داستان دنباله دار
فصل سیزدهم
آیا ممکن بود که خواهر صدرا پشاآبادی هم، دستی در ماجرای ربوده شدن 9دختر 9ساله داشته باشد؟
سندروم استکهلم
ساعت هفت صبح، هم مولایی و هم هومن پارسا خوابشان برد و مولایی خوابی دید؛ در خواب دید که در یک فلاکس چای بزرگ گیر افتاده و میشنید که آدمهایی غولپیکر بالای سر فلاکس درباره اینکه میخواهند توی فلاکس آب جوش بریزند، حرف میزنند. مولایی تلاش میکرد بتواند قبل از آنکه آب جوش روی سرش ریخته شود، از مهلکه فرار کند، اما هر کار کرد، موفق نشد. او تلاش میکرد از دیوارههای فلاکس بالا برود و فرار کند، اما نمیشد. نالان و درمانده نشست و منتظر شد. آخر آب جوش روی سرش هوار شد و سوخت و در همان زمان از خواب پرید.
پارسا در وضعیت عجیبی خوابیده بود؛ پایش روی میز و کمر و سرش روی صندلی چرخدارش بود. هر آن ممکن بود صندلی عقب برود و پارسا از خواب بپرد و روی زمین بیفتد. مولایی، بیآنکه پارسا را بیدار کند، هوس کرد تنی به آب بزند؛ پس به نزدیکترین استخر رفت، یک مایو خرید و توی آب پرید. پس از کمی شناکردن یاد خوابش افتاد؛ گیرافتادن در فلاکس چای چه معنایی داشت؟ سر از تعبیر خواب و تحلیل آن در نمیآورد. یک ساعتی توی آب راه رفت و گاهی هم شنا کرد. بعد به جکوزی داغ رفت. پیرمردی در حوضچه جکوزی نشسته و چشمهایش را بسته بود. او تمام تنش را تا زیر گردن در حوضچه برد و روبهروی پیرمرد نشست. پیرمرد چشمهایش را باز کرد، نگاهی به مولایی انداخت و بعد چشمهایش را بست. مولایی یاد پدرش افتاد که ستارهشناس بود؛ البته نه آنکه منجم باشد و بخواهد به صورت علمی به شناسایی ستارهها بپردازد، بلکه خود پدر همهجا شغلش را ستارهشناسی جار میزد، چون شبها به بام خانه میرفت و با تلسکوپی که معلوم نبود از کجا خریده یا پیدا کرده، آسمان را رصد میکرد. بعد از هر بار تماشای آسمان شب هم در دفتری که خاص بود، یک چیزهایی مینوشت. حالا آن نوشتهها چه معنا و مفهومی داشتند، فقط خدا میداند؛ چون بعد از مرگش هیچ کس، حتی همین کارآگاه مولایی هم سر در نیاورد آن نوشتهها چه هستند؟ پدر مولایی وصیت کرده بود که روی سنگ قبرش حتما نوشته شود: ستارهشناس(منجم) و مولایی هم آخرین خواسته دنیوی پدرش را برآورده کرد. حالا آن پیرمرد بهطرز عجیب و وصفناشدنی شبیه پدرش بود. یاد دفترچه عادل رازی افتاد و ...
از حوضچه بیرون آمد و پیرمردی را که شبیه پدرش بود، به امان خدا ول کرد و به طرف سازمان رفت. پارسا با دستی بانداژشده و چشمهایی بادکرده پشت میزش نشسته بود و به لیوان قهوهاش نگاه میکرد. مولایی بدون سلام سراغ دفترچه خاطرات عادل رازی رفت.
هومن پارسا گفت: «فکر میکنی صدرا پشاآبادی از کمککردن به عادل رازی چی عایدش میشد؟»
مولایی دفترچه را باز کرد و گفت: «رفاقت.»
هومن پارسا گفت: «به نظرم کافی نیست؛ رفاقتی که منجربه خودکشی بشه، برای من قابلهضم نیست.»
مولایی گفت: «امروز استخر بودم و زیر آب یاد یه ماجرایی افتادم. تو چیزی راجعبه «سندروم استکهلم» میدونی؟»
پارسا قهوه را نوشید و گفت: «نه!»
مولایی گفت: «این سندروم وقتی اتفاق میافته که در اون گروگان با گروگانگیر رابطه عاطفی پیدا کرده و گاهی باهاش احساس همدردی میکنه؛ دقیقا مثل دختربچهها و عادل رازی.»
پارسا گفت: «یعنی فکر میکنی عادل رازی با برنامهریزی و عامدانه سندروم استکهلم رو پیاده کرده؟»
مولایی دفترچه را ورق زد و گفت: «نمیدونم.»
پارسا قهوهاش را تا به آخر سر کشید و گفت: «و سوال من الان اینه که چطوری صدرا پشاآبادی باهاش همکاری کرده؟»
مولایی گفت: «من یک بار با صدرا حرف زدم. به نظرم اومد که آدم خیلی تنهاییه و احتمال میدم در زمینه ارتباط برقرارکردن با دخترها شبیه عادل رازی بود.»
پارسا گفت: «تئوری انتقام از عشقهای قدیمی؟»
مولایی گفت: «آره. 9دختر که به عادل رازی روی خوش نشون ندادند و بعضا شاید تحقیرش هم کردند. حالا اون میخواد به دنیا ثابت کنه که دوستداشتنیه.»
پارسا بلند شد و در اتاق قدم زد وگفت: «و نمونهاش شیدا عباسی که اون رو برمیگردونه تا ما دستمون بیاد عادل رازی دوستداشتنیه؛ یک نفر که داره براش بیتابی میکنه.»
مولایی گفت: «دقیقا. پدر و مادر شیدا گفتند که شیدا وابستگی بیشازحد به اونها داشته و این عجیب نیست که بعد از همین مدت این احساس وابستگی «جابهجا» شده و حالا به سمت عمو عادل گرایش پیدا کرده.»
پارسا گفت: «و حرکت بعدی عادل رازی چیه؟»
مولایی به صفحههایی از دفترچه رسید که شاید سیچهل بار آنها را خوانده بود.
مولایی گفت: «اگه طبق سندروم استکلهم باشه، میخواد از اونا نگهداری کنه و رفتهرفته این عادت و وابستگی بیشتر و بیشتر میشه؛ باید پیداش کرد.»
مولایی دفترچه عادل رازی را بالا گرفت و گفت: «و شاید از دلنوشتههاش. اینجایی که عادل رازی بچهها رو برده به حتم جاییه که از خیلی قبلترها وجود داشته؛ پس احتمال میدم توی این دفترچه نشونی از اون مزرعه باشه.»
پارسا تلفن را برداشت و شمارهای را گرفت و جویای خواهر صدرا پشاآبادی شد؛ اینکه چه شد و چه وقت میتوانند او را ببینند؟
مولایی در همان حین که دفترچه را واکاوی میکرد، یاد دستنوشتههای پدرش هم افتاد؛ حروفی عجیب و ناخوانا. حروفی که هر چیزی میتوانستند باشند و معنا بدهند. به این نتیجه رسید که دفترچه خاطرات عادل رازی باید معنایی داشته باشند.
سوگند، دختر مولایی، زنگ زد. قرار بود او ملاقاتی ترتیب دهد تا سوگند بتواند شیدا عباسی را ببیند. به سوگند گفت که هماهنگ کرده و امروز ظهر میتوانند به خانه خانواده عباسی بروند و شیدا را ببینند. قبل از آنکه برایتان بگویم بین خواهرِ صدرا پشاآبادی و مولایی و پارسا چه صحبتهایی ردوبدل شد، باید بگویم دیدار سوگند و مولایی از شیدا چه سرانجامی داشت؛ شیدا از اتاقش بیرون نمیآمد و هنوز بعد از دو روز هم بیتاب عمو عادل بود؛ او حتی لباسهایش را هم در نیاورده بود، چون میگفت عمو عادل ممکن است هر آن از راه برسد و او را با خودش به مزرعه برگرداند.
سوگند به اتاق رفت. شیدا پشت میزش نشسته بود و نقاشی میکرد. سوگند کنار شیدا رفت و نشست، اما برای شیدا انگار نه انگار کسی آمده است. سوگند متوجه بویی شد؛ بویی آشنا و خاص. دقیق شد و فهمیدکه این بوی لباسهای شیدا است. از آنجایی که سوگند در یزد در کلینیک ترک اعتیاد کار میکرد، تشخیص داد که آن بوی برآمده از لباس شیدا بوی نوعی از مخدر نایاب و گران بود.