![post title تجربه مادری](/files/UploadFiles/1403/p2qobq7nfo2u25ojd6po7.jpg)
مادرِ صورتی
روایت تجربه مادری
قسمت هشتم
مامان میگوید: «باز هم برایش وقت بگذار؛ بیشتر. حالا حالاها کار دارد. شماها پشتش نباشید فاجعه خواهد شد.» از اینطور حرفها خوشم نمیآید؛ از این کلمات که میخواهند حالی آدم کنند که تا زنده است باید در خدمت بچهاش باشد. پس قبلترها چه که بچه میآوردند تا در خدمت والدین باشد؟ دختر زیاد برای کار خانه و رتقوفتق امور مطبخ و پسر زیاد برای کار زمین و دام و چراگاه و شخم و کشت و دیم. یا اصلا بچههای زیاد که در نوجوانی بروند شاگردی و بچهداری و آخر هر هفته چند سکه به دخل خانه اضافه کنند و این وسط با پسگردنی و توهین و تشر صاحبکار، آدم زندگی شوند؛ آدم روزهای سخت! پس ما خودمان چه که وقت و فراغت مادرمان تقسیم بر تعدادمان میشد؟ پدر هم هر قدر بچه بیشتر بود، کمتر حاضر بود و در خانه.
به این فکر میکنم که روزگار پیری و بیماری و علیلی من و همنسلانم چه خواهد شد. عزتالملوک دوازده تا بچه دارد. این روزها خوابیده رو به قبله. با سرنگ، آب سیب به او میدهند. بوی الرحمانش بلند شده است. پانزده تا زاییده که دوازده تایش مانده است. غیر از آن یکی که سرطان سر جوانی جانش را گرفت، یازده تا رج شدهاند دور مادر. نوبتی، شیفت به شیفت میآیند و میروند. پوشک بیاختیاری سالمندان، حمامکردن تنی که رو به زوال است، اشک ریختن در سکوت و فکر خرج و مخارج و مدیریت ختم و عزا و خیرات و خرما را کردن. تقسیمش کنی به یازده تا بچه شاید بشود تاب آورد. شاید لازم نباشد بابت خوب نگه داشتن مادری که هر لحظه با ملکالموت خوشوبش میکند از زندگی خود فارغ شد.
ما چه؟ من و شما؟ ما که یک دانه داریم و خانهی پُرش دو تا؟ ما که بچههایمان را یک جوری بزرگ کردیم که تا ابد طلبکار ما باشند. ما اگر پیر شویم و بیفتیم توی بستر چه؟ باید یک دانه بچه، زار و زندگی را رها کند و دربست در خدمت ما باشد و آخرش کار به جایی برسد که ته دلش بگوید چرا این مادر پیر من دیگر نمیمیرد؟ ترسناک است. چی شد که اینطور شد؟ چی شد که با یک بچه، داغ مادر بودن روی پیشانیمان افتاد و بعدش نه راه پیش ماند و نه پس؟ نه شد یکی را دو تا کنیم و دو تا را چهارتا و نه شد که پشیمان شویم از همان یک دانه که جانمان بند بود به جانش و قلاب شده بود که ما را گیر بیندازد توی این زندگی.
مامان میگوید: «هجده سال برای پسربچه چیزی نیست که. حالاحالاها مانده تا عاقل شود. بیشتر وقت بگذار و توجه کن.» دارم شال و کلاه میکنم از خانه بروم بیرون. میخواهم بروم تئاتر ببینم. تمام سالهای مادربودنم از تئاتر و کنسرت پرهیز کردم چون بچهی کوچکی داشتم که باید ساعت ده شب میخوابید. باید غذای گرم و تازه میخورد و همهی سالنهای تئاتر تهران از خانهی من خیلی دور است و همهی اجراها خیلی دیر تمام میشوند و تا برگردم خانه، کار از شام و خواب به موقع گذشته است.
صدای مامان توی گوشم تاب میخورد: «بیشتر وقت بگذار.» چترم را برمیدارم و از خانه میزنم بیرون. اگر فردا مُردم، یا ماه دیگر، تعداد تئاترهایی که دیدهام از انگشتان یک دست هم کمتر است. مایهی آبروریزیست. «بچهی آدم آبروی آدم است.» مامان میگوید. خدا نکند آبروی آدم بیفتد دست بچهی ناخلف.
توی تاکسی نشستهام و دارم آب میشوم؛ از شرم. مادرها این طورند. گاهی باید بابت دنیاآوردن بچهها شرمنده شوند؛ گاهی برای دنیاآوردن بچهای در سن کم یا در سن زیاد. گاهی مادرها برای همه چیز مادر بودنشان شرمنده میشوند. وقتی داشتم از خانه بیرون میزدم، غمگین ولو شده بود کف خانه. بچه را نباید بهخاطر نمره تحقیر کرد. من این کار را نمیکنم. روزی هزار بار این را به خودم یادآور میشوم. برایش چای تازهدم میبرم با نبات زعفرانی. ماچش میکنم. برایش ادا در میآورم. نمیخندد. میگوید: «این کارهات چیزی رو درست نمیکنه.» به کارهایم فکر میکنم؛ به همهی کارهایم که هیچ چیز را درست نکرد. به مادر شدنم که زندگی خودم را هم درست نکرد؛ نه زندگی و نه حال و روز و نه نگاه تاریکم را.
برایم عکس میفرستد؛ یک ویرانهی باقیمانده از جنگ است؛ سیاه و سفید و یک پلنگ صورتی با یک سطل رنگ صورتی و یک فرچه که دارد میمالدش به دیواره خرابه. بالای پلنگ صورتی نوشته شده mom my و بالای ویرانه نوشته شده my life. به زندگی پسرم فکر میکنم و به فکر پسرم به زندگیاش که آن را یک ویرانه میبیند و من را یک پلنگ صورتی ابله که نمیفهمد نمیشود با چسب زخم، تیرخوردگی را درمان کرد. میگویم: «تا برای خودت مسجل نشه که باید درس بخونی و بیشتر تلاش کنی، گفتن و تنبیه و تهدید و تحقیر من و معلم هیچ کارایی نداره.» برایش مینویسم: «مامان عاشقته. اینو الان نمیدونی؛ شاید بعدا بفهمی. امیدوارم یه وقتی باشه که خیلی دیر نشده باشه.»
مامان میگوید: «چرا وقتی با من حرف میزنی سر و ته هر جمله میگی میفهمی چی میگم؟ زشته مادر. معلومه که میفهمم.» مکث میکنم. کاش آن موقعها هم میفهمیدی مامان. مامان میگوید همیشه دیر میشود، چون ما یادمان میرود که مادرها هم با بچهها بزرگ میشوند، پخته میشوند و تجربه میکنند. راست میگوید. از فکر کردن به پلنگ صورتی خوشم میآید؛ از سادهلوح بودنش که فکر میکند میشود با یک سطل رنگ صورتی، جهان ویران را زیبا کرد. با خودم فکر میکنم زنی اگر پلنگ صورتی نباشد، اصلا مادر نمیشود. ما همهمان فکر کردیم میتوانیم با نثار محبت به بچههایی که از پوست و گوشت و خونمان هستند، دنیا را جای قشنگتری کنیم، پر از محبت و عشق و صلح. ما همهمان به امید قشنگتر شدن دنیا، مادر شدیم.
تصویری از مادرش گذاشته روی تخت بیمارستان که نور گوشی موبایل صورت دردمندش را روشن کرده و کتاب میخواند. خوشحال میشوم. مادرش سر پا شد. افتاد به کتاب خواندن. زیر عکس را میبینم که نوشته «مامان رفت.» یک قلب سیاه هم گذاشته آخر جمله و من اختیار اشکهایم از دستم در میرود. زیر باران چهارراه ولیعصر و دم تئاتر شهر. فکر میکنم مادر خوبی نیستم، چون آمدهام تئاتر و برای بچهام وقت نگذاشتهام.
بعدش فکر میکنم مادرها خوب و بدشان میمیرند و آدم میماند با خاطرهی مادر؛ مادری که یک پلنگ صورتی ساده بود. حتی اگر کوررنگی داشت و به جای رنگ صورتی، تمام دیوارهای زندگی بچهاش را رنگ سیاه زد یا خاکستری. مادری که فقط یک بچه دارد و بچهاش باید دو جا کار کند و تازه خودش سر و همسر دارد و توی یک شهر دیگر است و نمیتواند روزهای آخر، لحظههای آخر، بالای سر مادر صورتیرنگ مچالهشدهاش، یاسین بخواند.
با خودم عهد میکنم اگر عقل و اختیارم به جایش بود، وبال بچهام نباشم. یک اتاق بگیرم توی یک سرای سالمندان؛ یک اتاق با دیوارهای صورتی! و هر وقت بچهام زنگ زد یا آمد دیدنم، برایش بگویم آن شبی که باران میآمد و من رفتم تماشای تئاتر، شب خیلی خیلی بدی بود. نمایشی بود دربارهی عشقی که نادیده گرفته شد و آخرش به تباهی رسید و بازیگرش دختر ریزهاندامی بود با لباسی یکسره صورتی!
نویسنده : الهام فلاح