خیالمان بود دنیا همانی که بود، خواهد ماند
تجربهی مادری
قسمت پنجم
صدای اذان صبح بلند شده است. نور سبز گلدستهی مسجد اهل تسنن بندرعباس را از پنجرهی اتاق خوابم میبینم. تمام شب به درد و تب گذشت، ولی نگذاشتم کسی بیدار شود. در خودم پیچیدم، نالیدم، گریه کردم و مراقبت کردم طفلکم بیدار نشود و نهراسد از مادری که لهیب تب و درد بیدلیل، تنش را نمناک و نوچ کرده است. سر لاستیکی شیشهی شیر را که خالی شده از دهانش بیرون میکشم، بیآنکه در آغوشش بگیرم تا گرمای تنم او را بیازارد. آرام به پشتش میزنم تا باد و نفخ شیر روی دلش سنگینی نکند. خداخدا میکنم هوا روشن شود تا از این درد و تب خلاصی یابم.
میگوید: «آخرش که چی؟» پاسخی ندارم بدهم. دوروبرمان پر است از آدمهایی که خواندن و نوشتن و شب بیداری ایام امتحانات، موهای سرشان را ریخته و عینک به صورتشان افزوده و سرشان را پر از افکار جورواجور کرده و عایدشان جیبیست که به زحمت صدای یکی، دو سکهی سیاه از عمق آن شنیده میشود. میترسد. این را از نگاهش و طرز نشستنش روبهروی مشاور تحصیلیاش میشود فهمید. درس خواندن را راهی که به سعادت برسد نمیبیند. از روزی که شروع کرد به پایش روزانهی قیمت دلار و طلا میدانستنم یک جایی مقابل من خواهد ایستاد و خواهد پرسید چرا و تا کی؟ و آنموقع من برای سوال پسرکم پاسخی ندارم. حتی برای سوال تلخ «چرا من را به دنیا آوردی؟» هم جوابی ندارم. نمیتوانم اعتراف کنم آنقدر جوان و جاهل و خام بودیم که خیالمان بود دنیا همانطورکه بود خواهد ماند؛ نه که همه چیز مرتب و خوب و رنگوارنگ و دلگشا بوده باشد، اما به سیاهی و تلخی این روزها هم نبود. باورمان نمیشد روزی برسد که تمام مثلها و اشعار و حکایات نقض زندگی واقعی ما باشند.
***
لباس تمیز تنش میکنم. بوی پنبه و صابون میدهد و پودر بچه. سیر است و خوابخواب و تمیز. دلم نمیآید به تب تنم بچسبانمش. میگذارمش توی سبد حمل نوزاد. سوار ماشین میشویم تا خودم را برسانم به جایی؛ به ملجأ و درمان و پناهی و نجات یابم از یک شب سیاه و کُشنده. میگذارمش خانهی دیگری تا نبرمش در محیط آلوده و پر از ویروس و میکروب درمانگاه و اسیر خودم نکنم او را و خیالم راحت باشد در گرمای کُشندهی پاییز بندرعباس، زیر باد ملایم کولر تخت خوابیده است و هیچ خطر و گزندی در کمین او نیست. تمام شب را منتظر سپیدی صبح مانده بودم تا مردم از خواب برخیزند و بشود انگشت روی زنگ در خانهشان گذاشت و به هزار عذر و پوزش طفل را سپرد و خود به دنبال درمانی روانه شد.
خوابیدهام روی تخت، اما خواب نیستم. چشمهایم خواب دارند، دلم نه. دلم پیش بچهام مانده که تک و تنها میان صدها آدم از صدها نژاد و رنگ و زبان شب را به صبح میرساند، در حالیکه مادرش تنها تصویریست روی گوشی موبایل با قربانصدقه رفتنهای نوشتنی و آغوشهای مجازی و دستانی کوتاه و پاهایی نرفتنی برای رسیدن به فرزندش. مبادا دردی، شبی، نصف شبی، ناگاه و بیگاهی به تن طفلکم آویخته شود. آنوقت من چه کنم؟ تا صبح قیامت هم منتظر بمانم دستم به دامنش نخواهد رسید. آن وقت طفلکم بلد است به طبیب بیگانهای بگوید کجای دلش درد میکند، کجای گلویش میسوزد یا مثلا راه که میرود کدام مفصل پایش تیر میکشد! اگر دلش کته و شامی رودباری خواست یا هویج پلویی که هیچکس بهتر از من نمیپزد یا دلش خواست کسی وقتی توی حمام است پشتش را لیف بکشد، چه! اینها را باید به که بگوید ؟ من که چشمم گیر کرده به قطرههای کند و سرد این سرم لعنتی که زودتر تمام نمیشود تا بدوم و برسم و ببویم و در آغوش بگیرم کودکم را که در خانهی دیگری به امانت سپردهام. مبادا بیدار شود و شیر بخواهد، غریبگی کند، گریه کند، اشکش بچکد، نفسش بند بیاید؟ مبادا پوشکش را کثیف کند و کسی متوجه نشود و پوست نازکش بسوزد؟ زنگ بالای سرم را فشار میدهم. پرستار درمانگاه، مرد بیحوصله و عبوسیست. میگوید هنوز خیلی مانده تا تمام شود. میگویم خیلی مانده تا درست تمام شود!
***
میگوید فقط شش ماه تا مشمولی. بعدش مشمول به خدمت میشوم و برای گریختن از سربازی هی درس میخوانم، هی مدرک میگیرم و هی شمارهی عینکم بالا میرود و بعدش چه؟ پاسخی ندارم. میگوید تو از آن همه درسی که خواندی نان خوردی؟ میگویم نه. میگوید: «فلانی از آن همه درسی که خواند افتاد به دنده عوض کردن و رانندگی برای اسنپ و تپسی و من از رانندگی برای دیگری بیزارم». میگویم: «من از دور شدن از تو بیزارم و بدون تو با خودم، با زندگیام، با روز و شبم و با بشقاب خالی روی میز چه کنم؟ من بدون حبلالمتینم با زندگی خالی و خلوتم چه کنم؟» میگوید: «حبلالمتین یعنی چه؟» بغلش میکنم و بوی پنبه و صابون بچه و قطره شیر ترششده در چین گردن کودکانهاش را میشنوم.
***
زن میپرسد: «دردت آرام گرفت؟ چقدر زود برگشتی». این طفل بیگناه خواب خواب بود و هیچ مزاحمتی برای من نداشت.
***
تو بروی من میمیرم اما خاک بر دهان مادری که راه بچهاش را سد کند از ترس بطالت دستانش. من پشت سرت آب میریزم و افسانهی دختر رشتی را کنج دلم نگه میدارم تا به سلامت برگردی. میگوید: «اگر نخواهم برگردم چه؟ تو پیش من خواهی آمد»؟
***
مادرم مثل گنجشکی بارانخورده و نحیف، مچالهشده پای گور مادرش و به تن استخوانی پیچیده در کفن با گردنی کج نگاه میکند و مثل کودکی گمشده و هراسان در بازار شب عید ناله میزند «مامان مامان» و من به حجم خالی وحشتناک بین یک مامان مرده و بچهای که زنده است نگاه میکنم و چشمانم سیاهی میرود. میترسم از اینکه مهلتم برای مادریکردن به چند ماه آینده بسنده کند و بعدش بشوم مادر مجازی تنها و دلتنگی که باید خودش را به کرمها و داروهایی که پسرکش از آن سوی دنیا میفرستد خوش کند که نه بوی صابون بچه و پنبه میدهد و نه به قائمی یک حبلالمتین واقعی است. ایستاده کنارم. از من بلندتر است. گردنش را کمی کج میکند تا دم گوشم بگوید «مامان گریه نکن». اما من گریه میکنم.
***
کشیدن این سوزن پروانهای لعنتی از رگ پشت دستم زیاده درد دارد و خون قرمز و شفاف روی ملحفهی یکبارمصرف تخت درمانگاه میچکد. باید بروم؛ بچهام را در خانهی دیگری رها کردم و همین فکرها مرا خواهد کشت. بچهای در خانهی دیگری. گلی که در باغچهی دیگری کاشتهام و نه عطرش در هوای غروبهای من موج میزند و نه رنگش به پنجرهی اتاق خوابم مالیده میشود و نه آبش با من است و نه خاکش با من و نه کودش. هر روز توی کوچه، وقتی که از پیادهرویهای کند و طولانی روی زانوان سست و خستهام برمیگردم، از زن همسایه خبر میگیرم؛ از گلی که در حیاط خانهاش کاشتم. چراکه خاک باغچهی من شور بود هیچ گل و گیاهی در آن به هم نمیرسید و زن همسایه خواهد گفت حال گل شما خوب است و راهش را کج خواهد کرد و از کنار من خواهد گذشت. اشکم میچکد و دلم میسوزد برای آرزوها که داشتیم و از خامی و خنگی و جوانی. خیالمان بود دنیا همان که بود خواهد ماند؛ اما زمین میچرخد و نیمهای که روز بود سرانجام شب میشود. اما پایان این شب هم به سفیدی صبح خواهد رسید، حتی اگر من زنده نباشم و گل من در باغچه همسایه به درختی تنومند مبدل شده باشد.
نویسنده : الهام فلاح