
ما در دو سوی جهان ثانیهها را شمردهایم
چرا رفتی؟ چه شد که رفتی؟ تنهایی در آنجا چهکار میکردی؟ سخت نبود؟ دلت تنگ نمیشد؟ چرا برگشتی؟ و سوالاتی از این دست که بعد از بازگشت من به ایران، کمتر روزی است که از من پرسیده نشود. اگر شما هم مایلید جواب این سوالات را بدانید، با من همراه شوید.
برداشت اول: جبر روزگار
تعداد زیادی از صندلیهای پرواز تهران - مسکو خالی بود. کیفدستیام را برداشتم و کنار پنجرهای نشستم. از پنجرهی کوچک و منحنیشکل بهسختی ساختمان فرودگاه مهرآباد را میتوانستم ببینم (آن سالها هنوز پروازهای خارجی از فرودگاه مهرآباد صورت میگرفت). ساعت حدود 4 صبح را نشان میداد. آن روز 18 سال داشتم و با سپردن ودیعه، اجازهی خروج از کشور گرفته بودم؛ با این شرط که تا پایان دورهی تحصیلاتم، در صورت برگشت به ایران دیگر اجازه خروج نخواهم داشت.
هنگام حرکت بغضی تلخ سراسر وجودم را فراگرفته بود. هواپیما حرکت کرد. هنوز کاملا از زمین جدا نشده بود که اشک امانم را برید. تصور آخرین نگاه پدر و مادرم در ترمینال فرودگاه، همانند بادی که آتش را شعلهورتر میکند، اشکهایم را بیشتر میکرد. وقتی چشم باز کردم، نگاهی به ساعت انداختم. عقربههای ساعت، حوالی 40/6 را نشان میدادند. حس غریبی داشتم. از یکسو جلای خانه و خانواده متاثرم کرده و از سوی دیگر حرکت بهسمت آینده بر سر شوقم آورده بود. هنوز در کشمکش درونی بودم که مهماندار با لبخندی اجباری درب خروج هواپیما را به من نشان داد. وقتی از روی صندلی برخاستم، متوجه شدم که همهی مسافران عجلهی بیشتری برای رسیدن داشتند و پیاده شدهاند و فقط چند مهماندار و من در هواپیما ایستادهایم. کیفدستیام را برداشتم و بهسوی سرنوشتم حرکت کردم. احساسم اما میان میل به بازگشت و جبر روزگار (البته این نامی است که من بر انتخابم گذاشتهام!) سرگردان بود.
اواخر مهرماه بود. در تهران درختان هنوز سبز بودند و هوا کمی بوی تابستان را داشت؛ اما مقابل پلکان هواپیما که رسیدم، باد سردی که پیک غربت بود، سیلی محکمی بر گوشم نواخت. خودم را جمعوجور کردم، کیفم را به دست راستم دادم و نگاهی به آسمان انداختم... آسمان آبی بود...
برداشت دوم: اختیار
مامور گمرک فرودگاه مسکو، نگاهی به حجم بارم که بهزحمت بر روی دو چرخدستی جایشان داده بودم، میاندازد و با لحنی مستبدانه میپرسد: «مگر برای چند وقت داری میروی؟» و من که انگار چند هفتهی اخیر را فقط منتظر پاسخ به این سوال بودم، بادی به غبغبم میاندازم و مستبدانهتر از او پاسخ میدهم: «برای همیشه!»
در سالن انتظار نشستهام تا پرواز مسکو – تهران اعلام شود. نگاهی به اطرافم میاندازم. سالهای حضورم در مسکو، از لحظهی ورودم به شهر، ثبتنام در دانشگاه و تمام روزهای خوب و بد تا امروز همانند فیلمی باکیفیت و باسرعت از ذهنم میگذرد. همانطور که 9 سال پیش کسی در این فرودگاه به استقبالم نیامده بود، اینبار هم کسی را برای بدرقه ندارم. لحظهای غمناک میشوم، اما یادم میآید که چند ساعت دیگر و در ایران، حتما پدر و مادرم به استقبالم میآیند؛ پس دلم سرخوش میشود و بهسوی هواپیما میدوم.
تیر ماه است و هواپیما پر از جمعیت؛ اکثرا هم دانشجویان ایرانی هستند که بعد از امتحانات دانشگاه، چون منع قانونی ندارند و البته تمکن مالی دارند، برای تابستان به کشور برمیگردند. احساس میکنم وزن ثانیهها زیاد شده است و دیر میگذرند. گویا تمام این 284 میلیون ثانیه که در این شهر گذراندم، بهسختی این چند ساعت نبوده است. ترجیح میدهم ساعتهای باقیمانده را بخوابم تا انتظار کمتر آزارم دهد. با تکان شدید هواپیما چرتم پاره میشود. سرمهماندار جوان ایرانی تذکر میدهد که «تا دقایقی دیگر هواپیما در فرودگاه امام خمینی مینشیند. لطفا کمربندهایتان را ببندید.» من هم که چند سالی است طعم شیرین مهربانی ایرانی و فارسی را به خود ندیدهام بیدرنگ کمربندم را میبندم.
هواپیما بهسرعت در حال کمکردن ارتفاع است و از میان ابرها، تهران پر از دود سر برمیآورد. در آن لحظه با خودم فکر میکنم که این آلودگی هم حتی برای تنفسم چیز لازمی است! هواپیما با خوشامدگویی کاپیتان بر زمین مینشیند. درب خروج باز میشود و من برعکس دفعهی قبل، مثل دوندهها روی پنجهیپا نیمخیز آمادهی دویدنم و با اولین اشارهی مهماندار خودم را به درب خروج میرسانم. اولین قدم را روی پلکان میگذارم و نگاهی به آسمان میاندازم... آسمان آبی است...
برداشت سوم: دستاورد
از نظر علمی و تحصیلات، شاید اگر تلاش بیشتری داشتم، هرگز برای ادامهی تحصیل، آن هم در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد ترک وطن نمیکردم. هر چند در رشتهای خوب و از دانشگاهی معتبر فارغالتحصیل شدهام، اما باتوجهبه اینکه تنها یک برادر بزرگتر از خودم دارم که او هم در خارج از کشور ازدواج کرده است و همانجا هم زندگی میکند، در بازگشت احساس کردم در تمام این سالها، بیشتر از من، این پدر و مادرم بودند که ثانیهها را شمردهاند؛ ثانیههای ارزشمندی که دیگر تکرار نمیشوند. زندگی در هر جایی سختیها و مشکلات خودش را دارد. اصلا این تصور که قرار است در زندگی فقط خوش بگذرد و کام از این خوشی شیرین شود تصور مشکلدار و دور از حقیقتی است و سختی و پرفرازونشیب جزو ذات زندگی است. برای همین به نظرم اگر کسی «فقط» به دلیل «فرار از مشکلات» و «امید برای یافتن زندگی راحتتر» تصمیم به مهاجرت و رفتن از جایی را بگیرد، دلیلی کافی نیست (هرچند شاید بتواند محرکی قوی باشد).
درست است که با این کار شکل مشکلات تغییر میکند، ولی به نظر من در کل چندان از میزان سختیهای زندگی کم نخواهد شد! تحمل غربت و رنج دوری از خانه قابلتوصیف نیست. نگاه گاه همراه با بیاحترامی و تندخویی بومیها به مهاجرین، اختلاف دمای زیاد فصول با ایران و همین خورشید که گاهی ما از آن فراری هستیم و شاکی از گرمایش، در آنجا نعمتی بسیار کمیاب و مغتنم است. تنها مرهم این درد هم برای من در تمام آن سالها امید به بازگشت بود. هر گاه که سختیها پا بر حنجرهی طاقتم میگذاشتند و میفشردند با خودم میگفتم که پس این عادت که میگویند چرا کاری نمیکند!
من برگشتم، چون دیدم آسمان همهجا آبی است. شاید این جمله شعار به نظر برسد، اما برخاسته از تجربهی شخصی من است. این ما انسانها هستیم که با تلاش و تحمل سختیها، آینده را بر بوم زندگانی نقاشی میکنیم. البته نمیخواهم با تمسک به حس میهنپرستی اجازه بدهم تعصب باعث شود تا کمبودها و ناملایمتیهای موجود در کشورمان را نادیده بگیرم، لیکن هر بار که تصمیم به ماندن و یا حتی استفاده از امکان مهاجرت به کشور ثالث دیگری را در ذهن بررسی میکردم، نیرویی ناشناخته از درونم مرا به خانه فرامیخواند. شاید این همان نیرویی باشد که باعث میشود تا بسیاری از ایرانیان مهاجر که بیشتر عمر خود را در غربت بودهاند، مایل باشند حتی بعد از مرگ این خاک میهن باشد که کالبدشان را در آغوش میگیرد.
برداشت آخر
هزینههای مالی مهاجرت و تحصیل تنها بخشی ناچیز از مسائل ادامهی زندگی در خارج از کشور است. اتفاقاتی همانند تاثیرات فرهنگی بعد از بازگشت، ازدواجهای سفید، پیوندهای ناپایدار به دلیل فشار تنهایی و دوری از خانواده، تغییرات اقلیم سیاسی دانشجویان، تربیت مدیران آینده با خطمشی اغلب نامشخص، دوگانگی و تضاد جهانبینی و از همه مهمتر فرارمغزها و متخصصین از کشور به سادهترین روش ممکن و در نتیجه پایینآمدن سطح علمی کشور به اذعان آمارهای مراجع بینالمللی همگی از مواردی هستند که با این مهاجرت به وقوع میپیوندند.
گاهی با خودم فکر میکنم اگر قبل از رفتن توسط مشاوری متعهد و متخصص، آگاهی و بینشم نسبت به کلیهی مسائل اعم از معایب و محاسن این مهاجرت تحصیلی بالا میرفت، شاید تصمیم دیگری میگرفتم. اکنون که چند سالی از برگشتنم میگذرد و تجربهی سالها زندگی در غربت را داشتهام همیشه با خودم فکر میکنم که بایسته است خانوادههایی که مشتاق ادامهی تحصیل فرزندانشان در خارج از کشور هستند، با کمکگرفتن از مشاوری آگاه، ابتدا فرزند خود را با شمایل کلی این غربت آماده کنند تا هم او بتواند خویش را در این آزمون سخت بسنجد و خانواده آمادهی این رویداد شوند.
ناگفته نماند که با وجود تمام سختیهای غربت و تنهایی، خدای را سپاسگزارم؛ چون بعد از بازگشت، همهی دوستان و اطرافیانم پیدا و نهان زمزمه میکردند که فلانی خیلی پخته شده است! کسی چه میداند؛ شاید روزی دوباره بنا به همان جبر روزگار پای در غربت بگذارم، اما اینبار با تمام وجود آمادهی پیکار با سرنوشتم خواهم بود.


ما در دو سوی جهان ثانیهها را شمردهایم

چگونه از منطقه خودآگاهی به منطقه خودمدیریتی سفر کنیم؟

چرا تنوع سنی یک نقطه قوت در کار است؟
