
سایهی درخت انجیر
داستان کوتاه
علی موبایلش را تکان داد و گفت: «یه بازی جدید دارم، هیجانی، توپ توپ!»
مریم چند بار به صفحهی گوشیاش با نوک انگشت ضربه زد و گفت: «من میخوامش؛ برام بفرست.»
-«بلوتوثت رو روشن کن. اسمش چیه؟»
-«اسم چی؟»
علی نگاهی از گوشهی چشم به مریم انداخت و گفت: «اسم بلوتوثت دیگه!»
-«آهان! فِرِدی مورچهی سیاه.»
علی پقی زد زیر خنده و گفت: «آخه اینم شد اسم!» و بعد یک لحظه ساکت شد و دوباره گفت: «پیدات کردم. فرستادم. اوکی بزن.»
خانم جان یک سینی چای خوشرنگ ریخته بود. سینی را روی پرزهای قالی سراند. روسری گل بهی صورت سفیدش را قاب گرفته بود. چشمهای سیاهش توی آن صورت مهتابی برق میزد. چین و چروکهای عمیقی که شیار انداخته بود توی صورتاش. سماور جوش میزد. خانمجان از کنار سماور بلند شد و از گنجه چند کاسه آجیل و توت خشک و قیسی پر کرد. کاسهها را گذاشت کنار سینی چای و خودش دوباره کنار سماور نشست. مسعود سرش توی گوشی بود. دست دراز کرد و از کاسهی قیسی ها یک برگهی پهن برداشت و گذاشت توی دهاناش.
خانم جان با صدای بم و چروکیدهاش گفت: مسعود، چرا زنت نیومده؟
-سرماخورده بود. نتونست بیاد.
-دور از جون.
مهتاب پیشانیاش را خاراند و گفت: هر کی کلیپ تازه داره واسه من بفرسته.
چاق بود و با چشمهای درشتاش زل زده بود به صفحهی گوشی.
مریم زل زد به مهتاب و گفت: مهتاب جون چند تا کلیپ دارم. آدم از خنده روده بر میشه. بلوتوثت رو روشن کن تا واست بفرستم.
مهتاب همانطور زل زده بود به صفحه گوشی و گفت: روشنم. اسم بلوتوثم فضولی ممنوعه.
مریم لب هایش را ورچید و گفت: وااا. فضولی ممنوع؟ پیداش کردم. اومد.
بعد از زیر چشم نگاهی به مهتاب انداخت که روبرویش به پشتی تکیه داده بود. سینی چای همانطور دست نخورده، وسط اتاق بود. خانم جان یک چای دیگر برای خودش ریخت. مسعود خودش را جمع و جور کرد و شق و رق نشست و گفت: نمیدونم چرا توی این خونه اینترنت خط نمیده! مکافاتی داریم باهاش.
علی سرفهای کرد و گفت: فکر کنم به خاطر این درخت انجیره است. کلی تنه کرده، شاخ و برگهاش همهی حیاط رو گرفته.
مهتاب گفت: تا دم در اینترنت داشتم، همین که اومدم توی حیاط قطع شد.
خانم جان آهی کشید و گفت: چاییهاتون سرد شد.
از پنجره، درخت انجیر دیده میشد. چتر شاخ و برگش روی همه ی حیاط پهن شده بود.
-چارهی این درخت فقط بریدنه. خدا میدونه چه بلایی سر پی ساختمون آورده.
-درمونش یه لیتر گازوییله، تا بریزی، دو روز بعد خشک شده رفته پی کارش.
مهتاب گفت: هوا چقد گرمه! علی پاشو پنجره رو باز کن.
علی بلند شد و پنجره را باز کرد. به درخت انجیر نگاه کرد. پر از انجیر بود. انجیرهای کال و نارس، که تازه یک طرفشان داشت به قرمزی میزد. علی برگشت و کنار مهتاب نشست. یک استکان چای برداشت و گفت: چای سرد شده، خوردن نداره.
خانم جان داشت تسبیح می گرداند. دانههای عنابی رنگ تسبیح یکی یکی از میان انگشتهایش سر میخورد و پایین میافتاد.
مسعود گفت: علی ماشینتو عوض نمیکنی؟ یه مشتری نقد واسش دارم.
علی موبایلش را چپاند توی جیباش.
-نه، یعنی قرار بود بفروشمش. فعلا پشیمون شدم.
-اگه خواستی بفروشی، یه ندا بده، واست آبش میکنم.
مریم بلند شد و سینی چای سرد را برداشت و گذاشت کنار دست خانم جان و گفت: عوضشون کن مامان، سرد شدن.
خانم جان همهی استکانها را خالی کرد و دوباره چای ریخت. بوی چای هلدار توی اتاق پیچید. مریم سینی چای را برداشت و شروع به تعارف کرد.
مهتاب یک استکان چای برداشت و گفت: الان که مشتری هست بفروشش، فردا پس فردا باید چشممون به در خشک بشه واسه مشتری.
علی چیزی نگفت و چایش را خورد.
خانم جان سرفه ای کرد و گفت: ماهی یه بار خیر سرم جمع میشید که به من سر بزنید. از وقتی میایید سرتون توی این ماسماسک هاست.
بعد دوباره شروع به گرداندن تسبیح کرد. مسعود استکان چایش را مزمزه کرد.
-ما که اینجاییم، سراپا گوش. بفرمایید.
خانم جان چیزی نگفت.
مهتاب از استکان چایش یک جرعه نوشید و گفت: یه کلیپ شاد دارم، هر کی میخواد تا واسش بفرستم.
مریم گفت: واسه من بفرست.
مسعود یک مشت آجیل برداشت.
-این درخت گند زده به همه چی! توی پاییز که تا بالای زانو برگ زرد و خشکیده جمع میشه، مامان با این کمرش که نمیتونه هر روز حیاط رو جارو کنه!
علی دوباره گفت: من که میگم فقط گازوییل چارهی کارشه.
-اول قطع بشه بهتره، بعد گازوییل میریزیم پای تنه.
خانم جان از پنجره داشت به حیاط و شاخههای سبز انجیر نگاه می کرد. یک قمری خاکی رنگ نشسته بود روی یکی از شاخهها و توی چشم بود. چند لحظه بعد یک قمری دیگر کنارش نشست و هر دو شروع کردند به آواز خواندن.
مریم گوشی را کنارش، روی زمین گذاشت و گفت: مشکل اصلی، دور بودن خونهی مامان از آنتن شبکه است. البته این درخته هم بی تاثیر نیست.
برای چند دقیقه همه ساکت شدند. فقط صدای جوش سماور بود که از اطرافش بخار بالا میکشید. صدای زنگ در بلند شد.
مریم دوباره گفت: مامان منتظر کسی هستی؟
خانم جان هنوز داشت تسبیح میگرداند و ذکر میگفت. با دست اشاره کرد که یعنی نه.
مسعود بلند شد.
-با من کار داره.
بعد خم شد و آرام به علی گفت: عصر قراره از بنگاه مشتری بیاد و خونه رو ببینه.
بعد صدایش را بلند کرد و دوباره گفت: قراره یکی بیاد این درختو بندازه.
علی پشت سر مسعود بلند شد. همه به داخل حیاط رفتند. خانم جان چادرش را مرتب کرد و آخر همه خودش را به حیاط رساند. مسعود در را باز کرده بود و مرد لاغر بلندی توی حیاط داشت با علی و مسعود حرف میزد. مهتاب و مریم هم ایستاده بودند و سرشان توی گوش هم بود و حرف میزدند. مرد تازه وارد سر بلند کرد و نگاهی به شاخ و برگ درخت انداخت و گفت: جل الخالق، درخت به این بزرگی و پت و پهنی تا حالا ندیدم! چقدرم ثمر گرفته!
مرد سبیل داشت با صورت آفتاب سوز قهوهای. نگاهش توی گل و گیر شاخههای درخت بود که چتر سبز و پهنش سایهی خنک دلچسبی را توی حیاط انداخته بود.علی گفت: با چی میاندازیش؟ میگن گازوییل که بریزی یه هفتهای خشک میشه، دیگه از ریشه سبز نمیشه.
مرد چندتایی انجیر از درخت چید و به طرف شیر آب گوشهی حیاط رفت و چنگه پا نشست و انجیرها را زیر آب گرفت و گفت: مونده تا برسن...بعد عینهو خمیر شیرین میشن.
بلند شد و یکی از انجیرها را گاز زد و دوباره گفت: اول سر و شاخههاشو میزنیم بعد تنهاشو، آخر سر گازوییل میریزیم.
علی گفت: وقتی انجیرها سیاه میشن، شاخ و برگهاش پر از زنبور میشه، مگه میتونی از توی حیاط رد بشی، واسه بچه ها خطرناکه!
مرد گفت: من خودم کارگر شهرداری هستم. ارهای که توی شهرداری باهاش کار میکنم رو با خودم آوردم، توی صندوق عقب ماشینه. برم بیارمش؟
علی به مسعود نگاهی انداخت.
مسعود گفت: برو بیارش، تمومش کنیم.
مرد از حیاط بیرون رفت. مریم و مهتاب به طرف خانمجان که روی تخت گوشهی حیاط نشسته بود، رفتند و کنارش نشستند. صدای گنجشکها توی شاخ و برگ درخت پیچیده بود. گوشی علی زنگ زد. به طرف خلوت حیاط رفت و شروع به صحبت کرد. مرد به داخل حیاط برگشت. اره بزرگی توی دستش بود. آنرا به دیوار تکیه داد. پیراهن رنگ و رو رفتهای تنش بود، با رنگ آبی آسمانی و راه راه مشکی، که رنگ آبیاش به سفیدی میزد. کفشهایش را بیرون آورد.
-الهی به امید تو.
خانم جان تسبیح را توی دستاش مشت کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: یا الله.
و به طرف درخت رفت. صدای کشیده شدن دمپاییهایش روی موزاییک ها، توی حیاط پیچید. از روی طناب زیلوی کوچکی برداشت و کنار تنهی درخت روی زمین انداخت و همانجا نشست و گفت: اگه بخواین این درخت رو قطع کنید اول باید از روی جنازهی من رد بشید! نمیدونم این درخت چه ظلمی در حق شماها کرده. فکر کردید خبر ندارم خونه رو گذاشتید توی بنگاه واسه فروش! خدا ازتون بگذره.
مریم گوشی موبایلش را گذاشت روی تخت و به طرف خانم جان رفت .
-قربونت برم الهی، پاشو بریم توی خونه. توی دست و پا اذیت میشی، دوباره فشارت میره بالا.
مریم تا می خواست بازوی خانم جان را بگیرد، خانم جان دستش را پس زد و گفت: تو هم برو ور دل داداشات! برید خونههاتون. چی از جون من پیرزن و این درخت و خونه میخواید؟
مرد هاج و واج ایستاده بود، گفت: مثل اینکه حاج خانوم راضی نیست!
علی گفت: الان درست میشه.
بعد رو کرد به مهتاب.
-مهتاب دو سه تا چای بیار. مهتاب بلند شد و به داخل خانه رفت. مریم همانطور ایستاده بود. مسعود به طرف خانمجان رفت و گفت: به خاطر خودت میگیم مادر من! ببین این درخت حیاط رو به چه روزی انداخته، ریشههاش پی ساختمون رو داغون کرده، ترکهای دیوار اتاق پشتی بخاطر این درخته. با این کمر دردت که نمیتونی جارو دست بگیری و برگ و هزار کوفت و زهر مار دیگه رو جارو کنی!
خانم جان گفت: شماها که هر کدوم سر خونه زندگی خودتونید، تا حالا شده یه بار بهتون زنگ بزنم بگم بیایید واسم جارو کنید؟ این قدر خون به دل من پیرزن نکنید خدارو خوش نمیاد، دست از سر من و این درخت بردارید.
بعد تسبیح را از توی مشتش بیرون آورد و دوباره شروع به گرداندن کرد. مهتاب یک سینی چای توی دستش بود و سینی را به علی داد. بعد خودش روی تخت نشست. علی به مرد چای تعارف کرد و گفت: آخه مادر من، این خونه فقط دردسر داره. تک و تنها توی این خونهی بزرگ! یه آپارتمان جمع و جور کن-ار خودمون واست اجاره میکنیم، که هم خیال ما راحت باشه، هم خیال خودت!
خانم جان سری تکان داد.
-بگو پس چه خیالاتی واسه خونه دارید؟ یک شبه دلسوز من شدید، منو از خونهی خودم آواره کنید سر پیری برم اجارهنشینی! تا من هستم این خونه و درخت هم هست، همین که سرمو روی زمین گذاشتم و مردم، مثل مردهخور بیایید همه چی رو تقسیم کنید.
مرد چایش را خورد و استکان خالی را گذاشت روی سینی و گفت: آقا دستت درد نکنه، من عجله دارم، تا حالا هم خیلی معطل شدم. چکار کنم؟
مسعود صورتش از عصبانیت به سیاهی میزد. رگهای پیشانیاش بیرون زده بود. به طرف خانم جان رفت. خانم جان چشم دوخته بود به ردیف مورچههایی که از تنهی درخت بالا پایین میرفتند. باد توی شاخههای درخت میافتاد و مثل یک دسته زنجیره آواز میخواند. مسعود خم شد و بازوهای خانمجان را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. چادر از کت و کول خانمجان پایین افتاده و روی زمین کشیده میشد. مسعود به نفس نفس افتاده بود، گفت: مادر من! دو ساعته معطل شدیم.
بعد محکم خانمجان را روی تخت کنار مهتاب و مریم نشاند. چادر خانمجان روی زمین پخش شده بود. مسعود چادر را گلوله کرد و انداخت کنار خانمجان. بعد به طرف مرد برگشت و دوباره گفت: آقا کارتو شروع کن.
مرد اره را که بیخ دیوار بود به علی نشان داد و گفت: بی زحمت، من که بالا رفتم از پایین اره رو بهم بده!
این را گفت و پای برهنه از تنهی قطور درخت بالا رفت. تنهی درخت لیز بود و یکی دوبار پایش لیز خورد. خانم جان سرش را پایین انداخته بود. مریم نگاهی به خانم جان انداخت و گفت: برم یه لیوان آب قند واسش بیارم.
وسط حیاط دانههای عنابی رنگ تسبیح پخش و پلا بود و هر دانهاش افتاده بود یک طرف.
مرد از بالای درخت گفت: اره، بی زحمت اره رو بده بیاد بالا.
علی اره را برداشت و از پایین به مرد داد. مرد توی شاخ و برگ درخت گم شده بود. اره را بالا کشید.
-بیزحمت همه از زیر درخت برن کنار، خدانکرده کسی زخم و زیلی نشه.
علی و مسعود به طرف تخت رفتند و ایستادند. مسعود با صدای بلند گفت: هیچکس نیست داداش، کارتو شروع کن.
مرد اره را روشن کرد. شروع کرد به بریدن سرشاخههای اطرافش. دود آبی رنگی از لابلای برگها توی هوا پیچید. سرشاخههای سبز درخت پر از انجیرهای نارس بود که یکی بعد از دیگری میافتاد کف حیاط. صدای نخراشیدهی اره و دود غلیظ توی هم میپیچید. هوا کمی دم داشت. هر شاخهای که به زمین میافتاد از انتهای شاخهی بریده شده، شیرهی سفیدی بیرون میزد. صدای اره قطع شد. حالا حیاط ساکت شده بود. اما بوی دود هنوزتوی هوا پخش بود.
مرد از آن بالا فریاد زد و گفت: یا ابالفضل، کمک، کمک!
اره از بالای درخت افتاد کف حیاط و چند قطعهی کوچک از آن بر اثر ضربه کمانه کرد. علی و مسعود با عجله جلو رفتند. دوباره صدای مرد بلند شد که فریاد میزد.
- مار..مار..مار.
مرد خودش را از بالای درخت انداخت کف حیاط. از درد به خودش میپیچید و با وحشت میگفت: یه اژدها اون بالاست..خودم دیدمش...پام..پام.
مریم با عجله به طرف خانمجان آمد و لیوان آب قند را گذاشت روی تخت و سر خانم جان را بلند کرد. مرد هنوز داشت از درد به خودش میپیچید.
صدای جیغ مریم بلند شد که گفت: مامان..مامان! همه به خانمجان نگاه کردند. خانمجان به پشت رفته بود و خون غلیظی از بینیاش روی چانه، رد انداخته بود و شره کرده بود روی روسری گل بهیاش.
نویسنده : سمیه کاظمی حسنوند


با شروع سال نو پدری نمونه شوید

با شروع سال نو مادری نمونه شوید

دوست خودت باش!
