خیلی هم نمیشود افسانهها را باور کرد
روایت تجربه مادری
قسمت دوم
تحریریهی موفقیت: مطلب پیشرو قسمت دوم نوشتهای دنبالهدار دربارهی تجربههای مادری است. «الهام فلاح»، داستاننویس و منتقد ادبی در این مجموعه نوشتار گزارشی از تعامل با فرزندش و شیرینیها و گاه خستگیهای مادری گزارشهایی بیرتوش را به تالیف درمیآورد.
پیشرویم محوطهی درندشت و بی انتهای پالایشگاه هرمزگان است با بوی مورد و درخت نارنج و کود حیوانی که همیشه تازه تازه پای درختها میریزند، مبادا گرما و خاک شور و خسیس جنوب جانشان را بگیرد. تعداد ما خانمها کم است. سه تا مجردند. پشت سر یکیشان حرف زیاد است. بابت مهندس فلانی و زن و بچهای که یکی دو سال پیش فرستاده تهران که خودش مانده تنها و یالغوز و خانم بیساری! یکی از خانمها میانسالی را طی میکند. آخرهای خدمتش در وزارت نفت است. دو تا بچههایش را فرستاده آنور آب؛ خودش هم رفتنیست. کسی بین خانمهای پالایشگاه نیست که مادر یک بچهی کوچک باشد. کسی را ندارم که از او بپرسم اینجا حوالی چهل کیلومتری خارج شهر، جایی هست که آدم بچهاش را بیاورد بسپارد و عصر با خودش برگرداند خانه؟ نمیخواهم از الان بیفتد توی دهن آدمها که باردارم. صبح تمام راه آمدن تا پالایشگاه را با او حرف زدم. برایش ضرب و نسق گذاشتم و گفتم بچهی خوبی باش. بگذار من بهکارم برسم.
خدا را چه دیدی؛ شاید آنقدر ماندم و سماجت کردم تا رسمیشدم. برای خودت خوب است بچه. همه میدانند شرکت نفت چه مزایا و مواهبی دارد. پس حرف مادرت را گوش بگیر و همانجا آرام و موقر بمان و بزرگ شو و جلوی دست و پای من را هم نگیر!
اوایل زمستان بود که فهمیدم قرار است مادر بشوم. تازه رفته بودم توی بیستوسه سال. یکسال از اتمام دوره کارشناسی ما گذشته بود و توی سرم پر بود از قصههای زنانی که بچه بغل تا دکترا هم پیش رفتهاند، کار کردهاند و موفق شدهاند. بچه هم همان لالوها بزرگ شده و اتفاقا آدمحسابی شده و بعد که از او راز موفقیتش را میپرسند، می گوید: «مادرم زن فعالی بود و تا روزی که زنده بود کار کرد و درس خواند و از تکوتا نیفتاد.» اما واقعیت زندگی عموم مردم با زندگی یکی، دو تا کلیشهی خاص، زمین تا آسمان فرق دارد و من هر کاری میکردم کلیشهشدنی نبودم که نبودم.
سه هفته هم امانم نداد. چنان افتادم به بستر مردن که با خودم هزاربار ذکر گرفتم «غلط کردم!» کارم کشید به بستری بخش زنان و یادداشت «high risk» روی تابلوی بالای سرم. همانجا فهمیدم جنینی که تازه اندازهی یک دانهی سیب است، قدرتمندتر از اینهاست که من برایش تعیین تکلیف کنم. کارم را بهجایی رساند که متخصص زنان نگاهم کرد و گفت: «مادر شدن هزینه داره دیگه عزیزم؛ یا کار یا بچه!». بچهام از بوی کَلَمِ گازهایی که در محوطهی پالایشگاه بود خوشش نیامده بود و برای فهماندنش به من تا خواندن اشهد و آرزوی مرگ آرام کشاندم.
کاری نمیشد کرد. ماندم خانه. تمام رویاهای رشد، ترقی و تحصیل توی سرم دود شد و رفت هوا. از پنجرهی اتاق خواب طبقهی چهارم به حیاط خانهی ویلایی که با چهار تا نقاشی رنگارنگ و یک در آهنی گُلگُلی شده بود مهد کودک نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم بچهام را باید بیاورم بگذارم اینجا؟ نمیشد. دلم تاب نمیآورد.
شدم مادر تماموقت. من ماندم و خودم و نوزادی که روزی بیست ساعت میخوابید. من ماندم و رویاهایم. آرزوی خواندن مدیریت امبیای، آرزوی رسمیشدن توی پالایشگاه، آرزوی اینکه کار کنم برای خودم ماشین بخرم، آرزوی تصویر خودم توی قاب الگوی زن موفق و… تکیه میدادم به دیوار گرم خانه و نگاهش میکردم که خواب است. با خودم فکر میکردم زود نبود؟ اشتباه نکردم؟ بعدا که بزرگ شد قدر فداکاری من را خواهد دانست؟ همکلاسیهای دورهی لیسانسم یکییکی نتیجهی کنکور ارشدشان میآمد یا قول میدادند اگر یک روزی، یک جایی باز دور هم بودیم شیرینی استخدامشان را بدهند. بین گروه دهنفره ی دوستانم فقط من بودم که باید هربار محتوای بدبوی توی پوشک بچه را وارسی میکردم مبادا شکمش خوب کار نکرده باشد. این چه غلطی بود کردم؟
خستگی و ملال مجبورم کرد بچه را بزنم به بغل و بروم خانهی پدری نفس تازه کنم از گرمای تابستان جنوب. خانمی توی هواپیما به من گفت: «نکند بههمین یکی اکتفا کنی. من ناراحتی قلبی داشتم و دکتر بچه آوردن را برایم ممنوع کرد. روزی نیست که حسرت نخورم چرا فقط یک بچهدارم.» مدیر دبیرستان بود و حالا پسرش دانشجوی ترم آخر بود. میگفت: «آن زمان معلم بودم، اما بچه را با خودم میبردم مدرسه و با خودم برمیگرداندم.» از او پرسیدم: «پول بلیط هواپیمایت را خودت دادهای؟» پنجاه هزار تومان بود. پول کمی نبود. بهراحتی نمیشد حرفش را زد. قدر یک سکهی نیمبها ارزش داشت. گفت «آره، از پس خرج خودم برمیام. الان هم دارم میرم مادرم رو ببرم برای جراحی زانوش.»
فکر کردم من نمیتوانم از دسترنج خودم یک بستهی استامینوفن برای مادرم بخرم؛ چون زن موفق یا بچه ندارد یا اگر دارد فقط یکی... الگو تغییر کرده بود. بچه مانع ترقی من بود؛ مانع درسخواندنم، مانع سر کار رفتنم، مانع کتاب خواندنم. همیشه خسته بودم و بیخواب. مترصد اولین فرصت تا یک گوشهای یله شوم و چرتکی برنم. بچه تماموقت محتاجم بود برای مرتفعکردن سادهترین نیازش. آبخوردن حتی. خیال میکردم حالا که از کار و محیط بیرون خانه و دانشگاه و طیکردن مسیر موفقیت بازماندهام، اقلا یکی توی دنیا هست که من نباشم، مرده؛ که من برایش کانون جهانم. تا ابد قدردانم خواهد بود.
«خدایا چرا زندگیم همچین شد؟ این چهبساطی بود؟»
خودم را لعنت میکردم. پیشمرگت شوم مادر. خدایا حرف بیخود زدم. زر مفت. تو نشنیده بگیر. مبادا بگذاری اوی کاسهام بگویی این هم قاتق ناشکریت...
***
یکماه پیش پیله کرد که من را با خودت ببر سر کلاست. گفتم کلاس من بهکار تو نمیآید. حوصلهت سر میرود. گفت حوصلهم توی خانه بیشتر سر رفته. بردمش. کلاس شلوغی بود. سالن طویل. رفت نشست ته کلاس. من بیخیال حضورش درسدادنم را سر گرفتم. دربارهی پلات داستان گفتم. ته کلاس نشسته بود و میخندید. عین همه لژنشینان ته کلاس که اصلا آنجا مینشینند برای آزادی، خنده و دستانداختن معلم. داشتم میگفتم قبل از هر چیز پلات زندگی خودتان را باید بنویسید. یک جوری که ایراد منطقی نداشته باشد و زنجیر علت و معلول اتفاقها گسسته نباشد. گفتم هیچ آدمی را وارد داستانتان نکنید مگر اینکه به شناخت شخصیت اصلی کمک کند یا برای رخ دادن حادثهی موثر داستان حضورش لازم باشد. توی گوشیاش را نگاه کرد و باز خندید. چشمم را درشت کردم، بیشتر خندید. تاب نیاورد. به نیمه نرسیده بلند شد از کلاس رفت بیرون. فکر میکردم اگر مهندس نشدم، اگر استخدام رسمی نشدم، اگر مدیریت امبیای نخواندم و اگر با پول خودم برای خودم ماشین یا بلیط هواپیما نگرفتم، با ماندن توی خانه و ریزریز تقلا کردن به یک جاهایی رسیدم. هفت هشتتایی کتاب منتشر کردم. برای خودم اسمی دستوپا کردم. معتبر و معتمد چهارتا آدم دیگر شدم... اما نه. افاقه نداشت. هیچ بچهای با این مترها مادرش را قد نمیکند. مشاور مدرسه پرسید: «چرا به حرف مادرت گوش نمیدهی؟» گفت: «چون بابا رئیس خانه است.» مشاور گفت: «خانه که رئیسبازی ندارد. همانقدر که بابا رئیس است مامان هم هست.» گفت: «آخر بابایم برایم خانه و زمین خریده. بخواهم مهاجرت کنم بابا پولش را میدهد. شرکت راه بیندازم هم همینطور. مامان چی؟!!»
***
هیچکس میزان موفقیت آدم را با بچه بزرگ کردنش نمی سنجد، حتی خود بچهی آدم. اگر از صد تا مادر بپرسی: «شده دلت بخواهد بچه نداشتی و به دل خودت راهت را میرفتی؟» نود و نهتایشان میگویند: «محال است. جان من به جان بچههایم بند است.» حتی همان مادرهایی که بین خودشان و خدایشان رازهایی دارند شبیه خوراندن یک چهارم کلونازپام یا لورازپام به بچهی بیقرار و سرتقی که نمیخوابد، همهی اهل خانه را جان به سر کرده و نمیفهمد مثلا مادرش سندروم پیش از قاعدگی دارد یا با بابایش دعوایش شده یا خرجی خانه کم آمده یا اصلا افسردگی زایمانش هنوز خوب نشده و دارد تبدیل میشود بهدرد بیدرمان و مادرش می خواهد دو دقیقه به حال خودش باشد یا اصلا سرش را بگذارد زمین و بمیرد، اما نمیشود. چون مادر بودن هزارویک اختیار را از او سلب کرده است. مادر بودن یک پای دویدن برای آرزوهای شخصی و رویاهای خصوصی خیلی از زنان را میبُرد. اما آدم است دیگر. به هر چیزی چنگ میزند تا اضطراب مرگ و فنای دنیوی خود را کم کند و بچه داشتن یکی از بهترین راههاست. نمیشود خیلی هم افسانهها را باور کرد.
نویسنده : الهام فلاح