قدرت خانواده
بهعنوان پدر دیگر طاقتم طاق شده بود. چند سال پیش، طبق رسم هر سال، خانواده ی ما دور هم جمع شده بودند و دقیقا در همان روزها ما درگیر مسائل مختلفی بودیم. پدر و مادرم در مرحله سالخوردگی بودند و از طرف دیگر مسائل و مشکلات بچهها باعث آشفتگی من و همسرم شده بود. بچههای خواهرم هم در سن بلوغ بودند و خواهرم باید آنها را برای مواجهه با مسائل جنسی، سوءاستفادهگران محیط اینترنت و موقعیتهای مشابه آماده میکرد.
یکشب این بحران به اوج خود رسید. موقع شام بود که متوجه شدم پسر خواهرم زیر میز با گوشی درحال پیامدادن است. شاید بهتر بود چیزی نگویم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به او گفتم که گوشی را کنار بگذارد و شامش را بخورد! خواهرم عصبانی شد و گفت که لازم نیست من بچهاش را تربیت کنم! از آن طرف پدرم هم گفت بچههای خود من دائم مشغول بازی با قاشق و چنگال هستند.و مادرم ادامه داد که هیچکدام از نوههایش ادب ندارند! در عرض چند دقیقه همه میز شام را ترک کرده بودند.
کمی دیرتر، پدرم هنگام خواب از من خواست تا به اتاقش بروم و گفت: «خانواده ما دارد از هم میپاشد.» ترس در صدایش موج میزد. تا حالا او را اینگونه ندیده بودم. بلافاصله گفتم: «نه، اینطور نیست پدر. خانواده ما از همیشه قویتر است.» اما موقعی که در تخت دراز کشیده بودم، با خودم گفتم شاید پدرم درست میگوید. واقعا چه چیزی اعضای یک خانواده را درکنار یکدیگر نگه میدارد؟ چرا افراد یک خانواده درکنار یکدیگر خوشحال و راضی هستند و تابآوری بیشتری دارند، اما در یک خانواده دیگر اینطور نیست؟
شاید این روزها بهترین زمان برای پرسیدن چنین سوالاتی باشد. در طول چند سال گذشته در مورد اینکه چطور خانواده میتواند نقش موثرتری درکنار سایر گروهها داشته باشد، به نتایج جدیدی رسیدهایم.
نتیجه تحقیقات در این سالها شاید با باورهای قبلی ما درباره تربیت فرزندان، بودن درکنار خانواده و مکالماتی که بعضی اوقات به بحث کشیده میشوند، در تضاد باشد و آنها را به چالش بکشد. الگوهای سیلیکونولی و برنامههای ارتش دو نمونه از مواردی هستند.که اعضای یک تیم با بهکارگیری آنها میتوانند حضور موثرتری درکنار یکدیگر داشته باشند.
البته اینجا یک مشکل وجود دارد؛ اینکه بیشتر این روشها درنهایت در قالب خردهفرهنگها در همینجاها باقی میمانند و پدران و مادرانی که بیشتر از همه به آنها نیاز دارند، با آنها آشنا نمیشوند. من در طول چند سال گذشته با بسیاری از خانوادهها، کارشناسان و پژوهشگران، از مذاکرهکنندگان صلح گرفته تا سازندگان بازیهای آنلاین و مدیران بانکی وارن بافت ملاقات کردم، بلکه بتوانم این اطلاعات را بهدست بیاورم. بعد از مدتی به نکته جالبی رسیدم: مهمترین کاری که میتوانیم برای خانواده خود انجام دهیم، شاید کار بسیار سادهای باشد که از جانب ما مغفول مانده است؛ اینکه داستان خانواده خود را درست تعریف کنیم.
این مورد را اولین بار از زبان دکتر «مارشال دوک»، استاد روانشناسی دانشگاه ایموری شنیدم. دکتر دوک در اواسط دهه 1990 مشغول تحقیق درباره باورها و آیینها در میان خانوادههای آمریکایی بود. یک روز که در خانه او در حومه آتلانتا با همصحبت میکردیم، او گفت که تا آن زمان تحقیقات زیادی درباره خوشگذرانیهای بیقیدوبند در خانوادهها انجامشده بود؛ البته موضوع مهمتر برای ما این بود که خانوادهها چطور میتوانند از پیامدهای منفی این موقعیتها پیشگیری کنند. «سارا»، همسر دکتر دوک که او هم روانشناس است و با کودکان دچار اختلالات یادگیری کار میکند، به نکتهای درباره آنها اشاره کرد: «کودکانی که اطلاعات و آشنایی بیشتری درباره خانوادههای خود دارند، احتمالا هنگام برخورد با چالشها تابآوری بیشتری نیز خواهند داشت». دکتر دوک علاقهمند بود تا این نظریه را با کمک همکارش، «رابین فیووش» مورد بررسی قرار دهد. آنها بیست سوال برای پرسیدن از بچهها طرح کردند تا درنهایت این موضوع را بررسی کنند که بچهها تا چه حد خانواده خود را میشناسند:
«پدر بزرگ و مادربزرگت کجا بزرگ شدهاند؟ اسم دبیرستان پدر و مادرت را میدانی؟ پدر و مادرت اولین بار کجا همدیگر را دیدند؟ میدانی اسم بیماری پدر بزرگت چه بود؟ داستان تولدت را میدانی؟ و ...»
اینها تنها چند مورد از سوالها بودند. دکتر دوک و همکارش این سوالات را از چهار خانواده دوازدهنفره پرسیدند و مکالمات آنها را هنگام شام ضبط کردند. آنها در پایان نتایج تستهای روانشناختی را که از بچهها گرفته شده بود، با هم مقایسه کردند و به نتایج غافلگیرکنندهای رسیدند. هر چقدر بچهها خانواده خود را بهتر میشناختند، قدرت کنترل بیشتری در زندگی داشتند و هر مقدار که حرمت نفس بیشتری داشتند، عملکرد خانواده خود را موفقتر میدیدند. این معیار که بچهها درباره خانواده خود چه میدانند و چقدر میدانند تا حد زیادی میزان شادی و سلامت روانی بچهها را مشخص میکرد.
دو ماه بعد از پایان این تحقیقات در سال 2001، بهشکل غیرمنتظرهای حوادث 11 سپتامبر اتفاق افتاد. طبیعتا دکتر دوک و همکارش مثل سایر مردم وحشتزده شده بودند، اما آنها بهعنوان روانشناس با موقعیت نادری مواجه بودند: اگر چه خانوادههایی که آنها مورد تحقیق قرار داده بودند، بهشکل مستقیم تحتتاثیر این حوادث نبودند، اما بچههای سراسر کشور شوک روانی ناشی از این حوادث را تجربه کرده بودند. دکتر دوک و همکارش دوباره بههمان خانوادهها مراجعه کردند و تحقیقات دیگری انجامدادند. دکتر دوک میگفت: «نتایج تحقیقات بعدی نشان داد بچههایی که شناخت بیشتری از خانواده خود داشتند، تابآوری بیشتری داشتند و این موضوع به این معنی بود که در مقایسه با بقیه، پیامدهای استرس را بهتر کنترل میکردند.»
اما دانستن این موضوع که مادربزرگ بچهها در دوران تحصیل خود به کدام دبیرستان رفته است، چطور به بچهها کمک میکند تا بتوانند از پس مسائل کوچک و بزرگ، از زخمشدن زانویشان گرفته تا تحمل تاثیرات یک حمله تروریستی بربیایند؟
دکتر دوک میگوید: «پاسخ این سوال به این موضوع برمیگردد که کودک خود را عضوی از یک خانواده بزرگتر بداند.» او در ادامه میگوید که روانشناسان به این نتیجه رسیدهاند که هر خانوادهای داستانی دارد که اعضایش را درکنار یکدیگر نگه میدارد و این داستانها بهطور کلی میتوانند سه شکل داشته باشند:
- شکل اول، روایت صعودی: «پسرم، ما وقتی به این کشور آمدیم، هیچچیز نداشتیم. خیلی زحمت کشیدیم. خیلی کار کردیم، یک مغازه باز کردیم. پدربزرگت وارد دبیرستان شد و پدرت به دانشگاه رفت و حالا تو...»
- شکل دوم، روایت نزولی: «عزیزم، ما همهچیز داشتیم. اما همه را از دست دادیم.»
- اما دکتر دوک میگوید بهترین روایت شکل سوم است، روایت نوسانی: «عزیزم، واقعیت این است که خانواده ما بالا و پایینهای زیادی داشته است. ما یک کسبوکار خانوادگی راه انداختیم. پدربزرگت یکی از آدمهای مهم اینجامعه بود. مادرت از اعضای هیئت مدیره یک بیمارستان بود. البته ما خیلی جاها هم شکست خوردیم. یکی از عموهایت مدتی بازداشت بود. یک خانه داشتیم که در آتش سوخت و هم پدرت شغلش را از دست داد؛ اما اعضای خانواده ما در هر شرایطی کنار هم بودند.»
دکتر دوک میگفت بچههایی که شخصیت قوی آنها از خانواده و نسلهای قبلیشان تاثیر گرفته است، طبیعتا اعتمادبهنفس بیشتری دارند. آنها میدانند که عضوی از یک خانواده بزرگ هستند. صاحب نظران دیگر حوزهها هم به نتایج مشابهی در این زمینه دست یافتهاند. جامعهشناسان شکلدادن روایتی را که از فلسفه وجودی یک گروه و ارتباط میان اعضای آن تاثیر میپذیرد، بهعنوان «معنابخشی» میشناسند.
«جیم کالینز»، کارشناس مدیریت و نویسنده کتاب «از خوب به عالی» میگوید: «امور انسانی مهم، از مدیریت یک شرکت گرفته تا اداره یک کشور، ممکن است کمی از مسیر اصلی خارج شوند تا به هویت اصلی خود نزدیک شوند.» از نظر آقای کالینز، آنها سعی میکنند هسته اصلی را حفظ کرده و در مسیر، پیشرفت کنند. در میان اعضای یک خانواده هم چنین اتفاقی میافتد. توصیه آقای کالینز این است که خانوادهها همانند شرکتها و سازمانها ارزشهای اصلی خود را بدانند و درواقع ماموریتی را برای خود مشخص کنند. ارتش و نهادهای نظامی هم به این نتیجه رسیدهاند که آموزش به سربازان تازهوارد درباره تاریخچهشان باعث تقویت حس وفاداری و توانایی آنها برای اتحاد بیشتر و بهتر با یگان خود میشود.
فرمانده «دیوید جی اسمیت»، رئیس دایره راهبری، اخلاق و قانون و کارشناس «اتحاد یگان» در آکادمی نیروی دریایی آمریکا است (اتحاد یگان اصطلاحی است که پنتاگون در مورد روحیه گروهی بهکار میبرد.) او میگوید تا همین اواخر، اتحاد یگان در ارتش از طریق دورکردن افراد از خصایص انسانی به آنها آموزش داده میشد. گروهبانهای زورگویی که در فیلمها سعی میکردند با داد و فریاد سربازان را شیرفهم کنند، بهیاد دارید؟
اما این روزها ارتش سعی میکند بیشتر از طریق فعالیتهای گروهی هویت افراد را شکل دهد. فرمانده اسمیت در آکادمی نیروی دریایی به سربازان ارشد توصیه میکند تا سال اولیها یا سربازان تازهکار را از طریق تمرین با تاریخچه نیروی دریایی آشنا کنند. بهعنوان مثال، همراه آنها به آرامگاه بروند و به اولین خلبان نیروی دریایی ادای احترام کنند یا اولین هواپیمای بی-یک نیروی دریایی را از نزدیک ببینند.
دکتر دوک میگوید که بهتر است پدر و مادرها نیز فعالیتهای مشابهی را همراه فرزندانشان دنبال کنند. آنها میتوانند از هر موقعیت و مناسبتی مثل تعطیلات، اوقات فراغت، دورهمیهای خانوادگی یا حتی زمان خرید برای این نوع فعالیتها استفاده کنند. هرچه رسوم خانوادگی بیشتر منحصر بههمان خانواده باشد، احتمال اینکه به نسلهای بعدی انتقال یابد، بیشتر است. دکتر دوک میگوید خانواده آنها بوقلمون یخزده و کدوهای کنسروشده را در روز شکرگزاری در بوتهها پنهان میکنند تا نوهها مثل زائران دنبال شام خود بگردند و آن را پیدا کنند. این رسمها بخشی از خانواده شما میشوند.
حاصل چند دهه تحقیق نشان میدهد خانوادههایی که اعضایشان با هم ارتباط خوبی دارند، شادتر هستند. قطعا مسائل و مشکلات زندگی اهمیت خود را دارند، اما گفتوگو فقط صحبت از مشکلات نیست. صحبت و گفتوگوی مفید و موثر شامل حرفزدن درباره اتفاقات خوب هم میشود. خانوادههای شاد، مثل هر انسان شادی، وقتی با موقعیت سختی مواجه میشوند، فصل جدیدی به داستان زندگیشان اضافه میکنند و این موضوع به این معنی است که بهتر و راحتتر میتوانند از پس مشکلات و سختیها بر بیایند. درواقع این یک مهارت است که از ابتدای دوران کودکی باید بهتدریج به کودک آموخته شود، چون شخصیت اصلی آنها از ابتدای همین دوره و قبل از رسیدن بهدوره نوجوانی و دورههای بالاتر شکل میگیرد.
در آخر اینکه اگر میخواهید خانواده شادتری داشته باشید، داستانی از لحظهها و اتفاقات خوب زندگی شکل دهید و با یکدیگر مرور کنید. این کار باعث میشود تا در موقعیتهای دشوار، انرژی و شادی خود را زودتر به خود بازگردانید. این موضوع بهتنهایی میتواند باعث شود نسلهای بعدی خانواده شما نیز این ویژگیها را در خود داشته باشند.