menu button
سبد خرید شما
تحلیل روان‌شناختی فیلم «پیش از نیمه‌شب»
زینب شاهدی  |  1403/08/06  | 
زندگی روی خاک

تحلیل روان‌شناختی فیلم «پیش از نیمه‌شب»



کارگردان: ریچارد لینکلیتر

بازیگران اصلی: جولی دلپی (سلین)، اثین هاوک (جسی)

ساخت: 2013 ایالات متحده آمریکا

ژانر: درام - عاشقانه

فیلم‌نامه: ریچارد لینکلیتر، جولی دلپی، اثین هاوک


«پیش از نیمه‌شب» قسمت پایانی سه‌گانه «پیش از طلوع»، «پیش از غروب» و «پیش از نیمه‌شب»، ساخته «لینکلیتر» ا‌ست که یکی از بهترین فیلم‌های ساخته‌شده در ژانر درام عاشقانه به‌شمار می‌رود و طرفداران زیادی دارد. در قسمت اول این سه‌گانه،«پیش از طلوع»، یک دختر و پسر 23 ساله، «سلین» از فرانسه و «جسی» از آمریکا، همدیگر را در قطاری در اروپا می‌بینند و یک دل نه، صد دل عاشق هم می‌شوند. آن‌ها تصمیم می‌گیرند چند ساعتی را که تا پیش از طلوع آفتاب فردا وقت دارند‌، با هم به‌بهترین شکل بگذرانند و نگذارند هیچ‌چیزی، حتی رد‌و‌بدل‌کردن اطلاعات تماس، این عشق را خدشه‌دار کند. در این قسمت به‌واسطه گفت‌وگوهای دونفره طولانی این دو، تا حد زیادی با شخصیت هر کدام از آن‌ها آشنا می‌شویم: سلین تا حدی رویایی و خیال‌پرداز ا‌ست و جسی نگاهی بدبینانه‌تر و واقع‌گرایانه‌تر نسبت‌به زندگی دارد.؛ولی جادوی عشق نمی‌گذارد این تفاوت در ارتباط آن‌ها مشکلی ایجاد کند. در قسمت دوم، «پیش از غروب»، پس از گذشت نه سال، آن‌ها را در 32 سالگی می‌بینیم که دوباره موفق به دیدار هم می‌شوند. آن‌ها با وجود خاطره آن چند ساعت، سال‌های دشواری را پشت سر گذاشته‌اند و این بار شخصیت‌هایی پخته‌تر و متعادل‌تر را به نمایش می‌گذارند. سلین، دختر فرانسوی، کمی دست از رویا‌پردازی‌هایش برداشته و بیشتر با واقعیت‌ها کنار آمده ا‌ست و جسی برای این‌که بیش از این ناکام نماند، ازدواج کرده و پسری دارد که برایش بی‌اندازه ارزشمند ا‌ست. اکنون پس از گذشت نه سال، همچنان همان «پیوند» بینشان وجود دارد و به‌راحتی، اگرچه نه به‌همان راحتی قبل، با هم وارد صحبت‌های عمیق می‌شوند. در «پیش از نیمه‌شب»، دوباره پس از نه سال سراغ همین زوج می‌رویم تا ببینیم در این مدت چه بر سر رابطه و عشقشان آمده ا‌ست.




عشق ناکام بالاخره به کام می‌رسد

قسمت سوم از این مجموعه با صحنه‌ای زیبا آغاز می‌شود؛ صحنه‌ای که سال‌ها آرزوی دیدنش را داشتیم و برای دیدن آن لحظه‌شماری می‌کردیم: بالاخره دو عاشق و معشوق همه موانع بزرگ پیش‌رو را برمی‌دارند و به‌هم می‌رسند. این به‌هم رسیدن، از بیرون ماجرا، اتفاق بسیار خاصی ا‌ست؛ چون همان‌طور که در قسمت اول (پیش از طلوع) و دوم (پیش از غروب) دیدیم، به‌هم رسیدن این دو نفر با وجود تمام عشق و عاطفه‌ای که نسبت‌به‌هم دارند‌، تقریبا ناممکن ا‌ست. در پیش از طلوع دیدیم که دو جوان عاشق که قلبشان برای هم پر می‌کشد، به‌دلیل ناممکن‌بودن ازدواجشان چطور پا روی احساسشان می‌گذارند و خودشان را تسلیم سرنوشت می‌کنند. دلیلش هم مشخص ا‌ست: یکی از آن‌ها آن سر دنیا‌ست و یکی دیگر این سر دنیا و هر کدام برای خودشان خانه و زندگی و دوستان و برنامه‌هایی دارند که به این سادگی نمی‌شود از آن‌ها گذشت. در پیش از غروب دیدیم که اگرچه آن‌ها سال‌های دوری دشواری را گذرانده‌اند و زندگی فعلی‌شان هم خوب نیست، اما جسی الان ازدواج کرده و زن و بچه‌دارد!

چنین موانع بزرگی برطرف‌کردنی به‌نظر نمی‌رسید، ولی در پایان هر کدام از این قسمت‌ها، دو شخصیت نشانه‌ای به ما دادند که کورسوی امیدی را در دلمان روشن نگه داشت و ما را با این خیال که بالاخره این عشق به وصال خواهد رسید، رها کردند تا باز هم واقعیت ناکامی این عشق شورانگیز را نادیده بگیریم و بدانیم این عشق بالاخره می‌تواند راه خودش را پیدا کند؛ در آخر هم همین اتفاق افتاد. قسمت سوم ما را به کام دلمان می‌رساند و خیالمان را از این بابت راحت می‌کند که آن اتفاق دوست‌داشتنی افتاد و دیگر نیازی نیست غم به‌هم نرسیدن دو عاشق را بر دوشمان حمل کنیم. 




شور و هیجان عشق جای خودش را به آرامش و سکون وصال می‌دهد

اما بر خلاف اغلب دا‌ستان‌های عاشقانه، این دا‌ستان در این نقطه تمام نمی‌شود. هر‌چه در قسمت سوم این ماجرا پیش‌تر می‌رویم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیم که آیا واقعا این سرنوشت شیرین‌تر از سرنوشت قبلی بود؟ پیش از نیمه‌شب ما را به‌درون زندگی دونفره‌این زوج می‌برد و بدون رودربایستی، صحنه‌های منزجرکننده یک رابطه عاشقانه را هم نشانمان می‌دهد تا از اوج رویاها سقوطمان دهد و پایمان را به زمین برساند. 

جسی و سلین در پیش از نیمه‌شب دیگر نه دو عاشق جوان بلندپرواز، که زوجی جاافتاده و پخته‌تر هستند که آرامش و ثبات ناشی از کنار هم بودن و شناختن همدیگر را جایگزین شور و شوق برآمده از دوری و خیال‌پردازی درباره ویژگی‌های هم کرده‌اند. این بار ما با زوجی روبه‌رو هستیم که در اروپا ساکن شده‌اند، دو دختر زیبای دوقلو دارند‌، می‌کوشند برنامه‌های زندگی‌شان را به‌درستی پیش ببرند و اکنون در میان دوستانشان در تعطیلاتی در مصر به‌سر می‌برند تا شاید کمی از روال عادی زندگی فاصله بگیرند و نگذارند رابطه‌شان از آن‌چه که هست، پیش‌پاافتاده‌تر شود. آن‌ها اکنون چنان همدیگر را می‌شناسند که رفتارشان برای هم کاملا پیش‌بینی‌پذیر و بدون هیجان ا‌ست و دقیقا می‌دانند کدام نقطه حساس را نشانه بروند تا بیشترین ضربه را به‌هم بزنند. جسی و سلین همچنان پایبند به‌هم، ولی خسته و پرکار هستند و اگرچه به‌نظر می‌رسد زندگی‌شان خوب پیش رفته ا‌ست، اما آن چیزی نیست که خودشان و ما انتظارش را داشتیم. مگر می‌شود آن آغاز شورانگیز و خیالی به چنین زندگی عادی پیش‌پاافتاده‌ای بینجامد؟ 

بااین‌حال، این‌طور هم نیست که هیچ اثری از آن ماجرا در میان نباشد. آن‌ها خاطراتی شیرین از گذشته‌شان دارند که در لحظه‌های سخت به کمک رابطه‌شان می‌آید و از آن مهم‌تر، زندگی‌شان خالی از حسرت رسیدن ا‌ست. اگرچه واقعیت وصال آن‌قدرها شیرین و پرهیجان نیست، ولی دست‌کم قلب آن‌ها را به آرامش رسانده و آن‌ها را آماده کرده ا‌ست تا به جنبه‌های دیگر زندگی بپردازند: به بچه‌هایشان رسیدگی کنند، با دیگران ارتباط برقرار کنند، به مسائل کاری‌شان سر و سامان بدهند و زندگی را به‌خوبی پیش ببرند. بحث و مشاجره بین آن‌ها هم، مانند هر زوج د‌یگری رخ می‌دهد؛ ولی درهای گفت‌وگو بین آن‌ها همچنان باز ا‌ست و در‌نهایت همین پیوند قلبی ا‌ست که رابطه آن‌ها را از فروپاشی نجات می‌دهد.




آیا عشق با ازدواج نابود می‌شود؟

فیلم سه‌گانه لینکلیتر با یک دا‌ستان عاشقانه پرشور و رویایی در پیش از طلوع آغاز می‌شود؛ عشقی رمانتیک که در همان نگاه اول شکل می‌گیرد و در کمتر از 24 ساعت به اوج خودش می‌رسد؛ عشقی که در اعماق قلب همه ما که از کودکی با افسانه‌های عاشقانه و رمانتیک آشنایی داریم، ریشه‌هایی قوی دارد و آرزوی دیرینه ما به‌شمار می‌رود؛ عشقی که زمان و مکان نمی‌شناسد، گذشته و آینده برایش مهم نیست، موانع را از میان‌برمی‌دارد، همه‌چیز را آسان می‌کند و به نرمی و بدون کوچک‌ترین تلاشی پیش می‌رود؛ درست مانند افسانه‌ها. اگر به‌اندازه کافی شانس داشته باشیم که در زندگی‌مان چنین عشقی را تجربه کنیم و «نیمه گمشده»مان را بیابیم، آن‌گاه به نهایت خوشبختی دست یافته‌ایم و می‌توانیم تا پایان عمر به‌خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنیم.

اما همه ما، در همان اعماق قلبمان، می‌دانیم که چنین چیزی جز در دنیای افسانه‌ها ممکن نیست. در‌واقع پیدا‌کردن چنین عشقی آن‌قدرها هم کار سختی نیست. هر سال و هر ماه و هر هفته، میلیون‌ها نفر در دنیا این نوع عشق طوفانی را تجربه می‌کنند که در نگاه خودشان به‌همین اندازه منحصربه‌فرد و دوست‌داشتنی ا‌ست. بعضی از آن‌ها با شادی به عشقشان می‌رسند و دیر یا زود، وقتی طبیعت کار خودش را تمام کرد و پیمودن ادامه راه را به‌عهده خودشان گذاشت، وا می‌دهند و به این خیال پناه می‌برند که او نیمه گمشده‌شان نبود و اشتباه کرده بودند. درست مانند پیش از نیمه‌شب؛ همه‌چیز بی‌رحمانه واقعی ا‌ست، واقعی‌تر از آن‌که بتوان آن را دنباله‌ای از همان عشق رویایی پیش از طلوع دانست. آن‌هایی که به عشق خود نمی‌رسند، تا همیشه با خیال آن سر می‌کنند و حسرت از‌دست‌دادنش را می‌خورند و این حسرت هرگز دست از سر زندگی‌شان برنمی‌دارد؛ همان چیزی که در پیش از غروب می‌بینیم. در این حالت همه زندگی رنگ «چه می‌شد اگر...» به خود می‌گیرد و جنبه‌های دیگر در مقابل آن رنگ می‌بازند.

اما آیا این سرنوشت همه عشق‌های رمانتیک ا‌ست؟ هم بله و هم نه. عشق، در آن شکل زیبای دا‌ستان‌گونه‌اش، بالاخره روزی افول می‌کند. این سرنوشت انسان ا‌ست، چرا‌که آن‌همه برانگیختگی نمی‌تواند و نباید مدت زیادی دوام داشته باشد، وگرنه روند طبیعی زندگی را دچار مشکل می‌کند. از این‌جا به بعد ما می‌مانیم و زندگی واقعی: رسیدگی به‌کار، بچه‌ها، خانه، کارهای روزمره و همه‌چیزهای د‌یگری که زنده‌ماندن ما را در این دنیای خاکی تضمین می‌کند. اما شعله محبت قرار نیست برای همیشه خاموش شود؛ دست‌کم تا زمانی‌که ما انتظارات غیر‌واقعی نداشته باشیم، به با هم ماندن و درک همدیگر پایبند بمانیم و برای مراقبت از هم وقت بگذاریم و رفتار‌های محبت‌آمیز نشان بدهیم، شعله عشق همچنان می‌سوزد؛ هر چند آرام.





آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background