menu button
سبد خرید شما
تجربه ی مادری
موفقیت  |  1403/09/24  | 

چه کسی برای مامان کاری می‌کند؟

تجربه ی مادری -قسمت چهارم


نشسته‌ام توی راهروی گرم و دم‌کرده‌ی مرکز بهداشت، پشت امامزاده سیدمظفر بندرعباس. بچه را از کالسکه درآورده و بغل گرفته‌ام. توی صورتش فوت می‌کنم. در گرمای آدم‌پز ظهر آبان ‌ماه بندرعباس، توی خط خط چین گردنش نم عرق نشسته و برق مرکز بهداشت هم قطع شده است.

کودک را برده‌ام برای چک‌کردن قد و وزن و پایش سلامت. جای چندان تمیزی نیست. مادری با چادر بندری بچه‌اش را بغل گرفته و نوبتش قبل از ماست و چشمش چسبیده به من و بچه ام. خودش دخترکی دارد هم‌سن‌و‌سال پسر من؛ لاغرتر و سبزه با موهای سیاه سیاه. می‌رود توی اتاق. پرستار بی‌آنکه در را ببندد دختر خواب‌رفته‌ی او را روی ترازو می‌گذارد و با متر دور سرش را اندازه می‌کند. بچه خواب خواب است؛ یک جور که انگار از حال رفته باشد. پرستار می‌گوید «وزنش کم است، شیر خشک بده». زن می‌گوید که پول خریدن شیر خشک ندارد و فقط شیر خودش را به کودک می‌دهد. پرستار می‌پرسد: «گفتی بچه چهارمته؟» زن با سر تایید می‌کند. پرستار مشتی قرص و وسایل پیشگیری از بارداری می‌ر‌یزد توی کیسه و رایگان می‌دهد دست زن و می‌گوید: «حواست باشه باز بچه‌دار نشیا. هم دخترشو داری، هم پسر. شکم همینا رو سیر کن.» دخترک بیدار می‌شود. مگس نشسته بود روی نوچی دور دهانش و کنار نمی‌رفت. آن‌قدر با پاهای پرزدارش دور دهان بچه را گز می‌کند تا بیدار می‌شود. زن بندری بچه را بلند کرد و زیر چادر گلدارش می‌برد و سینه به دهانش می‌گذارد. پرستار بهداشت صدایم می‌کند بروم تو. ملافه سفید را پهن می‌کنم روی صفحه‌ی استیل ترازو و بچه را می‌گذارم رویش. پرستار و بهیارهای دیگر قربان صدقه‌ی موهای بور و پوست زیاده سفیدش می‌روند. وزنش بالاست. یکی‌شان می‌گو‌ید که شبیه بچه‌ی پانداست.

زن بندری بچه را که نق‌نق می‌زند، می‌تاباند و می‌گیرد زیر سینه‌ی دیگر بلکه سیرش کند. پرستار مرکز بهداشت قد و وزن و دور سر بچه‌ام را می‌نویسد و می‌گوید «خوبه. خیلی خوبه.» زن بندری سرتا پایم را نگاه می‌کند. دو دستی دارم مگس‌های سمج جنوب را که خاموشی کولر و گرما و بوی زهم سیال ماهی و میگو توی هوای آن وقت سال هارشان کرده، از بچه‌ام دور می‌کنم. می‌پرسد: «چی می‌خورین شما سرحدی‌ها که شیرتون بچه رو اینجوری می‌کنه؟» می‌گویم: «همون چیزی که شما می‌خورین.» می‌گوید: «ما پول برنج نداریم.» می‌گویم: «من هم نمی‌خورم. باید وزنم رو بیارم پایین. فقط نون.» صورتش را از من می‌گرداند و رو به یکی از بهیارها می‌گوید: «شانس؛ فقط شانسه که این سرحدیا دارن. زیادشم دارن.»

بچه را از روی ترازو برمی‌دارم و می‌گذارم توی کالسکه. ملافه را تا می‌کنم و می‌گذارم توی کیسه که ببرم خانه بشورم. پرستار بهداشت دنبالم از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: «بردی‌ش خونه اسفند دودش کن. بدتر از چشم شور آدم نیست.»

***

دوتایی توی رشت می‌چرخیم. هوا خنک است؛ شهریور. توی بازار بزرگ را چرخیده‌ایم و سر از خیابان شریعتی در آورده‌ایم. بعد هم راه کج کرده‌ایم سمت میدان شهرداری. هر چند قدم که می‌رویم سرش را خم می‌کند، دهانش را می‌رساند دم گوش من و می‌گوید: «مامان فقط دختر رشتی.» نمی‌خندم؛ دعوایش هم نمی‌کنم. چیزی نمی‌گویم. فکر می‌کنم؛ به تمام سال‌هایی که با هم گذراندیم و حالا از من بلندتر است. حالا باید سرم را بگیرم بالا و نگاهش کنم. حالا که می‌فهمد دختر یعنی چه و دختر رشتی و دختر بندری و دختر تهرانی چه فرق و فاصله‌ای دارند و کدام بیشتر به چشمش می‌آید. فکر می‌کنم به اینکه تمام سال‌های گذشته تلاش کرده‌ام که باغبانی کنم عوض سفالگری. پسرک را تخم گیاهی بدانم که کاشته‌ام و سبز شده و هر روز بیشتر قد می‌کشد، برگ می‌دهد، گل می‌دهد. سایه می‌سازد و من فقط باید آبش بدهم و مراقب خاکش باشم؛ آفت و شته و این‌ها. کود هم هرازگاهی. اما حواسم باشد که نمی‌شود از درخت کاج انتظار گلابی داشت و بهار که شد از درخت سیب انتظار شکوفه گیلاس. حواسم باشد همان که هست خوب است و من فقط باید مراقبش باشم. نه سفالگری که توده‌‌ی گِلی کژ و بی‌هویت را گذاشته‌ روی چرخ دستگاه سفالگری و می‌خواهد آنچه دوست دارد بسازد. کوزه‌ای مشربه‌ای گلدانی، جامی، کاسه‌ای... بعد ته ظرف را که از دستگاه کند، با منقاشی چیزی امضا بزند نام خودش را. ماشین سوار می‌شویم و می‌رویم گلسار. گردنش را خم می‌کند و برای بار چندم می‌گوید: «مامان فقط دختر رشتی.» نگاهش می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد. می‌خندم: «اول بزرگ شو. فعلا دهنت بوی شیر میده.» خنده‌ام اثر می‌کند تا حرفش را کامل بزند: «مامان هر قدر طلا خواست بگو باشه. ریخت‌و‌پاشم خواست قبول کن. اصلا طلاهای خودتم بیار براش. خونه هم که بابا می‌خره. مامان...» خودم را می‌زنم به کرگوشی. راه افتاده‌ام بروم از آقای کوکی، کوکی تازه و چای بهاره و بهارنارنج خشک بخرم. دنبالم می‌آید: «مامان! مامان» محلش نمی‌گذارم. «مامان... مامان...» می‌ایستم. می‌رسد به من: «مامان هر چی گفتن قبول کن. باشه؟»

***

ما سرحدی‌ها چی می‌خوریم که شیرمان بچه را این‌طور می‌کند شبیه توله‌ی خرس؟ آن روز توی آن مرکز بهداشت گرم پشت امامزاده سیدمظفر بندرعباس از اینکه شبیه غذاساز به نظر آمده بودم از خودم بدم آمده بود؛ موجودی که عوض برنج نان می‌خورد، رژیم دارد و کم‌خرج است، اما بچه‌ای را سیر می‌کند که لپ‌هاش اندازه‌ی گردوی تویسرکان شده. کسی به من نمی‌گفت که داری خودت را بیچاره می‌کنی وقتی با رژیم سخت بچه شیر می‌دهی. داری مغز استخوان و دندان و خون و جان و تن و سوی چشم و موی سر و همه‌ی خودت را چرخ می‌کنی و می‌چلانی و پوره می‌کنی و می‌گذاری دهان دیگری. و حالا »مامان، دختر رشتی هر چی گفت قبول کن، بگو باشه!» هیچ‌کس نمی‌پرسد مامان که از اول همه چیزش را داد برای بچه، آخرش هم دار و ندار و حتی یکی دو تکه طلایش را هم باید بدهد برای خوشامد بچه، خودش کجای زندگی ایستاده است؟ چه کسی برای مامان یک کار بزرگ می‌کند؟ چه کسی برای مامان از خودش مایه می‌گذارد؟ چه کسی مامان را بعد این خواهد دید؟ چه کسی یادش خواهد ماند مامان سرحدی خیس عرق را با ملافه‌ی تمیز به دست، ایستاده کنار ترازوی استیل مرکز بهداشت که آرزوهای دور و درازی داشت و همه را توی رگ‌های بنفش و ظریف پشت پلک‌های پسرکش می‌جست؟

  • «مامان... مامان...»
  • «ها؟»
  • «حرف بدی زدم؟»
  • «نه.»
  • «پس تو هم نظرته؟»
  • «چی؟»
  • «دختر رشتی؟»

ادامه دارد...

نویسنده : الهام فلاح


آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background