menu button
سبد خرید شما
تجربه‌ی مادری
موفقیت  |  1403/11/06  | 
بیمار شماره‌ی 22

روایت تجربه مادری

قسمت ششم

از همان درِ چهارده سال پیش می‌رویم داخل؛ همان پله‌ها، همان نرده‌ها و همان نور. وارد سالن انتظار مطب می‌شویم. خیلی شلوغ نیست. هیچی تغییر نکرده؛ حتی آن تابلوی نقاشی زشت که یکی از بیماران، سال 79 برای قدردانی از دکتر آورده و حتی تلویزیون حجیم 29 اینچی پارس گروندیک و صندلی‌های قهوه‌ای.

منشی از آن زمان پیرتر شده و به همان بدخلقی قبل است. هنوز سیستم نوبت‌دهی کاغذی و دستی است. روی تکه کاغذی دوبرابر اندازه‌ی یک قوطی کبریت، اسم پسر را می‌نویسد و شماره می‌زند «22». تمام تنم پر از بغض است. کمرم زیر نگاه‌های خیره‌خیره آدم‌ها دارد تا می‌شود. ناهار نخورده‌ام؛ صبحانه هم.

سیزده آبان 88 است. خیابان‌های تهران حالت طبیعی ندارد. نیروهای امنیتی را از دم فرودگاه مهرآباد دیده‌ بودم. عین خیالم نبود. زمان و مکان را نفهمیده بودم. داشتم قالب تهی می‌کردم: نکند چشمش طوری شده باشد، نکند دیگر با یکی از چشم‌هایش من را نبیند، نکند هیچ‌وقت درست نشود این زخم ناجور بزرگ و این کبودی بنفش وسیع پای چشم راستش. خدایا حالا با این غم چه کنم؟

مامان نشسته کنارم. ساندویچ نان و پنیر و گردو دارد. می‌گوید: «یه لقمه تو هم بخور.» نمی‌خورم. اشکم می‌چکد پشت دستم. داغ داغ است. مامان با آرنج می‌کوبد به پهلویم: «مردم رو تماشاچی نکن. زشته. اتفاق بود دیگه. تقصیر تو که نیست.» بدتر اشک می‌چکانم. بچه‌ام عین خیالش نیست. با باقی بچه‌های توی مطب گرم بازی شده است. بچه‌ها زُل‌زُل به زخم عمیق چسب بخیه‌ی کنج چشمش نگاه نمی‌کنند. من اما او را فقط یک زخم بزرگ می‌بینم؛ زخمی که درست کنج چشم راست را به موازات بینی، یک بند انگشت شکافته است. دیشب که با پرواز مستقیم از رشت رسیدم بندرعباس، وقت جابه‌جا کردن چمدان بزرگ توی دریچه‌ی بالای کمد، در از لولا در آمد و افتاد روی صورت بچه‌ام که تاتی‌تاتی رفته بود پای نردبان تا ببیند بابایش آن بالا چه کار دارد! خون سرخ بچه‌ام، حوله‌ی آشپزخانه را رنگ کرده بود. زلزله که آمد، دیگر جانی برام نمانده بود؛ بچه‌ی زخمی و زمینِ لرزان!

سرم را می‌گذارم روی شانه‌اش. هنوز گردنش همان بو را می‌دهد. موهای زبرش را ناز می‌کنم. صورتم را می‌چسبانم به زبری صورتش. می‌خندد که «مامان نکن. زشته. اینجا آخه؟» خجالت می‌کشد نازش را بکشم پیش چشم غریبه‌ها. من اما تا بیخ گلو پر از بغضم. عین یک زندانی احمق فراری که به سوراخ گنگ و کوچکی که کَنده دلخوش باشد و بخواهد همه‌ی کاردستی‌های زندان را با خودش ببرد آن طرف دیوار، توی ساک کوچکی که به بهانه‌ی پوشک و شیشه‌شیر و لباس اضافه برداشته‌ام، یکی‌دو دست رخت برای خودم، مسواک و شانه و چند رقم چیزهای شخصی را هم بار کردهام که از تهران و بعد ویزیت دکتر باز سر کج کنم سمت رشت و بروم خانه‌ی بابا.

می‌خواهم از زلزله و تنهایی و گرما و چه کنم چه کنم جنوب فرار کنم. 48 ساعت نگذشته از آن خداحافظی پر‌و‌پیمانی که توی فرودگاه رشت با خانواده کردم و رفتم، رسیدنبه  بندرعباس و کودکم... چشمش... همان شب زمین لرزید و من بچهبه‌بغل و شیون‌کنان تا صبح روی صندلی پژوی دویست‌و‌شش نالیدم تا یک بلیط پیدا شود و بچه را ببریم تهران پیش فلوشیپ چشم کودکان تا ببینیم چه گِلی باید به سرمان بگیریم.


***

چهل ساله‌ام. آرامم. نشسته‌ام توی مطب و بغضم را هی قورت می‌دهم. منشی صدا می‌زند «شماره‌ی 22». می‌رویم داخل. دکتر هم همان است که بود؛ فقط ریشش را مدل پروفسوری اصلاح کرده است. می‌گوید: «به دیوار روبه‌رو نگاه کن باباجان.» من روی همان صندلی چهارده سال پیش می‌نشینم و توی دلم خدا‌خدا می‌کنم. خدایا، پسرم این جوجه‌اردک توی دست دکتر را ببیند. دکتر جوجه‌اردک را توی هوا می‌گرداند. اتاق را تاریک کرده است. من باز اشکم می‌چکد. باید با مامان برگردم شمال. من بندر برو نیستم. بندر زلزله می‌آید.دکتر می‌فرستدمان تا عکس بگیریم. توی معاینه چیزی ندیده. پیاده و پرسان‌پرسان راه می‌افتیم. خیابان‌های تهران تب‌دار است. منشی رادیولوژی می‌گوید «امشب نمی‌شه. شهر شلوغه. دکتر زودتر میره.» ساکم را نشان منشی می‌دهم: راه دور، جنوب، اورژانسی، چسب بخیه، صورت متورم و کبود بچه‌ای که قطره‌های آخر شیر توی شیشه را می‌مکد و ... مامان می‌گوید «این بچه غذا می‌خواد.» ساندویچ کالباسی که توی هواپیما داده بودند ته ساکم مانده است. همان را می‌دهم دستش. از سرش عکس می‌گیرند. بدو‌بدو برمی‌گردیم مطلب. تب دارم. دکتر می‌گوید: «شماره‌ش بالاتر هم میره. صد‌در‌صد. فعلا با هفتادوپنج صدم شروع کنیم.»


***

دلم می‌خواهد از روی این صندلی داغ بلند شوم. دکتر می‌گوید:«تا یه کافی بخورین کار ما هم توی اتاق عمل تموم میشه.» لاغرم، گرسنه‌ام و دست‌هایم می‌لرزد. مامان می‌خواهد جلوی گریه‌کردنم را بگیرد. نمی‌تواند. خودش هم با من گریه می‌کند.


***

بیست‌و‌پنج ساله‌ام. دکتر عکس را دیده و گفته شانس آورده‌ایم. جز زخم صورت چیزی نیست. از مامان جدا شده‌ام. باید با زندگی‌ام کنار بیایم، حتی اگر زلزله باشد. باز سوار هواپیما شده‌ام که برگردم بندر؛ مثل زندانی مفلوکی که وسط کانال فاضلاب گیر افتاده باشد و برش می‌گردانند به سلول تاریک و پر از ساس خودش. می‌رسیم بندر. مردم توی پارک‌ها چادر زدهاند. می‌روم توی خانه‌ام. دکوری‌ها و کریستا‌ل‌هام چپه شده و خرد و لب‌پَر شده‌اند. حالم خوش نیست. بچه‌ام تمام پرواز را با یک بچه‌ی دیگر بازی کرده. خواب‌خواب است. می‌گذارمش توی تختش. چسب بخیه را آرام عوض می‌کنم. زمین خیلی نرم تکان می‌خورد. لوستر را نگاه می‌کنم. چمدان شب گذشته و دریچه‌ی از جا‌کنده‌شده‌ی کمد همانجاست که بود. مامان هنوز با اتوبوس از تهران به رشت نرسیده و من رسیده‌ام بندر. نفسم تنگ می‌شود. خیس عرق می‌شوم. چشمم سیاهی می‌رود. وا می‌روم. تازگیها این جور می‌شوم. نمی‌دانم چه مرگم می‌شود.


***

از دکتر تشکر می‌کنم و می‌رویم بیرون. می‌گویم: «خب بریم عینک بگیریم دیگه. آخر اونقدر زل زدی به تبلت و موبایل و لپ‌تاپ دخل چشماتو آوردی.» می‌رویم توی عینک‌فروشی. بیشتر از چهارده سال گذشته. مدارا‌کردن با پنیک اَتَک مزمنم را یاد گرفته‌ام. تهرانی شده‌ام. عینک را به چشم می‌زند و می‌گوید: «سیسم شبیه کیا شده؟»

می‌گویم: «سیس مهندسا؛ از اون زیر‌میزی بگیرهاش.»

‌می‌گوید: «همینو می‌خوام.» دلم می‌خواهد به رد عمیق زخم کنج چشم راستش، به موازات بینی، بوسه بزنم؛ نمی‌گذارد!


نویسنده : الهام فلاح

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background