قسمت آخر
... و نقطه پایان
در آن خانه قدیمی کوچه تابان رنگ باخته بود و انگار سالها میشد که کسی پا به آنجا نگذاشته بود؛ همین مولایی را ترساند. از پارسا خون میرفت، اما به هر زحمتی بود خودش را همپای مولایی و رسولی میکرد. آنها در را باز کردند و یک حیاط دراندشت و بزرگ روبرویشان سبز شد؛ از آن حیاطها که دیگر در تهران پیدا نمیشود. مولایی هم چون آن خانه روستایی را دیده بود، به این فکر کرد که رازی این خانهها از کجا را گیر آورده است؟
هرسه نفر محو تماشای خانه شده بودند. رسولی، بیآنکه چیزی بگوید، چند پله را که انگار به زیرزمین میرسید، پایین رفت. در آنجا هم قفل بود. چرخی زد و دنبال چیزی گشت تا قفل را بشکند. او یک میله آهنی یافت و قفل را باز کرده و نور چراغ قوه گوشیاش را روشن کرد؛ اما چیزی پیدا نکرد. مولایی هم سر رسید و هر دو حس کردند رکب خوردهاند و عادل رازی سرشان را گرم کرده تا خودش نقشههایش را عملی کند. دوباره خانه را گشتند و هر کس دنبال مسیری رفت. مولایی به پارسا گفت که بنشیند؛ چون از او خون میرفت و ممکن بود هر آن بیهوش شود؛ بااینحال پارسا گوش نکرد و او هم به سمتی رفت. مولایی طرف زیرزمینهای دیگر خانه رفت و یکی از زیرزمینها نظرش را جلب کرد.
***
سوار بر ماشین و راهی ناکجا! این سوالی بود که فرد تعقیبکننده رازی و شیدا پرسید؛ یعنی احمدی! احمدی با پژو 405 نقرهایاش، آهسته و پیوسته، رازی و شیدا را دنبال میکرد و مدام از خودش این سوال را میکرد که آیا رازی میداند میخواهد به کجا برود یا خیر؟ بله؛ جواب این سوال بله بود!
رازی از دو ماه پیش حساب چنین روزی را کرده بود؛ حساب اینکه روزی باید با شیدا، دو نفری جایی را برای زندگی پیدا کنند که کسی با آنها کاری نداشته باشد! برای همین یک اتفاق نهچندان خوشایند صورت گرفت؛ البته شاید بشود گفت یک فاجعه، چون قتلها فاجعه هستند. او میدانست که خانم پیری به نام «بیبی مهین» در باغات کن خانهای لابهلای دار و درختها دارد؛ برای همین، همان دو ماه پیش به تهران و بعد به کن رفت و «بیبی مهین» را در استخر حیاط خانهاش خفه کرد و بیآنکه کسی متوجه شود، زیر یکی از درختها خاکش کرد. بعد هم خانه را مرتب، مجهز به دوربین و باقی لوازم موردنیازش برای زندگی با شیدا کرد. حالا احمدی نمیدانست که رازی و شیدا رهسپار کن و در واقع خانه بیبی مهین هستند و از همه مهمتر، رازی هم نمیدانست که پشت سرش شخصی به نام احمدی در حال تعقیب اوست.
***
زیرزمینی که نظر مولایی را جلب کرد، شبیه زیرزمینهای صد سال پیش بود؛ از آنها که در ورودیشان طوری طراحی شده که باید سر را خم کرد تا بتوان وارد شد. در کوچکش هم غل و زنجیر داشت. دسته کلیدی که رازی داده بود در دست مولایی بود. او به قفل نگاهی کرد و بعد به کلیدها. چشمهایش را بست و در آن موقعیت از حس شهودیاش مدد گرفت و درجا کلید موردنظر را پیدا و قفل را باز کرد و از آن زیرزمین بویی را استشمام کرد؛ بویی شبیه به سرکه؛ انگار آدم را در استخر سرکه انداخته بودند. بعد یاد ماجرای مارهای رازی افتاد و ترس برش داشت. زیرزمین تاریک بود؛ آنقدر که نمیتوانست حتی جلوی پایش را ببیند. او چرغ قوه موبایلش را روشن کرد و چشم چرخاند و دوروبرش را پایید. بوی سرکه امانش را بریده بود، چون آنقدر زیاد و تند بود که بینیاش میسوخت. درست حدس زده بود؛ دورتادور زیرزمین شیشههای بزرگ سرکه بود.
مولایی از خودش پرسید که اینجا دیگر کجاست؟ این سوال را پرسید و پایش به جایی گیر کرد. دولا شد و پایین را نگاه کرد؛ شبیه به دستگیره یک در بود و پایین پایش یک دریچه بود؛ یعنی این همان دریچه مشرف به سیاهچال است؟ پس چرا صدایی از دخترها نمیآید؟ صدای قلبش با بوی سرکه حالش را آنقدر غریب کرد که تابهحال تجربهاش نکرده بود. تلاش کرد تا در را بهطرف بالا بکشاند و بازش کند؛ اما نمیشد. انگار آخرینبار این در قرنها پیش باز شده بود. بهخاطر تلاش زیاد، از نفس افتاد و داشت نفس تازه میکرد که کسی روی شانههایش زد. از جا پرید و به پشتش برگشت و نگاه کرد؛ رسولی بود.
**
احمدی پلیس کاربلدی بود و یکی از افتخاراتش اعترافگرفتن از یک خلافکار مخوف بود. بعد از آن در سازمان خیلی روی او حساب باز میکردند و او هم وارد حلقه اصلی پارسا و تیمش شد. احمدی با یک فاصله معقول و حسابشده رازی را تحتنظر داشت. آنها در اتوبان همت بودند وهر جا که میرفتند، او برای پارسا پیامکی میفرستاد. احمدی در ذهنش محاسبه میکرد که این مردک عوضی میخواهد کجا برود؟ خروجی شهران را پیچید و بعد به طرف کوهسار رفت و احمدی هم همین را پیامک کرد. میدانست تعقیب ازاینجا به بعد سخت خواهد بود، چون خیابانهای خلوت احتمال لورفتن شخص تعقیبکننده را بالا میبرد. او فکری به سرش زد و منتظر دستور نماند. احمدی شب قبل با رسولی به خانه شیدا رفته بودند و کار نهچندان عرف و اخلاقیای را انجام داده بودند؛ دزدیدن شیدا. حالا حتما پدر و مادر شیدا بیدار شده و دیدهاند دخترشان برای دوم دزدیده شده است؛ اما اینبار توسط نیروهای پلیس.
احمدی از همان اول مدنظرش بود این رازی عوضی را زیر بار کتک گرفته و از او اعتراف بگیرد. در مغزش میگذشت که فرقی ندارد در سیاهچال واقعا هفت دختر دیگر هستند یا خیر! در حال حاضر، شیدا مهم بود؛ شیدایی که اتفاقا از بودن کنار رازی و دزدیدهشدن توسط نیروهای پلیس (احمدی و رسولی) خوشحال و راضی بود. اما احمدی کاری به احساسات شیدا نداشت و سریعا نقشهای کشید و جوانبش را در نظر گرفت. این یکی از آموزههای مهم در شغل پلیسی بود؛ اینکه در حین ماموریت خیلی سریع تصمیم بگیرند؛ تصمیمی که افراد در آن کمتر زیان ببینند. احمدی نقشهاش را کشید و ازقضا به نظرش آمد این بهترین نقشه است؛ پس به تعقیبش ادامه داد تا به یک خیابان مناسب برسند؛ خیابانی که بتواند نقشهاش را تمام و کمال عملی کند. او به اسلحهاش نگاهی کرد؛ به اندازه کافی پر بود.
رازی خوشحال بود و فکر نمی کرد تا کمتر از ده دقیقه دیگر چه بلایی به سرش خواهد آمد؛ بلایی به اسم احمدی.
**
در آن گرمای زیرزمین هم آن کلاه بافت را روی سرش داشت. مولایی گفت: «چیزی دستگیرتان نشد؟» و رسولی، بیآنکه جواب بدهد، بالای سر در آن دریچه نشست. رسولی دستگیره دریچه، یا بهتر است بگویم سیاهچال را دودستی به بالا کشید و پس از سه ثانیه در باز شد. اگر هفت دختر در این سیاهچال نبودند، رازی رودست زده بود. نور چراغ قوههای موبایلشان را انداختند و نردبانی را دیدند که میتوانست آنها را به پایین ببرد. مولایی زودتر از رسولی از نردبان پایین رفت و خیلی زود به سطح زمین رسید. رسولی هم آمد. مولایی نور را که انداخت چند جفت چشم دید که از ترس گرد شده بودند. این، ترسناکترین لحظه زندگی کارآگاه مولایی بود. دخترها آنجا نشسته بودند و انگار چند روزی بود که دیگر از ترس چیزی نمیگفتند و انگار جادو شده بودند. مولایی بغض کرد، اما رسولی عین خیالش نبود. او دخترها را یکی پس از دیگر روی دوش گرفت و از سیاهچال بالا برد. مولایی دست روی نبض یکیشان گذاشت و فهمید او مرده است. حالا بغضش ترکید و درحالیکه دخترها را به رسولی میداد تا آنها را به حیاط ببرد، گریه میکرد.
***
وقتی به جاده منتهی به کوهسار رسیدند، احمدی ماشینش را به ماشین رازی چسباند و ادای این رانندههای عصبی را درآورد که دیرشان شده و عقیده دارند ماشین جلوییشان دارد با ناز و عشوه رانندگی میکند! برای همین دستش را روی بوق گذاشت و نور بالا انداخت. رازی نفهمید این راننده دیوانه چه مرگش است و همین که خواست راه بدهد و راننده دیوانه گازش را بگیرد و برود، احمدی ادای رانندههای ناشی را درآورد و با سرعت بالا ماشینش را به ماشین رازی کوبید؛ البته حواسش بود به کجا بزند تا اتفاقی برای شیدا نیفتد. ماشین رازی چرخی زد و ایستاد. احمدی پیاده شد و دادوبیدادکنان گفت: «این چه وضع رانندگیه مردک؟« رازی که نفهمید ماجرا از چه قرار است، میخواست پیاده شود و ماجرا را ختم به خیر کند که بهمحض پیادهشدن مشتی محکم از جانب احمدی نثارش شد. رازی افتاد و احمدی هم رویش افتاد و چند مشت دیگر به او زد و بلافاصله دستبندش را درآرود و به دستهای او زد. شیدا تمام مدت مشتخوردن رازی، جیغ زد و گریه کرد. احمدی، بیآنکه فحشی نثار رازی کند، او را روی زمین کشید، در صندوق عقب ماشینش را باز کرد و رازی را دستبندزده در صندوق انداخت. او در صندوق عقبش یک پابند هم داشت؛ این کار همیشهاش بود. اول پاهایش را و بعد هم در صندوق را بست و رازی در تاریکی فرو رفت. مردم که نظارهگر این صحنه بودند، سردرنیاوردند که ماجرا چیست؟ احمدی کارتش را درآورد و گفت: «پلیس» و شیدا را که گریه میکرد، زیر بغلش زد و سوار ماشین کرد. او اعصاب گریه شیدا را نداشت و از اینکه برای آن مردک رازی گریه میکرد بیشتر اعصابش به هم ریخت؛ برای همین پس از دو دقیقه گفت: «اَه؛ ساکت دیگه!» و شیدا ساکت شد. نیمساعت بعد، احمدی رازی را دستبندزده و پابندزده تحویل سازمان داد و شیدا همچنان گریه میکرد.
**
پزشکی قانونی مرگ آن دختر را سکته تشخیص داده بود. شش نفر دیگر هم وقتی به حیاط آمدند، با دیدن پارسا که از پایش خون میرفت هم هیچ نگفتند؛ انگار در این جهان نبودند یا زبانشان بریده شده بود. پارسا گفت: «ما پلیس هستیم، نگران نباشید؛ آن عوضی، عمو عادل هم در چنگ ماست.»
این خبر که دختران ربودهشده بالاخره پیدا شدند، طوری در شبکههای مجازی پیچید که پلیسها هم فکرش را نمیکردند. آنها دخترها را به اولین کلانتری نزدیک به نیاوران بردند و به آنها خوراک و آب دادند؛ اما ترس انگار در جانشان لانه کرده بود.
مولایی بیخیال از اینکه این ماموریت به اتمام رسیده با سوگند تلفنی صحبت میکرد. او تصمیم گرفت به یزد برود و آنجا کنار سوگند باشد. او دلش میخواست زندگیاش را با سوگند سپری کند. رسولی هم در ماشینش نشسته بود و شیر کاکائو با کیک میخورد؛ وقتهایی که از ماموریت برمیگشت، کار همیشهاش بود.
چند ساعت بعد خبرنگاران یک کنفرانس مطبوعاتی با مولایی برگزار کردند. آنها که مثل ما نمیدانستند ماجرا چطور به اینجا رسید، حاضر شدند تا مولایی برایشان از سیر تا پیاز را تعریف کند.
تمام...