menu button
سبد خرید شما
روایت‌ تجربه‌ی مادری
موفقیت  |  1403/07/17  | 

روایت‌ تجربه‌ی مادری

قسمت اول

تحریریه‌ی موفقیت: مطلب پیش‌رو سرآغاز نوشته‌ای دنباله‌دار درباره‌ی تجربه‌های مادری ا‌ست. «الهام فلاح»، دا‌ستان‌نویس و منتقد ادبی در این مجموعه نوشتار گزارشی از تعامل‌ با فرزندش و شیرینی‌ها و گاه خستگی‌های مادری گزارش‌هایی بی‌رتوش را به تالیف درمی‌آورد.


خسته‌‎ام و گیج از بی‎خوابی. طبقه‌ی پایین خانه‎ را کرایه داده‌‎اند به یک ورزشکار نام‎دار هرمزگانی. باشگاه علم کرده درست زیر خانه‌ی من. از هشت صبح زن‎‌‌‌ ها می‌‎‌آیند و با موزیک خیلی بلند و ریتمیک ورزش می‎‌‌کنند. امان نمی‌‎دهند شیره‌ی خواب صبح به جان مادری که تمام شب را بیدار بوده، بنشیند. زنگ می‌‎زنم و التماس می‌ ‎کنم: «به خدا من بچه‌ی کوچیک دارم. تمام شب بیدارم. لااقل از ساعت 9 شروع کنین.»

مربی می‎‌‌‌ خندد: «بچه‎ات رو بذار توی کالسکه و خودتم بیا ورزش. خواب زیاد خوب نیست!»

تا نیمه‎‎‌‌‌شب هم مردها تمرین ورزش رزمی دارند. هر بار یکی، دیگری را به زمین می‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کوبد، دکوری‎‌‌های شیشه‎‌‌‌‌ای‌ام چیک‌چیک می ‎لرزد. زندگی نداریم اینجا. خواب... حسرت خواب.

برق‎ها قطع شده. باشگاه تعطیل است و هیچ صدایی از طبقه‌ی پایین نمی‌آید. بچه‎‌‌ام را تازه از شیر گرفته‌ام. دردش دارد می‎‌‌کشتم. دراز شده‌ام کف زمین و برخلاف همیشه پیش از خواباندم طفلکم خواب چشمان مرا می‌رباید. اصلا نمی‎فهمم بچه کنارم خوابیده یا نه. گرم است. مادری‌ا‎م ته کشیده. از فرط خستگی جان خودم واجب‎تر شده. کسی توی سرم می‎‌گوید «بچه می‌خواستی چه کار؟ چه غلطی بود تو کردی؟» خواب ‎و‎ بیدار استغفار می‌کنم: «خدایا غلط کردم.»

خوابم؛ اما دماغم بیدار است. منتظر بوی گندیدگی کار‌کردن شکم بچه‌ام. طبق روال هر روز، درست همین ساعت و بعد از خوردن غذای کمکی. باید زودی بشورمش که نسوزد. گناه دارد بچه توی این شهر همیشه ‎تابستان. خوابم؛ خوابِ خواب. کاش هیچ‌وقت برق‎ها را وصل نکنند.

باد خنک کولر بیدارم می‎‌کند. نمی‎فهمم چقدر خوابیده‎‌‌ام. بی ‎آنکه بویی به مشامم خورده باشد یا صدای پا‌کوفتن و دست‌زدن و فرمان‎های مربی و کوبیده‌شدن تن‎ها را به کف و دیوار بشنوم. نزدیک پاییز است و اینجا ته ایران. غروب زود رسیده. چقدر خوابیده‌ام. هراسان پشت پوشک بچه‎ را نگاه می کنم. خشک‌خشک است؛ «مادر برایت بمیرد، یک امروز را با خستگی‎ هایم راه آمده ای». بغلش می‌کنم. به چشم‎هاش نمی‌خورد خوابیده باشد. بلند می‎ شوم و چهارگوشه‎ ی خانه را سرک می‎ کشم که خرابکاری نکرده باشد. اولین بار است که من خواب بوده‎ ام و او بیدار. همه‎ چیز مرتب است. می‎بوسم‎ اش. بوی شیر خشک می‎ دهد و عرق نوچ توی خط و چین لای گردن.

کتری را پر می‎ کنم می‎ گذارم روی اجاق. خدایا ممنونم؛ چقدر این خواب چسبید؛ شبیه خواب نوزاد بعد سختی و عسرت به دنیا آمدن. بچه ‎ام آویزانم شده و نق می‎ زند. هنوز ته‎ مانده بوی شیر را از من می ‎شنود. التماس می‎ کند. پای دامنم را گرفته و کوتاه نمی‎ آید. خودم بی‎قرارترم. شیرش نمی‎ دهم و خیال می‎ کنم حالا دیگر واقعا از من کنده شده و دیگر حیاتش وابسته به حیات من نیست. دیگر بعد این با هر چیزی سیر می شود؛ با غذای سفره که توی هر خانه‎ ای پهن است و یک جا کمتر و یک جا بیشتر. سیب را پوست می‎ گیرم. ریز‎ریزش می‎ کنم. ویفر کاکائویی ساندو را خالی می‎ کنم کنار خرده ‎های سیب. عاشق همین ویفر ایتالیایی‎ست. بشقاب آبی خرگوشی‌ا‎ش را می ‎برم می ‎گذارم روبه‌روی تلویزیون و تلویزیون را روشن می کنم تا صدای کارتون بشنود و نق‌زدن را تمام کند. برنامه‌ی عروسکی را می ‎بیند؛ ویفر و سیب را هم.

دست از من می‎ کشد. می‎ روم دست‌و‌رویم را آب بزنم. انگار از خواب هزار ساله برخاسته‎ ام. با خودم می‎ گویم: «ایرادی ندارد. من مادر خوبی‎ ام. من از خودم دست می‎ شویم برای بچه‎ ام. من خواب و آسایش خودم را هرگز مقدم بر کودکم ندانسته‎ ام. این یک دفعه را می‎ شود نادیده گرفت.» با خودم فکر می ‎کنم اگر دستش را کرده بود توی سوراخ پریز برق، اگر از جایی افتاده بود، اگر سرش را کوبیده بود به تیزی لبه میز. اصلا اگر پوشک کثیف را دو ساعت به پا می‎داشت... خدا چه رحمی کرد به من. بعدا جواب خودم را چی می‎ دادم؟! که کف سالن عین آدم‎ خجسته دراز‎به‎ دراز کف زمین خوابم برده، یک‎جوری که انگار از دنیا رفته‎ ام. باز نگاهش می‎ کنم. به نظر سالم است و هیچ بلایی سر خودش نیاورده. خدایا شکرت!




صدای مربی از پایین می ‎آید: «بچه ‎ها به صف. حرف نباشه. گرم می کنیم.» سانس پسربچه‎ های دبستانی‎ست. می‎ دانم باز هم امیرعلی دل به کار نمی ‎دهد و نمی‎ دود و حرکات را انجام نمی ‎دهد. بچه‎ ام با نمایش موزیکال عروسکی تن کوچکش را تاب‎تاب می ‎دهد.

می روم تا صورتم را بشویم. حتی آب سرد لوله‎ های بندرعباس همیشه گرم‎ گرم است. صورتم را خشک می‎ کنم و توی آینه خودم را نگاه می ‎کنم. قدر یک فندق درشت از موهای جلوی سرم نیست؛ درست بالای پیشانی. نه که ریخته باشد، بریده شده! کمتر از نیم سانت بعد از ریشه. می‎دوم توی هال. همانجا که خوابم برده بود. قیچی کوچک ابرو افتاده کف زمین و موهای من. بچه نگاهم می‎ کند و می‎ خندد. نمی‎دانم بخندم یا گریه کنم. قیچی را نشانش می‎ دهم و می‎ پرسم: «اینو شما برداشتی موهای مامان رو بریدی؟»

با صراحت کله تکان می‎ دهد که بله. بعد پا می‎ شود و می ‎دود توی اتاق و به میز توالت اشاره می‎ کند: «از اینجا». باز خودم را توی آینه‌ی میز توالت نگاه می‎ کنم. شبیه دیوانه‎ ها شده ‎ام یا آن‎ها که خوره به جانشان افتاده. حالا این دایره‌ی سفید جلوی پیشانی را چه کنم؟ می‎ پرسم: «حالا مامان باهات چی کار کنه؟»

می ‎گوید: «آنتین گوش مِمِن کند، پرت، کوچه، روباه به‎به.»

می‎ خواسته گوشم را ببرد، پرت کند توی کوچه که روباه بخورد! چون خوابیده بودم. تنهایش گذاشته بودم. چون بعد قطع کردن شیر حالا فکر کرده بودم چیزی نمی شود اگر دو ساعت عوض خواب بمیرم کف خانه. اما بچه ‎ام تنبیهم کرده یک جوری که تا ابد یادم بماند اول و آخرش مِمِن هستم.


***

نشسته‎ ام روی مبل چرمی مغازه و منتظرم از اتاق پرو بیاید بیرون. می ‎آید. توی آینه هم خودم را می‎ بینم، هم او را. حالا که از من بلندتر و سنگین‎تر است. حالا که صدایش کلفت شده و صورتش را تیغ می ‎اندازد. به چشم‎های خودم توی آینه نگاه می‎ کنم؛ به مادری که برای غفلتی هرچند کوتاه، باید تنبیه شود. باید گوشش خوراک روباه توی کوچه شود. دلم برای خودم می ‎سوزد. مادری تجربه‌ی غریبی‎ست. فکر می‎ کنی داری به کسی دیگر عشق می‎ ورزی، محبت می‎کنی، ایثار حتی و در خدمتش پیر و مستهلک می ‎شوی. اما این نیست!

تو در واقع به خودت خدمت کرده‎ ای؛ به خود ناخودبسنده ‎ات تا دلیلی بتراشی برای زنده‌بودن. تا فکر کنی در زندگی فشل و بیهوده ‎ات کاری کرده‌‎ای؛ تا دلیلی بتراشی برای نوازش‌کردن روح زخمی خودت: «الهام! آفرین. تو مادر خوبی هستی. تو مادر خیلی خوبی هستی. از بچه‎ ات مراقبت کن. جانت را در این راه بگذار تا من تشویقت کنم. چون اگر از کوتاهی و غفلت تو چیزی که نباید برای بچه ‎ات رقم بخورد، من خودم پوستت را می‎ کنم. اضافه بر گوش‎ات و می‌دهم روباه بخورد. پس برای اینکه دوستت داشته باشم مادر خوبی باش. از خودت و آرزوهات بگذر.»

توی دلم «و ان یکاد» می‎ خوانم. نمی‎دانم هنوز دعای مادر برای دفع چشم‌‎زخم کار می‌کند یا نه، اما می‎ دانم تا روزی که زنده ‎ام با مادر‌بودنم کار دارم.


ادامه دارد...

نویسنده : الهام فلاح

آخرین مطالب


مشاهده ی همه

معرفی محصول از سایت موفقیت


مشاهده ی همه

دیدگاهتان را بنویسید

footer background