menu button
سبد خرید شما
هیچ بچه‌‎‌‌ای تنهایی هیچ مادری را پر نخواهد کرد
موفقیت  |  1403/09/08  | 

هیچ بچه‌‎ای تنهایی هیچ مادری را پر نخواهد کرد

تجربه‌ی مادری - قسمت سوم

تحریریه‌ی موفقیت: تجربه‌ی مادری درآمیخته با انواع خوشی‌ها و ناخوشی‌ها‌ست؛ روایت‌های بی‌واسطه‌ی یک مادر درباره‌ی تلخ و شیرین تجربه‌ی مادری امکان آن را می‌دهد که مخاطب هم‌زاد پنداری کند و تجربه‌های خویش را در آینه‌ی روایت‌های د‌یگری ببیند. نوشتار زیر این هدف را به‌صورت‌دنباله‌دار دنبال می‌کند و در ‌هر شماره، تکه‌ای از قصه‌های مادری در موفقیت ارائه می‌شود.


هوا بی‌رحمانه گرم است. مرداد دم اذان ظهر رحم و مروت ندارد. درد زانوی راستم هم مزید شده بر گرمای فرساینده. سامانه‌ی پست کتاب بیشتر از یک هفته است که قطع شده و سفارش‌های مردم مانده روی دستم و باید ببرم با نرخ آزاد پستشان کنم. می‌رسم به اداره‌ی پست سر پل صدر. کیسه‌ی بسته‌ها زیادی بزرگ و سنگین است و می‌ترسم همین‌جا روی پله‌ها پاره شود و همه‌شان ولو شوند کف زمین. 

زانویم روی پله‌ی سوم قفل می‌کند و نه می‌توانم بروم پایین و نه می‌شود بروم بالا. اما باید بشود؛ دست خودش است مگر؟ تقلا می‌کنم. یک یا خدا می‌گویم و باز می‌روم بالاتر. 

گفتم یا خدا. این اتاق عمل که توی فیلم‌ها نشان می‌دادند، این بود؟ چقدر ترس داشت وجدانا. آن‌ هم وقتی آدم را با یک شکم به‌شدت برآمده، طاقبار خوابانده‌ باشند روی تخت و رفته باشند پی کارشان. یکهو گریه‌ام گرفت. زدم زیر گریه. انگار کسی آبنبات چوبی‌ام را از دستم دزدیده یا پولم را توی راه نانوایی شهرک گم کرده‌ام. من آنجا چه می‌کردم؟ با آن وزن زیاد و آن نفس تنگ و آن قلبی که بی‌هوا می‌تپید از ترس، وسط یک اتاق عمل با یک روپوش سبز چروک بدبو؟ من توی اتاق عمل بودم و منتظر که بیایند و مرا از شر این بچه‌ی تخس و بی‌ملاحظه که نه ماه تمام اجازه نداده یک شب پلک روی هم بگذارم و کاری کرده که در بیست‌و‌چهارسالگی هر روز آرزو کردم بمیرم، اما از این فاجعه‌ی جانکاه که نامش می‌شده مادر‌شدن نجات پیدا کنم، خلاص شوم. ببرندش توی بخش نوزادان تا بعدش من بتوانم یک دل سیر با تن سبک بخوابم. اما ترس برم داشته بود. دندان‌هایم می‌خورد به هم از هراس ناشناخته‌ای که افتاده بود به جانم. نکند اگر بیاید بیرون و دو تا دم از این هوای گرم و مرطوب مرداد ماه نفس بکشد، پشیمان شود؟ نکند من را ببیند و بعد دلش من را نخواهد. خوشش نیاید که من مادرش هستم. نکند بیاید و چند سال دیگر همین موقع بزند توی سرم که اصلا برای چه من را به دنیا آوردی؟

 نکند برای این ده تا بسته‌ی کتاب باید تا موقع تعطیلی اداره اینجا معطل شوم. یکی از خانم‌ها لنگ‌زدنم را که می‌بیند با سر اشاره می‌کند بروم پیشش. بسته‌ها را سریع و اجمالی نگاهی می‌کند. با عرق روی پیشانی‌ می‌پرسد توی بسته‌ها چیست. می‌گویم کتاب. دلش می‌سوزد. حرف هم نزند می‌فهمم از چشم‌هایش که دلش برای راکدی بازارم سوخته. می‌گویم: «میشه زود بزنید من باید برم زودتر. تولد پسرمه...» چرا می‌گویم؟ اصلا به خانم متصدی پست چه ربطی دارد؟ اصلا تولد چه ربطی به سر ظهر دارد؟ نمی‌دانم. دردی توی دلم پیچیده که نمی‌دانم چیست. درد زانویم را از یاد برده‌ام. خانم متصدی پست در کمتر از یک ربع کارم را راه می‌اندازد. سریع از پست می‌زنم بیرون که برسم کیک بگیرم و بدهم به کافه برای تولد عصر. یک کیک نقره‌ای می‌گیرم با گل‌های بابونه و یک نوشته‌ی «تولدت مبارک» سفید. 

خانم دکتر آمد بالای سرم. لباس سفید پوشیده بود. گفت: «مامان شدن که گریه نداره.» «مامان»، «مامان»، چه کلمه‌ی عجیبی بود. زود نبود که کسی صدایم کند مامان؟ خودخواهی نبود خواستن و به‌زور‌آوردن بچه‌ای به جهان ترش و تاریک خودم؟ دروغ چرا. خواسته بودمش تا تنهایی‌ا‌م را پر کند. تا خیالم راحت باشد یکی توی دنیا هست که من نباشم مُرده! باید بمانم و برای زندگی دست و پا بزنم. برای او همه‌جور فداکاری و تلاشی را به جان بخرم. اما اگر خودش نخواست چی؟ اگر دوست نداشت چی؟ اگر بزرگ شد و از خانه‌ام رفت چی؟ آن وقت باید با تنهایی‌ام چه کنم؟ دکتر بیهوشی گفت: «ماسک رو که گذاشتم، بلند تا ده بشمر و نفس عمیق بکش.» دستم را آوردم بالا و گفتم: «میشه یه دقیقه صبر کنین؟» و بعد بلندتر هق‌هق زدم. دکتر دستم را گرفت و گفت: «نمی‌خوای ببینیش؟ همه عجله دارن. تو میگی صبر کنیم؟ باشه صبر می‌کنیم.» با هق‌هق گفتم: «اگه خودش دوست نداشته باشه دنیا بیاد چی؟» دکتر خندید و گفت: «خیالت راحت. منم کاری نکنم، خودش تا یه هفته‌ی دیگه هر بلایی سرت میاره تا به دنیا بیاد.» دیگر نمی‌شد کاری‌ کرد. دیگر باید به جان می‌خریدمش. راه دیگری نبود. شمردم. و بعدش هیچ یادم نماند؛ هیچ تا شب. هوا تاریک شده. 


با شش تا پسر هفده‌ساله‌ی دیگر نشسته‌ایم توی کافه و من به چراغ‌های شهر نگاه می‌کنم. منتظرم پسر برسد و با دوست‌هایش سورپرایزش کنیم. دوست‌هایش خیلی توی ذوق و جوزدگی تولد نیستند. همه‌شان از پسر من بلندترند و همه‌شان روند بلوغشان جلوتر. صورت‌هایشان را اصلاح کرده‌اند. سبیل‌ها را تراشیده‌اند و شماره‌ی پای همه‌شان اقلا 44 است. فکر می‌کنم من می‌توانم مادر همه‌ی این‌ها باشم؟ بهشان بگویم خوش‌آمدی پسرم؟ بگویم انشااله دامادی‌ات پسرم؟ بگویم پسرم چرا زحمت کشیدی و هدیه‌ی به این بزرگی آوردی؟ نمی‌توانم. من مادر این مردهای گنده که باید سرم را بگیرم بالا تا با آن‌ها چشم تو چشم شوم نیستم. من هنوز حسرت عروسکی را دارم که وقتی بخوابانمش چشم‌هایش را ببند. من هنوز دارم تقلا می‌کنم مامانم را راضی کنم برایم کفش پاشنه‌بلد صورتی بخرد. من هنوز آرزو دارم بابایم یک پیکان استیشن سبز داشته باشد و بیاید دم مدرسه دنبالم. من حتی هنوز توی رویاهایم منتظر آن شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفیدم. پس چطور می‌توانم مادر این‌ها باشم؟ نه من مادر کسی نیستم. پسر خودم؟ او هم نه! ما با هم بزرگ شدیم. توی یک خانه و سر پاک‌کن و بستنی و خاکه‌ی پفک شور ته کیسه به جان هم افتادیم. نه، نه، من مادر این پسرهای درشت و بلند نیستم. 

«تو مگه مامانش نیستی؟ پس این ناخونا چیه؟» به ناخن‌هایم نگاه کردم. هنوز منگ و نیمه‌هوشیار بودم. نفس پرستار پا‌به‌سن گذاشته بوی سیر می‌داد. داشت برای مامان می‌نالید که اسمش بیمارستان خصوصی است، اما به پرسنل ناهار میرزاقاسمی می‌دهند. نالیدم ببینمش. گفت «با این ناخونا بچه بغلت نمی‌دم. آقاتو فرستادم ناخن‌گیر بگیره.» ناخن‌هایم خیلی بلند نبود. نوک تیزهم نه. فقط کمی بالا آمده بود و لاک صورتی کم‌رنگ داشت. شاید هم فقط برق ناخن. نصف‌ شب توی داروخانه‌ی بیمارستان ناخن‌گیر یافته شد. پرستار با همان نفسی که بوی سیر می‌داد نشست لبه‌ی تختم و هر ده تا را از ته گرفت: «حالا بدین ببینه». مامان بچه را داد بغلم. خواب خواب بود. سرخ و پف‌کرده، سر کچل و ابروهای بی‌رنگ. انگشت‌هایش را شمردم. ده تا بود؛ ده تا دست، ده تا پا. خیالم راحت شد. دورم شلوغ‌تر از این بود که بتوانم در گوشش عذرخواهی کنم. هر سال همین موقع دورمان شلوغ‌تر از این است که بخواهم دم گوشش عذرخواهی کنم، برای همه‌ی سختی‌ها و بدی‌ها و سیاهی‌هایی که فقط و فقط به‌خاطر تنهایی لعنتی من می‌کشد و می‌بیند. شش تا پسر را دور پسرم ردیف می‌کنم و تقلا می‌کنم مجبورشان کنم بخندند تا عکس یادگاری بگیرم. کیک و چای را می‌خورند و هفت نفری می‌زنند بیرون. کارت بانکی‌ام را می‌دهم و می‌گویم: «شام تولدت رو حساب کن». بعدش تنها و لنگ‌لنگان راه می‌افتم سمت خانه. با خودم عهد می‌کنم اولین جایی که قرار شد چیزی بنویسم، حتما بنویسم هیچ بچه‌ای تنهایی هیچ مادری را پر نخواهد کرد. توی همین فکرها مزه خون را توی دهانم حس می‌کنم. حالا درست هفده سال است که ناخن‌هایم کوتاه است و هی کناره‌هایش را می‌جوم؛ مخصوصا وقت تنهایی!

ادامه دارد...


الهام فلاح : داستان‌نویس 

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background