک تجربه گزنده و تلخ نیست، بلکه می‌تواند تجربه بسیار درخشانی باشد اگر که گرفتار تله تنهایی درون‌فردی نباشیم. من برای اینکه بتوانم در ذهن خودم مفهوم تنهایی را از انزوا جدا کنم، قائل به این هستم که انزوا همیشه شکلی از جبر پشتش است. تنهایی خودخواسته یا خلوت‌گزینی انتخاب است، این‌طور نیست که فرد نتواند ارتباط برقرار کند بلکه می‌تواند هر وقت که لازم باشد ارتباط بگیرد.

اما در انزوا، انگار فرد توانایی ارتباط برقرار کردن را از دست می‌دهد، حالا یا آن‌قدر با خودش بیگانه شده که هر ارتباطی برای او معنی‌اش را از دست داده است یا اینکه آن‌قدر مهارت‌های ارتباطی‌اش را از دست داده و نتوانسته در جمع خود را به‌عنوان عضوی از گروه تعریف کند که تنهایی بین‌فردی دارد برایش تبدیل به یک شکل از اجبار می‌شود. پس برای انزوا یک نوع جبر قائلم درحالی‌که تنهایی می‌تواند کاملا انتخابی باشد و به گفته یونگ، ما برای رشد روانی‌مان به سطحی از تنهایی احتیاج داریم.


با این توضیح من تا حدودی جواب این سوال را هم گرفتم که چرا یافتن یک هم‌نشین برای انسان تنها سخت می‌شود. انسان تنها به منزله انسانی که یک دوره‌ای از انزوا یا حتی دوره‌ای طولانی از تنهایی خودخواسته و انتخابی را گذارنده است. 

می‌خواهم در تایید حرفت به رمان «بیگانه» اثر «آلبر کامو» ارجاع بدهم، ما آنجا کاراکتری داریم که عمیقا درگیر تنهایی درون‌فردی است. یا در یک ساحتی حتی شاید تنهایی اگزیستانسیال. مادرش می‌میرد، گریه نمی‌کند. در رابطه عاشقانه است، حظی نمی‌برد. دوست و رفیق و آشنا دارد اما صمیمیتی احساس نمی‌کند. ارتقاء شغلی به او می‌دهند، خوشحال نمی‌شود. یک نفر را می‌کشد، ولی نگران نیست که او را اعدام کنند؛ یعنی آن‌قدر ارتباطش را با دیگران و درونش از دست داده و بیگانه است که هر چقدر هم برایش ارتباط تعریف کنید، منزوی‌ست. اینجا دیگر ما با تنهایی طرف نیستیم، این آدم به قدری در تنهایی‌اش غوطه‌ور شده که اصلا شکل تنهایی شده و دیگر درک نمی‌کند که تنهاست.


شاید به همین خاطر باشد که به نظر می‌رسد «مورسو»، شخصیت داستان کاملا خونسرد است؟

ببینید من خونسردی را یک فضیلت می‌بینم، یعنی می‌توان عواطف را به گونه‌ای مدیریت کرد که هیجانی رفتار نکرد اما درباره مورسو قهرمان رمان بیگانه، او آن‌قدر این ارتباط را از دست داده که اصلا درکش نمی‌کند که بخواهد هیجانی رفتار کند یا نه! پس خونسردی اینجا فضیلت نیست بلکه یک جور دام است که در نهایت نابودش می‌کند.   




ممنون، نکته روشنگری بود! شما پیش‌تر به رشد در تنهایی اشاره کردید، تنهایی چگونه می‌تواند باعث توسعه مولفه‌های درونی و روانی ما شود؟ 

توضیح دادن این گفت‌وگو مستلزم این است که ما در ابتدا درباره مفهوم رشد با هم توافق کنیم که به نظرم خودش یک گفت‌وگوی طولانی می‌شود چون هر کدام از مکاتب روان‌شناختی ساختاری برای رشد تعریف می‌کنند. بنابراین من اگر با اغماض و ساده‌نگری به مفهوم رشد نگاه کنم تا در یک نگاه کلی تنهایی را در مرکز گفت‌وگو داشته باشیم، نه مفهوم رشد را. بیایید این رشد را به مفهوم پذیرفتن مسئولیت زندگی نگاه کنیم؛

مسئولیت زندگی هم در بُعد بیرونی‌اش و هم در بُعد درونی‌اش. در بُعد درونی یعنی من مسئولیت هیجانات، عواطف، خواهش‌های درون، امیال، هوس‌ها و ارزش‌هایم را می‌پذیرم و در مقابل می‌توانم تطبیقی بین جهان درونی و جهان بیرونی بدهم. در بُعد بیرونی هم یعنی مسئولیت اهداف، آرمان‌ها، رابطه‌ها و تعهداتم را پذیرا باشم.

وقتی درباره مسئولیت‌پذیری صحبت می‌کنیم، یعنی من انتخاب می‌کنم و بهایش را می‌دهم و این یعنی رشد که شکلی از بلوغ روان‌شناختی است. حالا اگر با این دید به تجربه رشد نگاه کنیم، می‌بینیم که این تجربه ذاتا در بطن خودش، تنهایی دارد. ما برای رشد روانی به سطحی از این پذیرش مسئولیت نیاز داریم مثلا در تجربه انسانی ما باید رابطه‌مان با پدر و مادر را بکشیم، خانه را ویران کنیم، جدا شویم، خانه جدیدی بسازیم و برگردیم و رابطه‌مان را با پدر و مادرمان زنده کنیم. کشتن رابطه با پدر و مادر به معنی محبت میان ما و والدینمان نیست، بلکه کشتن آن پیوند از سر نیاز است، اینکه مدام مجبوریم رضایت آن‌ها را جلب کنیم تا آن‌ها از ما مراقبت کنند. ما مجبوریم این رابطه مبتنی بر نیاز را بکشیم. برای این کار، تو باید بتوانی جدا شوی و یک بند ناف نامرئی را قطع کنی و جدایی تنهایی است.

وقتی در فرآیندی پیش می‌روی که در آن قرار است یک هویت رشد یافته مبتنی بر فردانیت بسازی، هر شکل از این تجربه و هر مرحله‌اش نوعی جدایی است. روان‌شناسی لهستانی به نام «کازیمیر دابروسکی» سه سطح انتخابی برای آدم‌ها تعریف می‌کند؛ سطح اول انتخاب غریزی-زیستی است که ما بر مبنای غرایزمان انتخاب می‌کنیم. سطح دوم انتخاب‌های اجتماعی است که ما به واسطه آن‌ها می‌خواهیم سری در سرها درآورده، متمایز و دیده شده و به رسمیت شناخته شویم. این در حالی است که تا یک سنی مفهوم تک‌تک این‌ها را درک نمی‌کنیم. سطح سوم انتخاب آزاد است و کسی در این جایگاه قرار می‌گیرد که رشد کرده و توانسته باشد خودش را از آن جبر زیستی-غریزی و از این جبر اجتماعی رها کند.

برای انجام این کار باید جدایی و تنهایی را بپذیری و یاد بگیری که معاشر دلنشینی برای خودت باشی. به نظرم فقط کسی که آن مرحله اجتماعی را به درستی گذرانده باشد یعنی توانسته باشد تا حدی به بایدهای بیرونی جواب بدهد می‌تواند جایی روی خود را از این بایدها برگرداند. برای انتخاب آزاد نیاز به یک ورزیدگی روان‌شناختی است. این ورزیدگی از کتاب خواندن، خلأ و گوشه‌نشینی حاصل نمی‌شود بلکه از تجربه کردن زندگی می‌آید؛ یعنی ما بتوانیم نیازهای زندگی و توقعاتمان را از آن در ساحت اجتماعی‌اش پاسخ دهیم. پس عملا این مرحله زیستی و اجتماعی چیزهای شری نیستند که بگوییم کاش نبودند، اصلا اگر این مراحل را رد نمی‌کردیم، آن مرحله سوم رشدی پدید نمی‌آمد.


تصویر تنهایی برای خود من شخصا شبیه باتلاقی می‌ماند که هر چه بیشتر در آن دست و پا می‌زنیم، بیشتر در آن فرو می‌رویم. آن چیزی که احساس تنهایی را در انسان تشدید می‌کند، چیست؟ به طور مثال اشاره می‌کنم به رابطه دو سویه بین تنهایی و افسردگی. چه عواملی باعث گرفتار شدن در باتلاق تنهایی و افسردگی می‌شود؟ 

اولا وقتی می‌گویی باتلاق تنهایی و افسردگی، در نظر بگیر که تنهایی گاهی هیچ ربطی به افسردگی ندارد؛ یعنی آدم می‌تواند در تنهایی باشد و اتفاقا تنهایی پرشوری را تجربه کند. گاهی آدمی حاضر است هر کاری بکند تا تنها باشد. بنابراین می‌خواهم این را با هم لحاظ کنیم که تنهایی همیشه همراه با افسردگی نیست. طبیعتا وقتی من به‌عنوان انسان، افسرده‌ام و جهان بیرون و درونم از هم منفک می‌شوند، این افسردگی قرار است کاری کند تا تو بفهمی یک چیزی باید تغییر کند، یک چیزی باید در وجودت بمیرد، انگار افسردگی می‌گوید بگذار رفتنی برود. البته من اینجا دارم از افسردگی روان‌شناختی حرف می‌زنم نه افسردگی ژنتیکی که خودش یک داستان دیگری است. افسردگی روان‌شناختی که ما در روان‌شناسی تعریفش می‌کنیم عمدتا در نتیجه این است که ما چیزی که باید رهایش کنیم را رها نمی‌کنیم و افسردگی هم همیشه شکلی از تنهایی دارد، اما بالعکس آن صادق نیست و تنهایی همیشه باعث افسردگی نمی‌شود.

اما به گمانم آن چیزی که تنهایی را باتلاق می‌کند، همان احساس جبر است؛ انگار من به سوی جبری تقدیری احضار شده‌‌ام که نمی‌توانم خودم را از آن خلاص کنم و همان احساس هراسی است که دلایل زیستی و تکاملی‌اش را با هم شمردیم. آدم‌هایی که پتانسیل بیشتری برای این هراس زیستی-تکاملی دارند معمولا برابر تنهایی و در مواجهه با آن جوری دست و پایشان را گم می‌کنند که یا افسرده می‌شوند و یا تن به آن روابط غالب-مغلوب می‌دهند.

چرا از این حرف می‌زنم که پتانسیل زیستی و تکاملی باعث می‌شود بعضی از ما برابر تنهایی خیلی بیش از آنچه که باید، می‌ترسیم؟ باز باید برگردیم به رابطه نوزاد و والدینش. اینجا از روان‌شناسی به نام «جان بالبی» کمک می‌گیرم که نظریه دلبستگی را در روان‌شناسی مطرح کرد. بالبی در واقع درباره سه سبک دلبستگی حرف می‌زند: دلبستگی ایمن و دلبستگی ناایمن که خودش دو شاخه دارد: دلبستگی اضطرابی و دلبستگی اجتنابی

این‌ها سه شیوه از دلبستگی هستند. بالبی می‌گوید بر مبنای رابطه‌ای که کودک با تیمارگر اصلی‌اش می‌سازد (عمدتا در بازه زمانی 9 ماه تا دو سالگی) می‌تواند تیمارگر اصلی‌اش را تشخیص بدهد ولی او درک بقای شیء ندارد (درک بقای شیء نداشتن یعنی اگر من و شما به مثابه یک فرد بزرگسال در اتاقی باشیم و من از اتاق بیرون بروم، شما می‌دانید برمی‌گردم اما برای یک کودک یک ساله یعنی تمام شده‌ام، یعنی دیگر برنمی‌گردم). بنابراین مضطرب می‌شود و این اضطراب را با گریه بیان می‌کند. به میزانی که کودک از این تجربه دلبستگی نخستین‌اش، احساس امنیت کند، در بزرگسالی هم درک می‌کند که وقتی تنها ماند و کمی فاصله ایجاد شد، معنی‌اش این نیست که همیشه تنهاست.

اما وقتی دلبستگی اضطرابی یا اجتنابی دارد، یعنی در نوزادی نیازش به یک مراقب ثابت برآورده نشده و هر بار که آدمی از او فاصله می‌گیرد و رابطه‌ها کمی رقیق می‌شوند، عمیقا احساس گرفتار شدن در یک مغاک مرگبار می‌کند، به‌سان نوزادی که احساس می‌کند مادرش رفته است و هرگز دیگر برای مراقبت از او برنمی‌گردد. بنابراین چیزی که اسمش را باتلاق می‌گذارید این لحظه است. تنهایی باتلاق نیست، این توهم طردشدگی و ترک‌شدن برای همیشه که سعی کردم منشأ آن را با «تئوری دلبستگی» توضیح دهم باتلاق می‌شود.




ما گاهی کلمه‌ای برای توصیف حالات خود پیدا نمی‌کنیم و مثلا یک سری حالات را در تنهایی تجربه می‌کنیم که چون از یک طرف معادلی برای بیان آن نداریم و از طرفی هم افسردگی یک واژه آشنا و دم دستی است، به آن حالات اطلاقش می‌کنیم. 

فکر می­‌کنم این غم و ترس در‌هم‌تنیده، آن حالی را که می‌گویی تا حدی توصیف می‌کند. اگر من یک دلبستگی ایمن را تجربه کرده باشم پتانسیل بیشتری دارم که این غم و ترس را به گونه‌ای مدیریت کنم که انگار دارم به نوزادی می‌گویم «مامان می‌آید». بنابراین به خودم می‌گویم: «امروز تنهایی، فردا یک جایی پیدایش می‌شود، این رابطه الان رقیق شده، دوباره درست می‌شود و اگر نشد یک رابطه دیگر». رابطه منظورم صرفا رابطه عاشقانه نیست؛ رابطه دوستانه، خانوادگی، کاری. به همین دلیل من فکر می‌کنم این موضوع به ساختارهای نخستین روان‌شناختی در کودکی برمی‌گردد که انسان چگونه تنهایی را برای خودش ترجمه می‌کند. این ترجمه را با همان تئوری بالبی نگاه کن.


در روزگاری که به واسطه پیشرفت تکنولوژی، ایجاد روابط متعدد مجازی در شبکه‌های اجتماعی برایمان تسهیل شده است، خلائی را که تنهایی برایمان ایجاد می‌کند چندان درک نمی‌کنیم. همان خلائی که ممکن است در اثرش رشد کنیم، انگار داریم خودمان را سرگرم می‌کنیم و به اصطلاح گول می‌زنیم. نظر شما چیست؟ 

من می‌خواهم جلوتر بروم و به‌جای واژه «گول زدن» بگویم ما خودمان را تخدیر می‌کنیم و از این روابط مجازی و مبتنی بر شبکه‌های اجتماعی به مثابه مخدر استفاده می‌کنیم. این‌‌گونه مشکل تنهایی حل نمی‌شود ما فقط موقتا احساس می‌کنیم که تنها نیستیم درحالی‌که تنهاییم. این اصلا به معنای آن نیست که شبکه‌های اجتماعی چیز شرورانه‌ای‌ست، این‌ها بخش جدایی‌ناپذیر زندگی انسان امروزی‌اند و نمی‌توانیم آن را حذف کنیم.

من شبکه اجتماعی ستیز نیستم و خودم هم تا حدی در آن حضور دارم منتها به نظرم آنچه که مهم است، نگه داشتن حد کفایت است، توجه به اینکه چرا در شبکه­‌های اجتماعی هستیم و حد کفایتش چیست و آیا حضور در شبکه‌های اجتماعی روابط انسانی ما را که در نهایت صمیمیت در آنجا شکل می‌گیرد، تقویت می‌کند یا دارد فرصت‌های صمیمیت را از ما دریغ می‌کند. آنگاه ما حتی می‌توانیم به مفهوم «صمیمیت‌هراسی» بپردازیم. صمیمیت‌هراسی یکی از دلایل جدی تنهایی است و برای این پدید می‌آید که می‌ترسیم با کسی صمیمی شویم و بعد روزی آن فرد ما را ترک کند یا به ما آسیب بزند یا بر ما چیره شود.

به همین دلیل ممکن است بنا به خیلی از دلایل روان‌شناختی، به شبکه‌های اجتماعی پناه ببریم چون آنجا صمیمیت آن‌قدر وجود ندارد که بترسیم آسیب ببینیم و اگر ببینیم داریم آسیب می‌بینیم در هر لحظه می‌توانیم آن فرد را بلاک یا آنفالو کنیم، یعنی با فشار دادن یک دکمه می‌توان از خود مراقبت کرد؛ درحالی‌که در روابط واقعی انسانی نمی‌توان با یک دکمه، آدمی را قیچی یا غیب کرد. پس آن بُعد آسیب‌زننده شبکه‌های اجتماعی دقیقا تشدید‌کردن همین صمیمیت‌هراسی برخی از ماست که به جرات ادعا می‌کنم همه ما به‌عنوان انسان‌های پسامدرن کمتر یا بیشتر درگیرش هستیم.

بنابراین استفاده مدام از مخدری به نام شبکه‌های اجتماعی می‌تواند موقعیت دردناکی ایجاد کند. البته باز هم تاکید می‌کنم شبکه‌های اجتماعی مخدر نیستند بلکه استفاده‌ای که ما از آن‌ها برای فرار توامان از صمیمیت و تنهایی می‌کنیم مخدر است و از لحاظ روان‌شناختی می‌تواند کاملا آسیب‌زننده باشد، چرا که بسیاری از نیازهای انسانی ما بی‌پاسخ می‌مانند. ما با دیدن عکس غذا که سیر نمی‌شویم، درست است کیف دارد، ولی انسان را سیر نمی‌کند.


همین‌طور است و این گونه به نظر می‌رسد که فضا برای آینده دارد طوری طراحی و تدارک دیده می‌شود که انسان را به تنهایی بیشتر سوق می‌دهد. 

در نظر بگیر که بر انسان تنها خیلی راحت‌تر می‌شود چیره شد تا بر انسان متحد. سرودی در شیلی پیش از کودتای پینوشه خوانده می‌شد که مضمونش این بود: «خلق متحد و یکدل هرگز شکست نخواهد خورد». ولی همین خلق متحد، یکدل و یکپارچه را اگر که تکه‌تکه کنی و انسان‌های تنهای فردگرا بسازی (دقت کنید که فردیت با فردگرایی متفاوت است؛ فردیت یعنی من یک هویت منحصر به فرد، یکپارچه و یگانه برای خودم می‌سازم ولی فردگرایی یعنی فقط من مهم هستم)، وقتی آن‌ها را به سلول‌های منفرد به‌شدت فردگرا تجزیه کنی، خیلی راحت می‌توان بر آن‌ها چیره شد و سلطه پیدا کرد. پس در نظر بگیر که این‌ها عملا نوعی ابزار سلطه هم هستند، منتها اگر ابزار سلطه پیشین با خشونت آشکار رفتار می‌کرد، ابزار سلطه جدید دارد به گونه‌ای رفتار می‌کند که فرد خوشش هم می‌آید.

         

   

سارا سرخیلی/ روزنامه‌نگار

    

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background